17.پارهلیون

168 37 17
                                    

هیچوقت فکرشم نمیکرد سهون، بهترین دوستش، برادرش...کسی که تو سخت ترین و طاقت فرسا ترین لحظات زندگیش همیشه کنارش بود و بکهیون چه شاد بود چه غمگین اون به هیچ وجه تنها نزاشته بود ، حالا پشتش رو خالی کرده بود و تیشه عمیقی به ریشه رابطه اشون زده بود...
اون سهون همیشه مهربون و مودب،همین چند دقیقه پیش،وحشتناک ترین حرف ها و ادبیات رو برای صحبت با بکهیون بکار برده بود...
باور تمام اینا برای بکهیون سخت بود.
سرش رو به دیوار تکیه داد و اشک های مروارید گونه اش یکی یکی سرازیر شدن...
_ مگه من چیکارکردم که مستحق این رفتار بودم؟مگه دوست داشتن جرمه؟درکش اینقدر برات سخته اوه سهون؟
هق هق میکرد و با خودش حرف میزد.
_ اصلا راست میگی! حق با توئه!منم از این به بعد کسی به اسم اوه سهون رو نمیشناسم.
به سختی از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.در یکی از کابینت های کنار اجاق گاز رو باز کرد و هر چی بطری سوجو اونجا بود رو برداشت و با خودش برد و جایی که اول نشسته بود، نشست.
بطری رو باز کرد و جرعه جرعه ازش نوشید.چهره اش از تلخی نوشیدنی درهم رفت اما اعتنا نکرد و چند قلوپ دیگه نوشید.
_ اوه سهون از کی تا حالا با اون پسره ترسناک ریختی رو هم؟...اصلا من برات چی بودم؟
بطری اول رو تموم کرد و شیشه اش رو به کنار پرت کرد.بطری دوم رو باز کرد و دوباره سر کشید...
گوشیشو از کنارش برداشت و در حالی که شدیدا گریه میکرد و زیر لب به سهون ناسزا میگفت،شماره چانیول رو گرفت.
چانیول جواب نمیداد اما بالاخره وقتی بوق آخر خورد، گوشی رو برداشت.
_ بله؟
بکهیون سعی کرد صداش نلرزه.
_ چا...نیول...سهون... ولم کرد.گفت دوسم نداره.گفت از اولم... بینمون هیچی نبوده...الان...خوشحالی...اره؟ خوشحال باش...منم خوشحالم...دارم نوشیدنی میخورم و به سلامتی تو و سهون مست میکنم.
چانیول بدون گفتن حرفی گوشی رو قطع کرد.بکهیون مست کرده بود و از پشت خط چرت و پرت میگفت اما سهون گفته بود که میره پیش بک و بهش حقیقت رو میگه.پس قطعا این کارو کرده بود.الان دیگه بکهیون میدونست که سهون کاملا پسش زده و دیگه نباید به دوست داشتنش ادامه بده.
حالا این وسط چانیول باید چیکارمیکرد؟توی افکار چانیول این بود که بکهیون حقش بود که این بلا سرش بیاد،چون با بی رحمی تمام عشق چانیول رو رد کرده بود.اما از طرفی چانیول انقدر دوستش داشت که نمیتونست ناراحتی اونو حتی برای لحظه ای تحمل کنه!حسای درونش با هم مبارزه میکردن و نمیتونست درست تصمیم بگیره.
چند دقیقه ای با خودش کلنجار رفت و دست آخر از جاش بلند شد و بعد از عوض کردن لباسش سوییچ ماشین رو برداشت و از خونه بیرون رفت.
_ لعنت بهت بیون بکهیون!
با سرعت هر چه تمام تر اتومبیلش رو میروند و فقط تو این فکر بود که اگر یه وقت اون پسر بخاطر نوشیدن زیاد حالش بد شده باشه،دیر نرسه.
بالاخره بعد از حدود یک ربع به آپارتمان بکهیون رسید.ماشینش رو توی همون خیابون پارک کرد و وقتی جلوی در خونه بک رسید، دید در ورودی بازه و سریع داخل ساختمون شد.
با استرس و نگرانی زنگ خونه بک رو زد، وقتی دید بک در رو باز نمیکنه چند بار محکم به در کوبید.
_ یااا بیون بکهیون! درو باز کن!
