26.آمنِزیا

117 25 20
                                    

اونم مثل چانیول چشماشو بسته بود و دستاشو دور تن چانیول حلقه کرده بود.
چان جوری بکهیونو می‌بوسید که اون بتونه تا مدت ها بعد از رفتنش جای اثر لباشو روی لبای خودش حس کنه...
بکهیون لبهای درشت چانو میمکید و همزمان موهای بلوند پر پشتشو نوازش میکرد.
عشق به بوسه عمیق بینشون جهت میداد و حرکت بعدی رو انتخاب میکرد. بدن هاشون در حال یکی شدن با هم بود.
بکهیون که داغ شده بود، شیطنش گل کرد.دستشو از زیر پیراهن چانیول رد کرد و تن پر حرارتشو لمس کرد، این لمس ها رو تا بالای شلوار چانیول ادامه داد.
چانیول اما دستشو روی دست بک گذاشت و تو یه حرکت جاهاشونو عوض کرد.حالا بکهیون زیر بود و چانیول روش نیم‌ خیز بود.
بکهیون خندید:
_ عااا این یعنی الان میخوای تاپ بودنتو به رخ من بکشی؟
چانیول پوزخندی زد و بیشتر روی بکهیون خم شد.سرشو به گوش اون نزدیک کرد و کنار گوشش نجوا کرد.
_ شاید...
برخورد نفسش با گوش بک، باعث شد بکهیون حالی به حالی بشه و بلرزه.چانیول بوسه کوچیکی به لاله گوشش زد و اونو تا گردنش ادامه داد.زبونشو روی گردن سفید و بلند بکهیون میکشید و سانت به سانتشو میخورد.
بکهیون چنگی به تیشرت چانیول انداخت و به چانیول کمک کرد تا درش بیاره و بعد چانیول هم تو‌ دراوردن تیشرت بکهیون همراهیش کرد.اونا رو مچاله کرد و به گوشه ای از اتاق پرت کرد.حالا دیگه مرزی جز گرما و پوست تنشون بین اونها وجود نداشت.
چانیول بیشتر روی بکهیون خم شد و تو چشمای براق شیطونش زل زد.
بکهیون یهو سرشو بالا برد و دستاشو دو طرف صورت چان گذاشت.لباشو به لبهای اون چسبوند و از ته دل بوسیدشون.
چانیول دستشو روی تن مثل برف بکهیون کشید و لمسش کرد.لباشو برداشت و اونارو روی ترقوه های بکهیون گذاشت و بوسیدشون. با زبونش با نیپلای اون بازی کرد و گاز کوچیکی ازشون گرفت.
بکهیون آهی از سر لذت کشید و لبشو گزید.
چانیول بوسه هاشو از خطی که به ناف بک وصل میشد گرفت و مستقیم به پایین رفت.
وقتی به شلوارش رسید، مکث کرد و نگاهی به بک انداخت.
_ مطمئنی که میخوای امشب انجامش بدیم؟
_ آره وگرنه خودم پیشقدم نمی‌شدم.
چانیول همچنان شک داشت اما بکهیون دست اونو گرفت و روی شلوارش گذاشت.
_ باشه ولی هر جا که درد داشتی یا اذیت شدی بهم بگو که ادامه ندم.
بکهیون سرشو تکون داد و منتظر شد.
چانیول دکمه شلوار بکهیونو باز کرد و به آرومی اونو از پاش درآورد.
دوباره روی بک خم شد و از روی شورت عضوشو بوسید.
بکهیون تا اینجای کار شجاعت به خرج داده بود اما حالا که چانیول به لباس زیرش رسیده بود، لپاش از خجالت گل انداخته بود و حس میکرد الانه که زیر بار نگاهای شهوتی چانیول آب بشه.دمای بدنش بالا رفته بود و حسابی گرمش بود.سعی میکرد هر جایی رو نگاه کنه غیر از چشمای چانیول.
_ نگاهتو ازم ندزد!اون بکهیون پررویی که چند دقیقه پیش قصد داشت به من تجاوز کنه کجا رفت؟
بکهیون سعی کرد به خجالتش غلبه کنه و لبخند پر رنگی زد.
_ همینجاس ادامه بده نیمه روح سکسی من!
چانیول با حرف بک خنده ملیحی کرد.اون میتونست استرس، خجالت و حتی یه ذره ترس رو تو چشمای پاپی شکل بکهیون بخونه.با این که طاقت لفت دادن نداشت ولی راحتی و لذت بکهیون براش تو اولویت بود پس بوسه دیگه ای به لبهای بکهیون زد و این بار لباس زیر اونو درآورد.
