کریس خسته و بی حال،در حالی که بخاطر انرژی و نیروی زیادی که از دست داده بود چشمهاش مدام تغییر رنگ و حالت میداد، وارد قصرباشکوهششد. بخاطر خنجری که کای توی کتفش فرو کرده بود، بال های سیاه و پرپشتش آسیب شدیدی دیده بودن. تلو تلو خوران و به سختی قدم های مونده تا تخت خواب سلطنتیش
رو طی کرد و دست آخر خودشو روی تخت پرت کرد و از شدت درد وارد شده به پشتش
،صورتش جمع شد.عرقی که روی پیشونیش نشسته بود رو با پشت دست راستش پاک کرد و
خواست چشم هاشو ببنده که یهو جوهان جلوی چشمش ظاهر شد.
- تو چه غلطی کردی کریس؟
چشم هاشو بست و حرف جوهان رو نشنیده
گرفت.جوهان عصبی شد و صداشو بالا برد: _با توام احمق!جواب منو بده!واسه چی هویت
اصلیتو نشون دادی؟
کریس که از درد صداش به زور و از ته چاه در
میومد پوزخندی زدو جواب داد:
_مث اینکه من هر کاری انجام بدم از چشم تو
یکی دور نمیمونه! _ارباب دستور داده بود زیر نظر بگیرمت.این اواخر زیاد به اون پسره ی زنده میچسبیدی.
کریس با شنیدن این حرف از دهن جوهان
چشماشو باز کرد و عصبی روی تختش نیم خیز شد.
_من یه ماموریتی دارم و قراره انجامش بدم.
فکر نمیکنم اینکه بخوام این وسط یه پاداشی برای خودم داشته باشم چیز زیادی از ارباب و سگ گوش به فرمانش که تو باشی کم کنه.
جوهان اخم هاش در هم رفت و یه قدم نزدیک
کریس شد.
_یاا!مواظب دهنت باش که چه حرفی از توش
درمیاد.شاهزاده کوچولو حواست باشه که بلیط خروجت از این برزخ تو دست منه.مهم نیست
چقدر تو به دست اوردنش موفق بودی،اگر من بخام میتونم همین الان کاری کنم که برای همیشه تسخیر روح اون پسر بزرگترین حسرت ابدیت بشه.
کریس خودشم اینو میدونست که حرف جوهان
برای ارباب اهمیت داره و اگر بخوادبرخلاف
خواسته های اون عمل کنه جوهان میتونه خیلی
راحت ارباب رو علیه کریس بشورونه، پس بحث و دعوا با جوهان فقط
موقعیت خودش رو به خطر مینداخت.
- اگر پارس کردنت تموم شده میتونی بری!
جوهان با حرص دستش رو مشت کرد و خواست
جواب دندون شکنی نثار کریس کنه که پشیمون شد.چشمهاشو بست و مشت گره
کرده اش رو بعد از کشیدن نفس عمیقی باز کرد.
درسته که کریس مدام نافرمانی میکرد و موقعیت اون و ارباب و کل جامعه خبیثه رو تو
خطر مینداخت،اما به همون اندازه که از دست
کریس عصبانی میشد صدبرابر بیشتر دوسش داشت و دلش نمیخواست برای اون اتفاقی بیفته.
کریس از معدود شاهزاده های ارواحی بودکه تو
تمام مراحل آزمون مرگ طاقت آورد و نیرو های
خودش رو نشون داد و تو زمان خیلی کمی تونست پیشرفت کنه.در واقع
جوهان این آرزو رو برای کای هم داشت.اما کای هنوز نتونسته بود مرحله آخر آزمون رو رد کنه.
ضعف اصلی کای ، شبح قدرتمند، توی مرحله اصلی بود.به همین دلیل جوهان از ارباب
خواسته بود تا این شرط که باید میزبانی روبرای ارباب پیدا کنه رو برای کای بزاره.
سعی کرد طوری حرف بزنه که باز کریس رو
عصبانی نکنه هرچند میدونست چیزی که قراره بگه هضمش برای کریس اصلا آسون
نخواهد بود.
_بخاطر گندای زیادی که بالا اوردی ارباب
واست یه تنبیه در نظر گرفته.
کریس اصلا حوصله جوهانو نداشت بنابراین
کلافه جواب داد:
- میشنوم!
_از حالا به بعد دیگه نمیتونی سر خود هرجا
خواستی بری و هر کار دلت خواست بکنی،ارباب برات یه محافظ گذاشته که مواظب
کارات باشه.
کریس با شنیدن کلمه محافظ از روی تخت بلند شد و با عصبانیت به سمت جوهان رفت:
- آخر کار خودتو کردی اره؟نگو کار اربابه!