خواست مشت دیگه ای به در بزنه که یهو بک با قیافه ای داغون و آشفته در رو باز کرد.
_ آااا...تویی؟ بیا...داخل...
مچ دست چانیول رو گرفت و اون رو توی خونه کشید.
چانیول با دیدن بطری های سوجو که کنار دیوار پخش و پلا بودن،کلافه شد و نگاهی به بکهیون که تلو تلو میخورد و نمیتونست صاف بایسته انداخت.
بکهیون دست چانیول رو کشید و سمت بطری ها بردش.
_ حالا که اینجایی...بیا با هم جشن بگیریم چانیولا!جشن اینکه بالاخره از دست سهون راحت شدیم.نه تو نه من دیگه به اون پسر احتیاجی نداریم.پس بیا...
چانیول عصبی ایستاده بود و به حرفای دیوونگی بکهیون گوش میداد.
بکهیون وقتی دید چان توجهی نمیکنه دستش رو با شدت بیشتری کشید اما چان از جاش تکون نخورد و مچ بکهیون رو گرفت و محکم اون رو کشید.
بکهیون درسته توی بغلش افتاد.
با حرکت چان، بغض بک ترکید.سرش رو توی پیراهن چانیول فرو برد و گریه کرد.
_ اون بهم گفت از این به بعد دوستی به اسم بیون بکهیون نداره.اون واسه همیشه طردم کرد...من دیگه هیشکی رو تو زندگیم ندارم چانیول...هیشکیو!
چانیول به آرومی دستاشو دور کمر بک گذاشت و توی گوشش نجوا کرد.
_ اشتباه نکن.تو منو داری.
لرزش شونه های بکهیون با شنیدن این حرف آروم گرفت.سرش رو بالا آورد و با مظلومیت توی چشمای تیله ای چانیول زل زد.
_ واقعا؟ تنهام نمیزاری؟ حتی...حتی با وجود حرفایی که بهت زدم؟حتی...با وجود...اینکه...عشقتو رد...کردم؟
چانیول لبخند مهربونی زد و پیشونی بک رو بوسید.در برابر نگاه معصوم بک و اشک های گلوله شده اش نمیتونست مقاومت کنه و چیز دیگه ای جز حرف دلش بگه.
_ حتی با وجود حرفایی که بهم زدی و حتی با وجود اینکه عشقمو رد کردی، من ناامید نشدم و هنوزم کنارتم.
تو اون لحظه، چیزی به نام غرور برای پارک چانیول بیگانه بود.اگر عشق این بود که باید بخاطر بکهیون غرورش رو زیر پا میزاشت و لهش میکرد،حاضر بود بارها بدون ترس اینکارو بکنه.غرور اون در برابر داشتن بیون بکهیون پست ترین چیز توی هستی به حساب میومد...
بکهیون با چشم های مشکی شفافش به چشمای آسمونی چانیول، نگاه کرد و با لحن بچه گانه ای پرسید.
_ پس تو منو ولم نمیکنی نه؟ تو تنهام نمیزاری درسته؟ هر چی که بشه تنهام نمیزاری،درسته؟تو قول میدی اره؟
چانیول برای یک لحظه نگران شد...یعنی واقعا میتونست تا آخرش کنار بک بمونه؟ یعنی میتونست تحت هیچ شرایطی تنهاش نزاره؟...اگر مجبور میشد این پسر رو بزاره و برای همیشه بره چی؟ اگر آخرش اونجوری که چانیول فکر میکرد نمیشد چی؟ اگر...
چانیول چشماشو رو همه این اما و اگر ها بست و فقط به ندای قلبش گوش داد.قلبش میگفت بیون بکهیونو مال خودت کن و تا آخر عمرت باهاش زندگی کن...
بکهیون با چشمای مظلوم و نیمه خیسش به چان خیره بود و منتظر جواب سوالش بود.همون لحظه چان به این فکر کرد که یه چیزی درباره برق چشمای سیاه بک وجود داره!یا حتی اون لبای باریکش که بک هی به طور پاپی واری اونارو گاز میگرفت...
دیگه نتونست طاقت بیاره...لبخندی رو لباش نشست و بعد لب هاشو به آرومی روی لب های باریک بک گذاشت.بوسه کوچیکی زد و عقب کشید.