حالا بیون بکهیون برهنه و بدون هیچ لباسی با اون بدن مرمر مانند و ظریفش و صورت کیوتش که از خجالت مثل لبو سرخ شده بود جلوی چانیول بود.و همین قاب تصویر کافی بود تا اونو دیوونه کنه.
بکهیون مثل بچه ها چشمای خودشو پوشونده بود و منتظر حرکت بعدی چانیول بود؛وقتی چانیول کشاله های رونشو لمس کرد یهویی از جاش بلند شد.
_ بزار اول من بهت یکم حال بدم!
چانیولو روی تخت خوابوند و روی شکمش نشست.از لباش شروع کرد بوسیدن و تا گردنش ادامه داد.از گردن تا زیر شکمش رو هم بوسید و تو همین حین شلوار و شورت چانیولو درآورد.
سر دیکشو بوسید.چانیول نفسشو حبس کرده بود.
_ بکهیون مجبور نیستی انجامش بدی!
بک برای اطمینان خاطر چشمکی به چانیول زد.
_ این خواسته خودمه و همه چی روبراهه پس نگران نباش!
بکهیون زبونشو روی دیک چانیول کشید و بعد اونو توی دهنش فرو کرد و سعی کرد کل اونو تو دهنش جا بده.
چانیول با حس کردن گرمی دهن بکهیون از لذت زیاد سرشو به عقب خم کرد و ناله بمی از گلوش خارج شد. دستاش راهشونو سمت موهای بکهیون پیدا کردن و وقتی یکم موهای لخت و مشکی بکهیونو کشید بکهیون ناله ی کوتاهی کرد و دستای ظریفشو روی دیک چان حرکت داد.دوباره اونو توی دهنش فرو برد و عقب جلو کرد.با اینکه اولش ناشی بود و یکم دندون میزد سریع راه افتاد و حرفه ای شد.
چانیول بکهیونو از روی خودش بلند کرد و اونو به پشت روی تخت دراز کرد.
صورتشو نزدیک صورت بکهیون برد و نگاهاشون توی هم گره خورد.با چشمای آسمونی درشتش تک تک اجزای صورت بکهیونو آنالیز کرد و وقتی به لباش رسید دوباره خم شد و طعم لبای بکهیونو چشید.
_ تو...خیلی خوشگلی پاپی کوچولو!
قند تو دل بکهیون آب شد و دوباره لپاش گل انداختن.
چانیول پایین رفت و سرشو بین پاهای بک قرار داد.در حینی که زبونشو داخل رونای سفید بکهیون میکشید و اونارو مارک میکرد، دستشو رو عضو بک حرکت میداد و باعث میشد حس لذت بهش دست بده و تو آسمونا سیر کنه.
وقتی زبون گرمش روی ورودی اون قرار گرفت بکهیون از روی لذت پلکاش بسته شد و انگشت اشاره خودشو گاز گرفت که صداش بلند تر نشه.
چانیول از رون پای راست بکهیون گاز نه چندان محکمی گرفت که ناله ای جیغ مانند از گلوی بک خارج شد.چان این بار زبونشو وارد بکهیون کرد.بکهیون بیقرار شده بود و ناله میکرد.
چانیول با کرم مخصوص انگشتشو چرب کرد و روی سوراخ ورودی بک فشار داد.بکهیون خودشو جمع کرد انگار دردش اومده بود.
_ الان دردش کم میشه.آروم باش بیبی.
چانیول بعد از یکی دو دقیقه انگشت دوم و سومش هم وارد بکهیون کرد.
بکهیون از شدت درد و لذت دیگه نای ناله کردن نداشت.
چانیول انگشتاشو درآورد و عضوشو که سفت و برآمده شده بود نزدیک ورودی بکهیون برد.کمی تکونش داد و سرشو به آرومی فرو کرد.
بکهیون این بار آه شهوت آمیز بلندی کشید که باعث شد چانیول از قبل هات تر بشه.عضوشو کمی بیشتر فشار داد و وقتی دید بک به دردش عادت کرده تا نصفه فرو کرد.
ناله های شهوتی بکهیون هر لحظه چانیولو بیشتر از قبل دیوونه میکرد.عضوشو تا ته فرو کرد و شروع کرد به تلمبه زدن.
_ آیییش تند تر!
چانیول خندید.
_ باشه پاپی کوچولو عجله نکن!