- من هیچ تقصیری ندارم کریس،باور کن.
کریس دستشو بالا اورد و آروم زیر لب غرید:
- کافیه.همین حالا از خونه من برو بیرون.
_اون محافظ امروز میاد پیشت.حواست باشه که
سر به سرش نزاری و باهاش درنیوفتی چون سریعا میتونه به ارباب گزارش بده و کارتو
تموم کنه.
جوهان وقتی دید کریس بدجور عصبانیه دیگه
موندن تو خونه اش رو جایز ندونست و بدون خداحافظی رفت.
-------------------------------------------------
بکهیون با کمک چانیول میز شام رو چیدن و دو نفری نشستن پشتش.بکهیون در حالی که ران گنده
مرغو به دندون میکشید،به موهای چانیول اشاره
کردوپرسید:
- رنگ بلوند دوست داری؟
- نه.چطور؟
بکهیون پوکر نگاهش کرد و با لحنی که سرشار از تعجب بود گفت:
_وا!اگر دوس نداری پس چرا موهاتو این رنگی
کردی؟
چانیول از تعجب کردن بانمک بکهیون خنده اش
گرفت.
_چرا میخندی خب؟؟آخه اینجا بجز آیدولا کسی
بلوند نمیکنه.کمتر کسی از مردم عادی هست که موهاشو رنگای روشن بزاره.
- موهای من از یه زمانی به بعد این رنگی شدن.
- یعنی خودت رنگ نکردیشون؟
چانیول در جواب پرسش بک تلخندی زد .
_نه!تمام کسایی که مثل من نیمه روحن موهاشون این رنگیه و چشمای آبی دارن.در واقع ما ارواحی هستیم که هنوز نتونستیم مرحله های اصلی تبدیل رو بگذرونیم.اونایی که این مراحلو رد
کنن رنگ موهاشون به حالت اول برمیگرده اما
موقعی که بخوان از قدرتشون استفاده کنن چشم هاشون تماما مشکی میشه و ...
چانیول نمیخواست بیشتر از این قضیه تبدیل
شدن رو برای بکهیون باز کنه،چون میترسید بکهیون با شنیدن این حرفا وحشت کنه و از
دستش فرار کنه.اما بکهیون کنجکاوتر و سمج تر از این حرفا بود.
_تبدیل به چی؟تو مرحله اصلی چه اتفاقی
میفته؟
چانیول که مونده بود چه جوابی به بکهیون بده،
سعی کرد با شوخی بحثو تموم کنه.
- تبدیل به ومپایر!!!
بک در حالی که گاز گنده ای به مرغ سوخاری
میزد پوکر نگاهش کرد:
_هاهاها!خیلی خنده دار بود!واقعا من به کی
اعتماد کردم که یه شبح دیوونه رو ورداشتم آوردم تو خونم؟!
چانیول لبخند پهنی زد .
- به قلبت!
بکهیون حرفش رو نشنیده گرفت و گلوشو صاف
کرد:
- خب حالا تو واقعا میخوای شب اینجا بمونی؟
چانیول در حالی که از پشت میز بلند میشد و
ظرف های روی میز رو به آشپزخونه میبرد جواب داد:
- اگر تو نخوای نه. همین الان میرم!
بکهیون چند لحظه مکث کرد و از پشت میز بلند
شد.
- لطفا نرو!
چانیول که تعجب کرده بود و چشمای آبی درشتشدرشت تر شده بود با نگاهی پر از علامت سوال به بک زل زد.بکهیون دوست نداشت چانیول فکر کنه که اون مشتاقه که توی خونه نگه اش
داره بنابراین سهون رو بهونه کرد.
_من از تنهایی زیاد خوشم نمیاد.سهونم که
بیرونه و هنوز نیومده پس حداقل تا وقتی که اون نیومده اینجا پیشم بمون.
چانیول با خوشحالی لبخندی زد و زیر لب گفت:
- باشه 😊
-------------------------------------------------
سهون توی پارک قدم میزد و جونگین هم بی هیچ حرفی دنبالش میرفت.بعد از چند قدم سهون
از حرکت ایستادو رو به جونگین گفت:
- یاا!تا کجا میخوای تعقیبم کنی؟
جونگین نیشخندی زد و دستش روی دهانش
گذاشت تا خنده اش معلوم نشه.
- تا هر جا که بری!
_میبخشید ولی الان میخوام برم خونه دوستم و
هیچ علاقه ای به این ندارم که یه آدم عجیب
غریبی مثل تو خونشو یاد بگیره،پس لطفا راهتو
بکش و برو.
جونگین بی توجه به حرف سهون باز هم دنبالش
رفت.سهون که تقریبا به ابتدای خیابان last timeرسیده بود،وقتی دید جونگین همچنان
تعقیبش میکنه لباشو جمع کرد و با حرص گفت:
- میشه لطفا دست از سر من برداری؟
خواست بره که جونگین سد راهش شد.