_ فکر کنم الان جواب سوالتو گرفتی.
بکهیون لپاش گل انداخت و سرش رو پایین گرفت.
_ البته این جواب سوال من نبود آقا روحه...ولی خب میتونم به عنوان یه جواب مثبت در نظر بگیرمش. ⁦☺️⁩
چانیول که از کیوتی بیش از حد بکهیون خنده اش گرفته بود، دوباره اونو توی بغلش کشید.
_ اره قول میدم که هیچ وقت تحت هیچ شرایطی تنهات نزارم.
__________________________________________
سوهو چشماشو باز کرد.دور و برش رو نگاهی انداخت و متوجه شد که داخل اتاق کریسه.انگار یه نفر اونو توی تخت خواب کریس خوابونده بود و حتی لباس بهش پوشونده بود و پتو هم روش کشیده بود.
سوهو هر چی فکر میکرد یادش نمیومد بعد از اینکه با کریس تو حموم بود چه اتفاقی افتاد.فقط اینو یادش بود که کریس قصد داشت دوباره بهش تجاوز کنه و داشت زیر آب خفه اش میکرد اما انگار بعدش همه چی سیاه و محو شد...
غلتی توی تخت زد و به آرومی نیم خیز شد.جالب بود که بدنش اصلا درد نمیکرد.یعنی دلیلش چی میتونست باشه؟ سوهو موقعی که تو حموم بود درد تمام بدنشو فرا گرفته بود و همه جاش کبود بود اما الان کل زخماش التیام پیدا کرده بودن و هیچ اثری از درد و زخم و مارک نبود.
از روی تخت بلند شد و وقتی سرپا شد و خودش رو توی آینه میز توالت نگاه کرد مطمئن شد که یه چیزی هست!حتی روی لباش هم اثری از زخم هایی که بخاطر بوسه های وحشیانه کریس شکل گرفته بودن نبود.
همون لحظه در اتاق باز شد و کریس با یه سینی توی دستش که داخلش یه بشقاب غذا و لیوان آب بود،وارد شد.
_ بیدار شدی آنجل سوهو؟ خواب عمیقی رفته بودیا.
سوهو با نفرت و خشم به کریس زل زد و هیچی نگفت.تو اون چند ساعت انقدر نسبت به کریس کینه به دل گرفته بود که حتی اون رو لایق این نمیدونست که باهاش هم صحبت بشه.
کریس لبخندی زد. نزدیک سوهو شد و سینی رو روی تخت گذاشت.
_ حالا که بیدار شدی بهتره یکم غذا بخوری تا انرژی بگیری.
سوهو حرف کریس رو نادیده گرفت.
_ تو لباس تنم کردی و اینجا خوابوندیم؟
کریس نیشخندی زد و چند قدم به سوهو نزدیک تر شد.
_ پس چی؟ نکنه فکر کردی میزارم کس دیگه ای جز خودم به فرشته نازنینم دست بزنه؟
سوهو پوزخندی زد.
_ نکنه داری اینارو میگی که واسه راند سومت آمادم کنی؟
کریس لبخند شیطنت آمیزی زد و متفکرانه سوهو رو نگاه کرد.
_ هووووم.شاید!
سوهو که شدیدا عصبانی شده بود،تمام نیرو و قدرتشو توی دستاش جمع کرد و اون رو به سمت کریس پرتاب کرد.
کریس با شدت زیاد و سرعت وحشتناکی توی دیوار پشت سرش رفت.
سوهو با قدم های بلند نزدیک کریس که حالا سرش خونی بود و رنگش پریده بود و نمیتونست توی جاش تکون بخوره رسید وپوزخندی زد.
_ همونطور که حدس میزدم کریس شی! تو از خودت هیچ قدرتی نداری! تمام قدرتت از شاهزاده جهنمیه.تمام مدتی که داشتی بهم تجاوز میکردی اون کنترلت میکرد.تو فقط یه عروسک بازیچه بودی!
کریس سعی میکرد حرف بزنه اما درد تمام توانش رو ازش گرفته بود.
_ زیاد به خودت فشار نیار شاهزاده!فهمیدم قدرتت در چه حده!منتهی نمیدونم با این قدرت ناچیزت میتونی جلومو بگیری تا بر علیه ات کاری انجام ندم یا نه؟
کریس به زور لباشو تکون داد.