و حرکت عضوشو سریع تر کرد.صدای برخورد عضوش با ورودی بکهیون توی اتاق میپیچید و با ناله هاشون قاطی میشد.
چانیول آه بلندی کشید
_ داره میاد
خواست عضوشو خارج کنه که بک نزاشت.
_ درش نیار.بریز توم
چانیول هم گوش کرد و کامشو توی ورودی بکهیون خالی کرد و بعد بیحال کنار بکهیون روی تخت افتاد.هر دوشون خسته بودنو نفس نفس میزدن.چانیول از روی تخت بلند شد و خودشو بکهیونو با دستمال کاغذی پاک کرد.اونارو تو سطل آشغال انداخت و دوباره توی تخت رفت.بدن بی جون بکهیونو تو بغل خودش کشید و صورت معصومشو که پر از دونه های ریز و درشت عرق شده بود، بوسید.اونقدری بوسه بارونش کرد که نفساشون با هم یکی بشه...
___________________________________________
راننده به سرعت راه افتاد و سهون رو به اون آدرس برد...
بعد از حدود چهل دقیقه،به مقصد مورد نظر رسیدند.راننده اون طرف خیابون و جنب برج غول پیکر و درخشانی که اسم شرکت با فونت بزرگ و به طرز جذابی بالای اون حک شده بود،توقف کرد.
سهون سرگرم تماشای شکوه و ابهت اون برج بود که یهو چشمش به ماشین جونگین افتاد که در حال رفتن به داخل پارکینگ طبقاتی برج بود.
حالا که با چشمای خودش اینو دیده بود دیگه مطمئن شد که جونگین داره یه چیزایی رو ازش پنهان میکنه.
_ لطفا برگردید آقا.پول برگشت رو هم حساب میکنم.
+ چشم
_ ممنون...
                                    ***
هوا کاملا تاریک شده بود و سهون هم از همون موقع که برگشته بود خونه، روی کاناپه لم داده بود و افکار مختلف مثل دسته ملخ ها به ذهنش هجوم میبردند...
صدای وارد شدن قفل دیجیتالی در و بعد هم بسته شدنش نوید برگشتن جونگین به خونه رو میداد.نسبت به شبای دیگه زودتر برگشته بود.
جونگین وارد هال شد و وقتی سهونو دید که بی حرکت نشسته و هیچ حرفی نمیزنه،گفت:
_ چیزی شده؟ چرا اینجا نشستی؟
سهون بدون اینکه سرشو بالا بگیره و جونگینو نگاه کنه جواب داد:
_ منتظر تو بودم
+ حالا که اومدم.میتونی برگردی به اتاقت.
گفت و خواست از پله ها بالا بره که با حرف سهون سرجاش متوقف شد.
_ تو شرکت دی دایمند چیکار داشتی؟
جونگین یه تای ابروشو بالا داد و بدون اینکه برگرده:
_ نمیدونم از چی حرف میزنی!
پله اولو بالا رفت و خواست بالاتر بره که سهون از جاش بلند شد.
_ امروز ماشینتو دیدم که وارد پارکینگ اون شرکت شد، پس نمیتونی انکارش کنی!
جونگین دستشو روی دسته پلکان فشار داد.برگشت و پوزخندی به سهون که با تمام جدیت نگاهش میکرد، زد.
_ حالا دیگه تعقیبمم میکنی؟
+ فقط میخواستم ببینم هر روز صبح زود کجا میری.حالا جواب سوالمو بده!تو اون شرکت چیکارداشتی؟
جونگین با شنیدن این حرف اخماش توی هم رفت و یهو داد زد:
_ صداتو برای من بالا نبر اوه سهون!چون با من زندگی میکنی دلیل نمیشه که راجع به همه کارام فضولی کنی!
+ جونگین چی داری میگی؟ مگه تو چه چیز مخفی ای از من داری که این حرفومیزنی؟
جونگین در حالی که از عصبانیت میلرزید،به سرعت سمت سهون رفت و یقه لباس اونو توی دستاش گرفت.تو چشماش زل زد و حرفاشو تو صورت سهون پرت کرد.
_ بار آخرت باشه تو کارای من سرک میکشی اوه سهون.سرت به کار خودت باشه وگرنه...
سهون که خشکش زده بود و زبونش قفل شده بود، فقط تونست یک کلمه از دهنش خارج کنه.
_ وگرنه چی؟چیکارمیکنی؟
جونگین با دیدن چشمای مظلوم سهون که از اشک پر شده بودن،یقه اشو ول کرد و رفت.