_نه!باید مراقبت باشم تا ارواحی که به خودت
جذب میکنی اذیتت نکنن.
_اصلا میدونی چیه؟من میخوام ارواح خبیثه یا
هرکوفتی که هستن بیان منو ببرن باخودشون!
به تو هم هیچ ربطی نداره!حالا هم از سر راهم
بروکنار.
جونگین پوزخندی زد و به خیابون اشاره کرد: _مطمئنی جلوی رفتنتو گرفتم؟فکر نمیکنی این
خودتی که نمیخوای تکون بخوری؟مگه جلوی تمام خیابونو گرفتم؟! 😐
سهون اول پوکر نگاهش کرد و بعد چشماشو تو
حدقه چرخوند و رفت.کای که همونجا ایستاده بود
زیر لب با خودش گفت: _خیلی خب!راحتت میزارم تا بیان سراغت.
اونوقت التماس کن تا نجاتت بدم!
سهون که حالا وسط خیابون تنها بود،برای چند
لحظه سرمای خفیفی رو پشت سرش احساس کرد.فکر کرد شاید کای باشه اما وقتی برگشت
وپشت سرش رو نگاه کرد هیچ کس اونجا نبود،یهو ته دلش خالی شد.زیر لب با خودش
گفت:
- لعنتی!چه وقت رفتن بود!
در حالی که تند تند قدم برمیداشت تا زودتر به
خونه بک برسه احساس کرد منظره روبروش به نظر عجیب میاد.درخت های به اون شادابی و
عظمت داشتن میخشکیدن،روی دیوارای خیابون انگار هاله ای از مه و دود نشسته بود،هواهم هر لحظه تاریک تر از قبل میشد...انقدر تاریک که سهون احساس کرد دیگه
نمیتونه حتی جلوی پاشو ببینه.حالا توی اون تاریکی که چشم چشم رو نمیدید باید چیکار
میکرد؟!
تمام چراغ های خیابون صدای جیز خفیفی میدادنو
یکی یکی خاموش میشدن و خیابون وهر لحظه تاریک تر از لحظه پیش میکردن. سهون
از تاریکی ترسی نداشت اما اینکه نیمه شب تو
یه خیابون خلوت و ترسناک که هرکس شب ازش رد شده زنده برنگشته تنها باشی،
خیلی وحشتناکه!
هوا هر لحظه سرد و سردتر میشد.سرمایی که
داشت تا مغزاستخوان های سهون نفوذ میکرد.دستاشو دور بازوهاش مالید بلکه یکم
گرمش بشه اما اثری نداشت.انگار تو قطب جنوب بود.کم کم صداهایی میشنید...هیس
هیس هایی که آشنا بودن و قبلا هم توی اون
خونه متروکه شنیده بودشون.قلب سهون مثل
گنجشکی که تو قفس گیرش بندازن تندتند به
سینه اش میکوبید.
دستش رو توی جیب سوییشرتش کرد تا گوشیشو
برداره و چراغ قوه اش رو روشن کنه تا بتونه چیزی ببینه و راهش رو پیدا کنه اما
چون هول کرده بود گوشی از جیبش روی زمین افتاد.
- لعنتییییی!کجا افتاد؟
روی زمین زانو زد و دنبال گوشیش میگشت اما به علت اینکه هیچ نوری وجود نداشت نمیتونست پیداش کنه.دستاشو همینجور روی
زمین میکشید تا بتونه با لمس کردن پیداش کنه.بازنگ خوردن گوشیش رد صدا رو دنبال
کردو گوشی رو پیدا کردو چراغ قوه اش رو به سرعت روشن کرد.نفسی از سر آسودگی کشید
اما وقتی نور رو به سمت جلو گرفت دقیقا
روبروش و تنها با اختلاف چند سانت دو پای
برهنه و رنگ پریده که ناخن های بلند وکثیف
زشتی داشتن و دید. در حالی که از ترس به نفس نفس افتاده بود نور
گوشی رو بالاترگرفت.پیکر رعب انگیزی با بدن نیمه انسان و صورتی کریه و بدون قیافه
بالای سرش ایستاده بود...
ESTÁS LEYENDO
♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]
Fanficآخرین ماموریت کیم جونگین نیمه روح، تقدیم روح پاک اوه سهون به پادشاه ارواح خبیثه اس و پاداش این کارش زندگی ابدی روی زمین در کنارارباب و رهایی از جهان زیرینه... همه چیز خوب پیش میره تا وقتی که اون در مورد سهون یک خطای بزرگ مرتکب میشه و باعث میشه زندگی...