_ نمیتو...نی...هیچ... غلطی بک...نی...
سوهو کف هر دستاشو بهم زد و خندید.
_ خواهیم دید.
بعد از رفتن سوهو کریس با بدبختی از روی زمین بلند شد.تمام جونش درد گرفته بود.هیچ فکر نمیکرد سوهو انقدر پر زور و قدرت باشه.در واقع اصلا همچین انتظاری ازش نداشت.
_ فرشته احمق به حساب تو هم میرسم.اما فعلا کارای مهم تری واسه انجام دادن دارم.بزار ببینم وقتی انجامشون دادم میتونی بازم جلوموبگیری یا نه!
زیر لب غرید و به سمت در رفت.
کریس از چیزی که سوهو فکر میکرد خیلی خطرناک تر و حریص تر بود.در واقع سوهو فکر میکرد که کریس رو میشناسه اما باید بگم که اون کاملا در اشتباه بود...
___________________________________________
سهون در حالی که بغض گلوشو گرفته بود و یه چیزی توی معده اش تکون میخورد، پسورد خونه رو زد و وارد شد.
جونگین توی آشپزخانه مشغول درست کردن نیمرو و آماده کردن صبحانه بود و حین کار برای خودش آواز میخوند که یهو با قیافه آویزون و ناراحت سهون روبروشد.
با تعجب نگاهش کرد.
_ سهونا! چی شده؟چرا قیافه ات اینجوریه؟
سهون اصلا حال و حوصله صحبت کردن با جونگین رو نداشت.دلش میخواست بره توی اتاقش و تا جایی که جا داره گریه کنه؛ پس بدون جواب دادن به سوالای جونگین راه اتاقش رو در پیش گرفت و بدون اینکه حتی لباساشو عوض کنه، ولو شد روی تخت.
به سقف خیره شد و تمام اتفاقات یکساعت گذشته براش تداعی شدن.
لحظه به لحظه حرکات چانیول و بکهیون جلوی چشماش میومد...
التماسای چانیول...بیخیالی های بکهیون...
چطور سهون نفهمیده بود که بکهیون دوسش داره؟ اونا دوستای صمیمی بودن اما بکهیون هیچوقت این موضوع رو پیش سهون مطرح نکرد...حالا اما خیلی یهویی این رو به چانیول گفته بود و اون رو از خودش رونده بود.
صحنه هایی که بکهیون اشک تو چشماش جمع شده بود و در برابر داد و هوارهای سهون فقط بغض کرده بود و نمیتونست حرف بزنه، همش میومد جلوی چشم سهون.
_ سهون! چیزی شده؟ نمیای صبحونه...
جونگین وارد اتاق شد و حرفش با دیدن حال داغون سهون نصفه موند.
نزدیک تخت شد و لبه اش نشست.
سهون که حالش واقعا خراب بود روشوبرگردوند و آهسته زیر لب زمزمه کرد.
_ لطفا برو بیرون.الان اصلا نمیتونم حرف بزنم.بعدا همه چی رو بهت میگم.
جونگین اخم ظریفی کرد و با قاطعیت جوابش رو داد.
_ نه سهون.باید بهم بگی چی شده.اگر الان نگی بعدا هم نمیگی.ببینم نکنه اتفاقی واسه بکهیون افتاده؟
جونگین از حساسیت شدید سهون نسبت به بکهیون خبردار بود و همیشه دیده بود که اونا خیلی بهم نزدیکن.برای همین حدس میزد که باید بین اونو سهون مسئله ای پیش اومده باشه.
سهون با شنیدن اسم بکهیون،چشماش پر شدن.لباشو روی هم فشرد و پافشاری کرد تا گریه اش نگیره اما به محض اینکه دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه بغضش ترکید و اشکاش سرازیر شدن.
_ بهش گفتم دیگه دوستی به اسم بکهیون ندارم...
جونگین سوالی نپرسید و به سهون خیره شد تا اون خودش حرف بزنه.
سهون روی تخت نیم خیز شد و ادامه داد.
_ من...من نمیخواستم اونجوری رفتار کنم...من داغونش کردم...
جونگین لحظه ای تردید نکرد و سهونو که مثل ابر بهار اشک میریخت توی بغل خودش کشید.این تنها راهکاری بود که اون لحظه به ذهنش رسید.