زانوان سهون شل شدنو همونجا روی زمین نشست.خون تو رگاش یخ زده بود.ذهنش خالی شده بود و اتفاق چند لحظه قبلو باور نمیکرد.حتی نمیتونست پلک بزنه...حتی ضربان قلبشم احساس نمیکرد...چشماش پر بود اما نمیتونست گریه کنه.نمیدونست باید چه عکس العملی از خودش نشون میداد.افکار آشفته مثل میخ توی ذهنش فرومیرفتن و هر لحظه بیشتر و بیشتر اونو سوراخ میکردن...
این جونگین همون جونگین دو هفته پیش بود؟نه! این نگاه مال جونگین اون نبود...این نگاه سرد و ترسناک که توی دلشو خالی کرد مال یه غریبه بود.یه غریبه خیلی خیلی ناآشنا...وقتی به خشمی که تو چشمای جونگین بود فکر میکرد تمام تنش میلرزید.اون ترسیده بود؟آره اوه سهون ترسیده بود...
اشکای سردی که یکی یکی راه خودشونو به پایین پیدا میکردنو با پشت دستش پاک کرد و از جاش بلند شد.فضای اون خونه مثل دو تا دست نامرئی داشت خفه اش میکرد.باید از اونجا میزد بیرون.آره این بهترین کار بود...
                                     ***
احساسات رقیق شده اش به پاهاش این اجازه رو میدادن که تا زمان بلعیده شدنش تو دل زمین  راه بره و راه بره...
قدم زنی بی هدف و طولانی که به رسیدن جلوی کافه"Antares"ختم شد.
توی کافه هیچ مشتری نبود، نگاهی به ساعت روی دیوار که 10 رو نشون میدادکرد و ناخودآگاه دستشو روی دستگیره در گذاشت و بازش کرد.
در با برخورد با زنگوله بالای دیوار، باز شد و سهون داخل کافه شد.
لوهان با شنیدن صدای زنگوله متوجه حضور مشتری شد و از پشت پیشخوان بیرون اومد.
_ شرمنده اما میخوام کافه رو تعطیل...
با دیدن سهون،جمله اش نصفه موند.
_ اووو.تو! اوه سهون نیستی؟هم دانشگاهی؟چطوری اینجا رو پیدا کردی؟
سهون که حتی نمیدونست چجوری از داخل کافه سردرآورده نگاهی به لوهان که از دیدنش ذوق زده بود،کرد و لبخند زورکی زد.
_ آره خودمم.تو هم لوهان هستی درسته؟نمیدونستم اینجا کار میکنی.
لوهان سهونو به سمت یکی از میزای بالای کافه هدایت کرد.
_ اوه بیا بشین.ببخشید سر پا نگهت داشتم.
سهون صندلی رو عقب کشید و نشست.
_ ممنون.
+ چی میخوری برات بیارم؟
سهون آرنج دستاشو روی میز گذاشت و اونارو بهم قفل کرد.
_ اووو...راستشو بخوای حتی نمیدونم چرا اینجام.فقط از خونه زدم بیرون و تا میتونستم راه رفتم...و بعدش یهو سر از اینجا درآوردم.
لوهان لبخندی زد و روبروی سهون نشست.
دستشو روی دست اون گذاشت.
_ میخواستم کافه رو تعطیل کنم و بیکار ول بچرخم اما حالا که تو اینجایی برام بهتر شد.
سهون بهش نگاه کرد.
_ به جای علاف چرخیدن وقتمو با هم دانشگاهیم میگذرونم.یه قهوه مهمون من!
از جاش بلند شد و سمت دستگاه قهوه ساز، رفت.
سهون هم تشکر کرد و نگاه خسته شو به بیرون از کافه دوخت.
لوهان بعد از آماده کردن قهوه ها اونارو به همراه دو تکه نسبتا بزرگ کیک شکلاتی جلوی سهون و خودش گذاشت.
سهون ممنونی زیر لب گفت و بدون اینکه به چیزی لب بزنه، دوباره تو فکر فرو رفت؛اما بعد از چند لحظه صدای لوهان اونو از دریای عمیق افکارش بیرون کشید.
_ نمیدونستم کیک چه طعمی دوس داری واسه همین با سلیقه خودم آوردم.مشکلی که نداره؟
+ آاا نه.خوبه...
لوهان نگاهی به قیافه مستاصل سهون انداخت.