_ عیبی نداره.کارت بی دلیل نبوده...
سهون،جونگین رو محکم چسبید.
_ من فقط میخواستم که میونه اون دو تا درست شه.اما حالا دوستی خودم و بکهیونو هم خراب کردم.
+ هیششش! آروم باش...
جونگین گفت و به آرومی پشت سهون رو نوازش کرد.
سهون شدت گریه اش کم شده بود و آروم تر به نظر میومد اما هنوز از بغل جونگین بیرون نیومده بود.
جونگین هم دلش نمیخواست سهون از بغلش بیرون بره.اما دوست داشت همون سهون شوخ و شاد همیشگی رو ببینه.
_ یاا اوه سهون.نمیخای صبحانه بخوری؟ من که دارم از گشنگی میمیرم.
سهون دماغشو بالا کشید و از بغلش بیرون اومد.
_ ممنون ولی من اشتهایی ندارم.
+ من این همه زحمت کشیدم صبحانه درست کردم بعد تو میگی اشتهانداری؟ اونوقت کی بخوره اون همه چیزو؟
سهون تو چشمای مهربون جونگین نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد.
_ خیلی خب.حالا که تو زحمت کشیدی و درست کردی یکم میخورم.
جونگین با خوشحالی از روی تخت بلند شد و دست سهون رو گرفت و با خودش به بیرون از اتاق برد.
_ آفرین حالا این شد یه چیزی.
                                     ***
سهون چند دقیقه بود که پشت میز نشسته بود اما تو این چند دقیقه لب به هیچی نزده بود.
جونگین با نگرانی نگاهش کرد.نمیدونست چرا اما واقعا نگران سهون بود...خیلی یهویی اون براش مهم شده بود.دوست داشت فقط شاد و خوشحال ببینتش و طاقت ناراحتیشو نداشت.
_ با صبحونه نخوردن چیزی درست نمیشه.بخور لطفا.مگه نگفتی بخاطر من میخوری؟
جونگین گفت و با مظلومیت و لبولوچه آویزون به صورت بی حس سهون خیره شد.
سهون وقتی قیافشو دید، ناخودآگاه خنده اش گرفت.
_ یااا این چه قیافه ایه؟
جونگین با خنده سهون ذوق کرد و نیشش باز شد.
_ قیافه اسپشیال من برا وقتی که بخوام به کاری وادارت کنم. 😌
سهون کمی از نوتلای داخل شیشه رو روی تست مالید و داخل دهنش گذاشت.
_ خب انگار موفقم شدی.
+ از اون نیمرو هم بخور.یکم سوخته ولی مزه اش قابل تحمله.
جونگین گفت و به بشقاب جلوی سهون اشاره کرد.
سهون لبخندی زد و باشه ای زیر لب گفت.
_ امروز که کلاس نداری؟بعد از صبحانه حاضر شو بریم بازار.
+ بازار؟ بازار واسه چی؟
_ یکم میگردیم روحیه امون عوض میشه یخورده هم مواد اولیه بخریم واسه شام.
+ بزار واسه یه روز دیگه لطفا.امروز اصلا دل و دماغ بیرون رفتن ندارم.
_ نخیر نمیشه.شام هیچی نداریم باید بریم خرید کنیم.
سهون سعی میکرد جونگین رو متقاعد کنه که بیرون نرن اما جونگین سمج تر از این حرفابود.
_ خب اصلا خودت برو خرید کن من کجا بیام؟
+ فکر کردی تو رو تو این خونه تنها میزارم که اون روحای دیوونه بیان سراغت؟ حرفشم نزن!
سهون وقتی دید از پس زبون جونگین برنمیاد پوفی کشید و از پشت میز بلند شد.
_ خیلی خب پس من میرم حاضرشم.
جونگین هم نیشخند پیروزمندانه ای زد و مشغول جمع کردن میز شد.
                                     ***
سهون در حالی که به دونات کاکائویی بزرگش گاز میزد، مچ جونگین رو گرفته بود و اونو همراه خودش توی بازار میچرخوند.
حالا که بیرون از خونه،بین مردم اومده بود و یکم هوا خورده بود برای چند ساعتی اتفاقات صبح رو فراموش کرده بود و دوباره شده بود همون سهون همیشگی.
همچنان جونگین بیچاره رو که پا درد گرفته بود دنبال خودش میکشید تا اینکه لباسای کاپلی که فروشنده میفروخت، نظرش رو جلب کرد و باعث شد تا جلوی بساط فروشنده بایسته.
_ واهااای جونگین اینارو ببین! خیلی کیوتن!
جونگین که کلافه شده بود نگاه اجمالی به تی شرت ها انداخت.
تی شرت ها به رنگ سفید بود و وسطش با فونت فانتزی و بزرگ به رنگ مشکی نوشته بود  im his_he's mine و زیر نوشته ها تصویر عروسک میکی ماوس خودنمایی میکرد.
جونگین با دیدن نوشته تی شرت ها، دلش ریخت و به سهون توپید.
_ یااا! اینا به چه درد ما میخوره!
سهون لباشو جمع کرد و با پوکری تمام نگاهش کرد.
_ خب ما دو تا پسریم دیگه!
بعد هم خندید و بازوی جونگین رو چسبید.
_ بیا ازینا بخریم!!! خیلی باحالن!
جونگین با جدیت نگاهش کرد.
_ دقیقا چیش باحاله؟ نکنه به بخاطر اون میکی ماوس مسخره اش میگی؟
سهون وقتی دید جونگین جدی جدی قصد نداره ازون تی شرتای کاپلی بخره بازوشو ول کرد و با حالت سردی کیسه های خرید رو برداشت و راه افتاد.
_ اوکی! مهم نیست اصلا!
جونگین چشماشو چرخوند و نفسش رو با حرص بیرون داد.
رو به فروشنده برگشت و ازش قیمت تی شرت ها رو پرسید.
با شنیدن قیمت چشماش گرد شدن.
_ آجوما فکر نمیکنی خیلی گرونه؟
زن میانسال با بی حوصلگی روی صندلیش نشست و خیره خیره جونگین رو نگاه کرد.
_ اگه فکر میکنی گرونه میتونی نخریش!
جونگین دندوناشو روی هم فشار داد و نگاهی به اون سمت بازار انداخت:سهون برای خودش با آرامش راه میرفت و اصلا متوجه نبود که جونگین اونجا ایستاده.
سرش رو با حرص بالا گرفت و کارت اعتباریش رو از توی کیفش دراورد و دست زن فروشنده داد.
_ میخرمشون.
زن با حرف جونگین نیشخندی زد و کارت رو تو کارتخوان کشید.لباس ها رو داخل ساک خرید کوچیکی گذاشت و به دست جونگین داد.
_ ممنون از خریدتون به خوشی استفاده کنید.
جونگین تشکر کرد و به اون سمت بازار راه افتاد.
حین راه رفتن با لبخند به ساک خرید توی دستش نگاه میکرد...حتما سهون کلی ذوق میکرد وقتی میدید که جونگین اوناروخریده.
نگاهش رو به روبرو داد تا سهون رو پیدا کنه و بره پیشش...اما وقتی سیل جمعیتو که در حال گذر از بازار بودن و بینشون سهونی نبود رو دید لبخند روی لب هاش ماسید...
سرعت قدم هاشو تند کرد و تقریبا بین جمعیت میدوید و با نگرانی زیر لب اسم سهون رو زمزمه میکرد.
_ کجایی تو؟ کجایی اوه سهون؟!
هر چی جلوتر میرفت به داخل جمعیت فرو میرفت اما خبری از سهون نبود...
___________________________________________
لبه تخت نشسته بود و چهره معصوم بکهیون توی خواب رو تماشا میکرد.
اون پسر که مثل یه طفل دوست داشتنی و بیگناه به نظر میرسید، تماشا کردنش تو اون لحظه برای چانیول لذت بخش تر از تماشای یه فیلم سینمایی عاشقانه بود.
این بار اولی نبود که وقتی بکهیون خواب بود، چانیول به تماشای اون مینشست...
اما هر دفعه این کار واسش جذابیت بیشتری پیدا میکرد.
دستی روی موهای فوق ابریشمی بکهیون کشید و با لبخند زمزمه کرد.
_ الان فقط احتیاج دارم ببینمت.بعدش همه چی درست میشه...
لبخند روی لبش یه لحظه محو شد.
_ اما اگرم نشد...من از دور مراقبتم...اصلا نترس...