_ اتفاقی افتاده سهون؟عااا ببخشید که انقدر دوستانه حرف میزنم.من حتی نمیدونم هیونگمی یا نه.واسه همین نمیدونم دقیقا چی صدات بزنم.
سهون لبخند نصفه نیمه ای زد.
_ من مشکلی باهاش ندارم.همون سهون خوبه.
لوهان با تعجب دستشو جلوی دهنش گرفت.
_ آااا جدی میگی؟من همش حس میکنم تو هیونگمی برای همین احساس بدی دارم.
+ نداشته باش.
_ باشههههه.سهونا قهوه ات سرد شد.بخورش دیگه.
سهون سر تکون داد و یه قلپ از قهوه توی فنجونو نوشید.اما به محض خوردنش، قهوه تو گلوش پرید و سهون به سرفه افتاد.
لوهان با نگرانی پشتشو ماساژ داد.
_ هی سهونا خوبی؟ چی شد یهو؟
+ خیلی تلخه!
قهوه تلخ بود.
مثل جو و ارتباطی که در حال حاضر بین خودشو جونگین قرار داشت...تلخ مثل حرفای جونگین...مثل زمانی که جونگین یقه اشو گرفت و باهاش مثل یه آدم مزاحم رفتار کرد...تلخ مثل لحظه ای که سهون حس کرد تو اون خونه اضافه اس...همه اینا تلخ تر از طعم اون قهوه بود.
_ عه باشه الان برات عوضش میکنم
لوهان خواست بلند شه که سهون دستشو رو بازوی اون گذاشت.
_ بیخیال.همین خوبه.
+ اما آخه...
_ گفتم ولش کن.
لوهان سرجاش نشست.
_ از موقعی که وارد کافه شدی تا الان...بنظر خیلی ناراحت و نگران میومدی.من قصد فضولی کردن ندارم و اونقدرم باهات صمیمی نیستم که اجازه داشته باشم اینو بپرسم اما...اتفاقی افتاده؟ از چی انقدر ناراحتی؟اگر دوست داری میتونی بهم بگی اگرم دلت نمیخواد...
سهون ناگهان از جاش بلند شد و حرف لوهانو قطع کرد.
_ بابت کیک و قهوه ممنونم.اما فکر نمیکنم اونقدر حالم مساعد باشه که بتونم الان با یه نفر حرف بزنم.
+ ولی سهونا تو که هیچی نخوردی
سهون لبخند خسته ای زد و سمت در رفت.
_ باشه واسه یه وقت دیگه...خداحافظ
و بدون اینکه منتظر جواب لوهان بمونه از اونجا بیرون زد تا به خونه برگرده.
___________________________________________
جونگین توی اتاقش نشسته بود و تو فکر بود.این افکار کشنده راجع به سهون حتی یک دقیقه هم رهاش نمیکردن.هر لحظه چهره شکسته سهون جلوی چشماش میومد...
<<فلش بک>>
صدای سهون از بغض سنگین تو گلوش به لرزش افتاده بود.
_ تو داری عوض میشی کیم جونگین!و این یواش یواش داره واسم سختش میکنه...
+ همه آدما عوض میشن سهون.هیچ کدومشون اون آدمی که بودن،باقی نمی مونن.
- یک کلمه از این حرفایی که میزنی سردرنمیارم.اما اینو بدون اگر بخوای همینجوری پیش بری نمی ایستم یه گوشه کشته شدن احساساتمو تماشا کنم!مطمئن باش کاری میکنم که عواقبشو ببینی!
جونگین تلخند سردی زد.
_ موفق باشی!
+ یعنی واقعا هیچ حرف دیگه ای نداری جونگین؟میخوای به این رفتارات ادامه بدی؟
_ ...
وقتی دید جونگین جوابشو نمیده، پوزخندی زد.
_ نکنه...
برای گفتن اون جمله تردید داشت.اما دلشو به دریا زد تا مطمئن بشه که جونگین همچین قصدی نداره.
_ نکنه اینکارارو میکنی که تمومش کنیم؟ آره؟خواسته تو اینه؟
+آره...
جونگین بدون اینکه برگرده،ادامه داد:
_ باید تمومش کنیم...
قلب سهون برای یک لحظه از حرکت ایستاد.سینه اش سنگین شد.حس کرد نفسش بالا نمیاد.هیچ کلمه ای وجود نداشت که حال وحشتناکشو تو اون زمان توصیف کنه.
صرفا اون حرفو همینجوری زد اما انگار قصد واقعی جونگین همین بود.
بغضشو به سختی فرو خورد و چشماشو برای چند ثانیه بست.آرزو کرد وقتی دوباره بازشون میکنه این کابوس مزخرف تموم شده باشه.اما اینطور نبود این کابوس هنوز ادامه داشت.
سعی کرد آخرین کلماتو از دهنش بیرون بده.کلماتی که بوی اصرارو خواهش میدادن.
_  جونگین من واقعا...واقعا...نمیدونم چیکار کردم که مستحق این رفتارتم...
بغض شکسته اش بهش اجازه نمیداد درست صحبت کنه. پرده اشک جلوی دیدشو گرفته بود.اما پلکاشو بهم فشار داد تا گریه نکنه.
_ اما...من...من دوستت دارم.دارم بخاطرت پا روی غرور کوفتیم میزارم.
به جونگین نزدیک شد و مشت محکمی وسط سینه اش کوبید.
_ آخه تو چه مرگت شده؟چرا باهام اینجوری میکنی؟یعنی دیگه ازم خوشت نمیاد؟
جونگین چند ثانیه مکث کرد و بعد تو چشمای اشک آلود سهون نگاه کرد.نگاهش بیروح بود و یخ زده...
_ آره...ازت خوشم نمیاد.
+ نه این حقیقت نداره.نمیتونه حقیقت داشته باشه.خودت گفتی دوستم داری...خودت گفتی...
اما جونگین منتظر ادامه حرفای سهون نموند.تنه ای بهش زد و ازش دور شد...
<<پایان فلش بک>>
نفس هاش صدادار و سنگین شدن...نگاهی به تصویر خودش توی آینه کرد.دندوناشو بهم فشار داد و با تمام قدرتش، مشتشو قربانی آینه کرد...
_ لعنتییییییی! لعنت بهتتتتت!
آینه با ترک بزرگی که درونش ایجاد شد شکست.جونگین روی زمین زانو زد...قطره های درشت و زیاد خون از دستش چکه میکرد...
با بلندترین صدای ممکن داد کشید:
_ لعنتی لعنتی لعنتیییییییی...
___________________________________________
سوهو بال های سفید و پرپشتشو بعد از مدت ها آزاد کرده بود و از پشت پنجره بزرگ تالار مجمع به فضای بیرون خیره شده بود.دقیقا جایی ایستاده بود که سالها پیش وقتی جوان عاشق و پرانرژی ای بود اونجا می ایستاد و اون شاهزاده مغرور و جذابو از پشت قاب شیشه ای تماشا میکرد.اون زمان فکرشم نمیکرد به جایی که الان هست برسه.فرشته بودن از اون چیزی که فکر میکرد خیلی سخت تر بود.خیلی زیاد!
هجوم ناگهانی خاطرات گذشته به ذهنش باعث میشد سر درد آزاردهنده ای به سراغش بیاد.کاش همه اینا یه کابوس شبانه بود.ای کاش شب ظلمانی تموم میشد و با رفتنش صبح سفید و روشن میومد...
باد سردی میوزید و شاخه های درختان غول پیکر رو تکون میداد.
سوهو به آسمون خیره بود که یهو اخم کرد و چهره اش توی هم رفت.
ناقوس مجمع به صدا دراومده بود و رنگ آسمان در حال تغییر کردن بود...اول به رنگ آبی تیره و بعد خاکستری و بعد قرمز مایل به سیاه دراومد.
سوهو متوجه حضور اجسام پرنده ای توی آسمون شد؛موجودات غول پیکر عجیب و غریبی که با سرعت در حال پرواز کردن به سوی مقصدی نامشخص بودند و تعدادشون هم بسیار زیاد بود...
چشمای سوهو لرزید و مردمکش گشاد شد.
_ این...این امکان نداره!نه...ممکن نیست...
با تمام قدرتی که داشت به سمت اتاق شیومین دوید.نفس نفس زنان بدون اینکه در بزنه در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
_ من الان دیدمشون....دیدمشون...
شیومین با تعجب از پشت میزش بلند شد.
_ چی شده سوهو؟ کیارو دیدی؟
سوهو از شدت نفس نفس، بریده بریده حرف میزد.
_ لونارها...لونارها تو آسمون پرواز میکردن...
+ مطمئنی که درست دیدی؟
_ آره خودم با دو تا چشمام دیدم.
چهره شیومین در هم رفت.
_ پس این یعنی...یک نفر... لوتانو بیدار کرده!

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Where stories live. Discover now