بکهیون توی خواب تکون خفیفی خورد و ناخودآگاه دست چپ چانیول که کنار بدنش رو بود توی بغلش گرفت،بهش چسبید و لبخند پر از آرامشی زد.
چانیول بار دیگه نگاهش کرد...تو اون لحظه فقط به این فکر میکرد که احتمالا هیچوقت نتونه از این پسر دل بکنه...حتی اگر مجبور باشه!...
                        ‌             ***
چشماشو باز کرد و خمیازه کوتاهی کشید.اولین چیزی که تو نگاهش اومد،چانیول بود که لبه تخت نشسته خوابش برده بود.
_ آه.حتی برنگشته خونه اش.
گوشه لبش رو گاز گرفت و با ذوق دوباره چان رو نگاه کرد.
_ تمام شب رو اینجا نشسته بوده!
به چانیول نزدیکتر شد.دستاشو زیر چونه اش زد و با لبخند تک تک اجزای صورت چان رو آنالیز کرد.
_ روح کله بلوند!
چانیول از گوشه چشمش نگاهی به بک انداخت و با صدای خواب آلودی زمزمه کرد.
_ این تعریف بود یا تخریب؟
بکهیون،دستپاچه شد و از جاش پرید.
_ عه تو بیدار شدی؟
+ اره
_ پس من برم صبحونه درست کنم.
چانیول دست بکهیون رو گرفت و مانع از رفتنش شد.
_ لازم نکرده! حاضر شو با هم میریم بیرون صبحانه میخوریم.
بکهیون توی دلش ذوق کرد.این اولین باری بود که یه نفر میخواست برای صبحانه ببردش بیرون.اون حتی با سهونم بیرون از خونه صبحانه نخورده بود و حالا این کار واسش هیجان انگیز به نظر میومد.
چشمای بک برقی زد و لب پایینش رو گاز گرفت.
_ باشه حاضر میشم.
                                     ***
چانیول جلوی یه کافه شیک توقف کرد.
بک نگاهی به اسم کافه کرد و با خوشحالی دستاشو بهم زد.
_ تراول میکررررر!وای همیشه دوست داشتم یه بار بیام اینجا.
چانیول با مهربونی نگاهش کرد.توی دلش حسابی خوشحال بود که بک رو جایی آورده که دوست داشته قبلا بیاد.
_ خیلی خب پس پیاده شو بریم.
+بریممممم.
فضای داخل کافه نقلی و کوچیک بود میزی مشکی و یکدست وسط سالن قرار داشت و صندلی‌هایی که به ردیف کنار هم چیده شده‌ بودند.
چانیول نگاهی به بک کرد.
_ کجا بشینیم؟
+ بریم کنار پنجره.
وقتی پشت میز نشستن بکهیون همچنان ذوق زده به نظرمیرسید و لبخندش از روی لباش نمی افتاد.
تنوع غذایی کافه خیلی زیاد بود و نمیدونست چی انتخاب کنه.
چانیول میدونست که بکهیون توی انتخاب گیج میشه ولی تصمیم گرفت اول از خودش بپرسه.
_ چی میخوری بکهیون؟
بکهیون سرشو یکم خاروند و لباشو غنچه کرد.
_ نمیدونم!منوی غذاییش خیلی متنوعه.تو که قبلا اینجا اومدی میدونی چی بهتره درسته؟ تو سفارش بده.
چانیول دستش رو زیر چونه اش گذاشت و متفکرانه بیرون رو نگاه کرد.
_ اوووم.پیشنهاد من قهوه پنکیک و تست فرانسویه.
+ باشه پس همینارو سفارش بده.
همون لحظه گارسون اومد و از چانیول سفارششونو پرسید.
_ لطفا دو تا قهوه پنکیک و تست فرانسوی.آاا! تخم مرغ و سوسیس هم بیارید.
گارسون سفارش ها رو یادداشت کرد و رفت.
بکهیون با تعجب پرسید.
_ یاا تخم مرغ و سوسیس دیگه برا چی بود؟
+ هوس کردم خب!
طولی نکشید که سفارششون آماده شد و پیشخدمت اونارو روی میزشون گذاشت.
بکهیون زبونشو روی لباش کشید و با چشمای گرسنه به صبحانه مجللشون نگاه کرد.
_ واییییی خیلی خوبن اینا.تستش چه بوی محشری میده!
+ بعله.نصف معروفیت اینجا به خاطر تست های محبوبشه.
بکهیون دیگه صبر نکرد و شروع کردن به جارو کردن هر چی که روی میز بود.
چانیول با خنده نگاهش کرد.بک انقدر بامزه غذاهارو داخل دهنش میکرد که چانیول دوست داشت به جای صبحانه فقط بک رو بخوره.
_ یا!اینجا رو ببین.
بک که سخت مشغول لمبوندن بود، یهویی سرش رو بالا گرفت و با چشمای سیاهش نگاه سوالی به چان کرد.
_ میشه انقدر بامزه نباشی؟!
بکهیون نیشخندی زد و با دهن پر حرف زد.
_ نهههه! نمیشه!
و دوباره مشغول خوردن شد.
چانیول نگاهش رو از بک گرفت به میز داد...و چند لحظه بعد چشماش گرد شدن...
بکهیون نصف بیشتر هر چی که روی میز بود رو خورده بود!
چان با چشمای قلمبه شده نگاهش کرد.
_ یااا تو آدمی یا جارو برقی؟
بکهیون که مشغول جویدن آخرین تست باقی مونده توی ظرف بود، لباش آویزون شد.
_ خب گشنه ام بود عه!
چانیول ابروهاشو بالا داد و فنجون قهوه اش رو سر کشید.
_ کاملا مشخصه!

اون سمت خیابون...فرد شنل پوشی ایستاده بود و بکهیون و چانیول رو که توی کافه با هم میگفتن و  میخندیدن به دقت نظاره میکرد.
پوزخندی روی لب های کبود و ترک خورده اش نشست و زیر لب زمزمه کرد.
_ جالبه!فکر نمیکنم ارباب با دیدن این وضعیت زیاد خوشحال بشه!
و چند لحظه بعد توی هوا ناپدید شد...
___________________________________________
*ساختمان مجمع خصوصی ارواح*

_ قربان این گزارش رو خودم مخصوصا برای شما آماده کردم.این مجموعه ای از خراب کاری های شاگرد محبوب جوهان، کایه.
شیومین برگه رو از دستش گرفت و نیم نگاهی هم به عکس های گرفته شده انداخت.
_ تبدیل انسان عادی به نیمه روح...نشان گذاری...کشتن ارواح خبیثه...حضور تو مکان های عمومی!
برگه رو روی میز کوبید و زیر لب غرید.
_ چه غلطی داری میکنی کیم کای؟
+ قربان تا جایی که من فهمیدم.رابطه اش داره با اون پسر که اسمش سهونه صمیمی و صمیمی تر میشه.این ممکنه برامون خطرساز بشه.میدونید که رئیس مجمع چقدر رو این مسائل حساسه.بخاطر همین یه پیشنهاد دارم.
_ پیشنهادت چیه تهیونگ؟
تهیونگ مکث کرد.انگار اولش شک داشت که بگه یا نه.اما در اخر مطرحش کرد.
_ احضار کیم کای به مجمع.
شیومین هنگ و متعجب نگاهش کرد.
_ تهیونگ شوخیت گرفته؟ نکنه میخوای هردومون به جهنم سیاه تبعید شیم؟
+ قربان ما چه بخوایم چه نخوایم در اینده مجمع این موضوع رو میفهمه و ازمون توضیح میخاد.با توجه به این مسئله که کای دیبوک بوده اما حالا...
شیومین با کلافگی از روی صندلیش بلند شد و توی اتاق قدم زد.هر چی فکر میکرد میدید که حق با تهیونگه.
_ خیلی خب.شب براش یه احضاریه مخصوص بفرست.
تهیونگ تعظیم کوتاهی کرد و سمت درب اتاق رفت.
+ چشم قربان
صدای شیومین نگران به نظر میرسید.
_ فقط امیدوارم دلایل قانع کننده ای برای این کاراش داشته باشه.
تهیونگ که صدای شیومین رو شنیده بود،نیشخند ترسناکی زد و از در بیرون رفت.
پروژه ی بزرگ شنل پوشان نقابدار ،که خادمان گوش به فرمان شاهزاده جهنمی بودند ، در حال آماده سازی بود...

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora