19.مُویرا

188 33 20
                                    

دستشو روی قلبش گذاشت، پلکاشو بهم فشرد و نفس عمیقی کشید.چشماشو دوباره باز کرد و روند همه چیز رو توی ذهنش از ابتدا تا انتها مرور کرد...اینجور که فکرشو کرده بود تمام کارا بر اساس ترتیبی که خودش درست کرده بود باید انجام میشد،پس قطعا مشکلی ایجاد نمیشد.
این اولین بار بود که توی عمرش برای یه نفر انقدر وسواس به خرج داده بود و سخت پیگیر همه چی، حتی ریزترین جزئیات، شده بود...
تمام خونه رو خودش بدون کمک هیچکس گردگیری کرده و برق انداخته بود.حتی یه غبار کوچیک هم به چشم نمیخورد.
از صبح صد بار به شیرینی فروشی زنگ زده بود و حال کیکی که حالا از جونش بیشتر براش عزیز تر بود رو از فروشنده پرسیده بود و هر بار با جواب اون که میگفت کیک آماده اس و پیک ساعتی که میخواین تحویلتون میده راضی شده بود و نفسی از سر آسودگی کشیده بود.
بعد از راحت شدن خیالش از بابت کیک سمت اجاق گاز رفت و درب قابلمه رو برداشت.وقتی عطر غذایی که خودش مخصوصا درست کرده بود  به بینیش خورد، لبخند رضایت بخشی زد و در قابلمه رو دوباره گذاشت.
میز ناهار خوری اونطور که دلش میخواست چیده شده بود.سالن پذیرایی با سلیقه خودش با کلی بادکنک های رنگی قرمز و آبی و زرد تزئین شده بود.
همه چیز تقریبا آماده بود.
فقط حاضر شدن خودش و تحویل گرفتن کیک مونده بود.
با خستگی نگاهی به ساعت روی دیوار کرد و با دیدن عقربه ها که عدد 6 رو نشون میدادن هینی کشید و به سمت حمام دوید.
وقت زیادی نداشت و هنوز آماده هم نشده بود.
بعد از گرفتن دوش خیلی کوتاهی سریع از حمام دراومد و لباس هایی که از قبل روی تخت گذاشته بود رو برداشت و پوشیدشون.
تیشرت کاپلی که وقتی اونروز اومده بودن خونه، فهمیده بود که جونگین خریدتشون و کلی هم ذوق کرده بود و از بابت خرید اون تیشرتا تشکر کرده بود.
بجز اون شلوار جین لگی که جونگین میگفت خیلی بهش میاد.
دستی به موهای بلوند سشوار کشیده و خوش حالتش کرد.
نگاه دوباره ای به صورت خودش کرد و حس کرد باید یه چیزی تکمیل ترش کنه.مداد چشم مشکی رو از توی لوازم روی میز توالت برداشت و کمی داخل چشماشو سیاه کرد؛ وقتی کارش تموم شد نگاه دوباره ای به آینه مقابلش کرد.مداد چشم مشکی و رنگ چشمای آبی خودش تضاد و هارمونی جذابی رو ایجاد کرده بود و حالا به جای یه سهون کم سن و سال و ساده، یه پسر به شدت جذاب و زیبا جلوی آینه ایستاده بود. این بار با رضایت خاطر دستش رو سمت شیشه ادکلن دراز کرد.
وقتی ترمک دانشگاه بود و این عطر رو میزد با بوش دخترا رو دیوونه خودش میکرد.اما ایده ای نداشت که این بو روی کیم جونگین هم همون جوابو میده یا نه!
نیم نگاهی به جعبه هدیه ای که روی تختش گذاشته بود انداخت و از اتاق خارج شد...
همزمان زنگ خونه به صدا دراومد.از آیفون تصویری نگاه کرد و پسر کلاه به سری رو دید که یه جعبه بزرگ به دست داره.
_ آه خودشه!
زیر لب زمزمه کرد و وارد حیاط ویلا شد.با قدم های بلند به سمت درب اصلی رفت و بازش کرد.
با باز شدن در ، پیک موتوری نگاهش رو از زمین گرفت و به سهون که حسابی جذاب شده بود دوخت.با اینکه از دیدن چنین پسر خوشتیپی جا خورده بود اما سعی کرد عادی باشه و فقط به وظیفه اش به عنوان یک پیک عادی عمل کنه.پس سریع گلوشو صاف کرد:
_ اااام.سلام روز به خیر!کیکی که سفارش...
سهون بدون اینکه توجهی به پیک که پسر خوش چهره و خندانی هم بود بکنه، مبلغ صورتحساب رو به دستش داد و کیک رو سریع ازش گرفت.
و قبل از اینکه در رو ببنده فقط یک چیز گفت:ممنون!
پسر پیک سرشو تکون داد و با لبخندی که روی لب های ظریفش ماسیده بود رو به دری که به شدت تو صورتش بسته شد، جواب داد:
_ خواهش میکنم
و سوار موتورش شد و رفت...
سهون کیک رو با شمع هایی که از قبل خریده بود تزیین کرد و روی میز گذاشت.
نگاه دوباره ای به ساعت کرد...به لطف قدرت شنوایی قویش که مدیون نیمه روح شدنش بود صدای قدم های پای جونگین رو که به در خونه نزدیک میشد رو میشنید.
برقا رو خاموش کرد و با فشفشه توی دستش ساکت منتظر موند.
جونگین رمز در رو زد و وارد خونه شد و از خاموشی و سکوت خونه تعجب کرد.
_ سهون؟
سهون رو صدا کرد اما جوابی نگرفت.کم کم داشت نگران میشد.نکنه از مجمع سراغ سهون اومده بودن و برده بودنش؟یا نکنه اون ارواح خبیث  گیرش انداختن و اذیتش میکنن؟
همون لحظه سهون با فشفشه ای جلوی صورتش ظاهر شد و باعث شد خیال جونگین راحت بشه.
_ سورپراییییییز!تولدت مبارککککککک!
برقا رو روشن کرد و نگاه به جونگین که رنگ به رخ نداشت کرد.
_ یااا چرا این شکلی شدی؟ باید الان تعجب کنی نه اینکه بترسی کیم جونگاشین!
جونگین که هنوز یکم شوک بود،لبخند نصفه نیمه ای زد و سعی کرد خودش رو جم و جور کنه.
_ آااا خب من تعجب کردم.معلوم نیست؟!
سهون پوفی کشید و دست جونگین رو کشید و با خودش سمت اتاق خواب برد.
با انگشتش اشاره ای به لباسایی که روی تخت جونگین بود کرد:
_ اول یه دوش میگیری بعد اینا رو میپوشی و زود میای بیرون.اوکی؟!
جونگین سرشو به علامت فهمیدن تکون داد و مشغول دراوردن لباساش شد.
توی حمام موقع دوش گرفتن از کار سهون خنده اش گرفته بود.هم جونگین رو ترسونده بود و هم به قول خودش سورپرایزش کرده بود.خب اینم یکی از جنبه های جدید اوه سهون بود که حالا کشف شده بود؛ با این فکر لبخندی روی لبش اومد و شیر حمامو بست و با حوله دور کمرش بیرون اومد.
نگاهی به لباس های روی تخت کرد و خندید.
همون تی شرت کاپلی که سهون اجازه نداد جونگین بپوشتش و گفته بود خودش میگه که چه زمانی حق داره اونو بپوشه.در کنار تیشرت شلوار سفید خوش دوختی به چشم میخورد.
با دیدن شلوار با خودش فکر کرد که سهون چطور سایزشو میدونسته که واسش شلوار بخره؟!
با خوشحالی و شوقی که کل وجودش رو فرا گرفته بود لباس ها رو پوشید و بعد از درست کردن موهاش از اتاق بیرون اومد.
صدای سهون از پایین پله ها به گوش رسید:
_ یااا الان شکلاتای روی کیک آب میشه بدو دیگه!
خندید و داد زد:
_ یاااا صبر کن خب!
وقتی رفت پایین سهون براش کف زد و با شیطنت نگاهش کرد:
_ چقدر خوب تو تنت وایساده جونگاشین!اوووو خیلی خوشتیپ شدیااا!
جونگین لبخند شادی زد و کنار سهون روی کاناپه نشست.
نگاهش رو اطراف خونه چرخوند ، بادکنک های تزیینی کل سالن رو که از تمیزی برق میزد پر کرده بود.نگاهشو از اطراف گرفت و به سهون دوخت که با عجله سعی داشت شمعا رو روشن کنه.
چقدر زیبا شده بود و به چشمش اومده بود!با اون خط چشم مشکی رنگی که چشمای آبیشو وحشی کرده بود و اون لباسایی که بیش از حد بهش میومدن؛ حسایی رو عمیقا توی وجود جونگین به وجود آورده بودن...
سعی کرد خودش رو کنترل کنه و حواسش رو به کیک شکلاتی خوشگلی که روبروش روی میز بده.
آب گلوشو قورت داد و به 24 عدد شمعی که سهون با دقت و وسواس خاصی روی کیک گذاشته بودشون نگاه کرد.
_ خیلی خب خیلی خب زود باش آرزو کن!بعدشم سریع شمعا رو فوت میکنی.
جونگین اخم ساختگی کرد:
_ یااا حتما باید آرزو کنم؟! نمیشه همینجوری فوتشون کنم؟
+ نخیر اصلا نمیشه.بدو کیک آب شد!
جونگین چشماشو بست و  آرزوی جدیدی که چند وقتی بود با اومدن سهون به خونه اش اونو طلب میکرد،  توی ذهنش مرور کرد.
_ آرزو میکنم با فهمیدن حقایق از من فاصله نگیری و احساسی که الان نسبت بهم داری هیچوقت عوض نشه...
با اینکه میدونست آرزوش به شدت پوچ و دست نیافتنیه چشماشو باز کرد و شمعا رو فوت کرد.
و همزمان صدای چیک دوربین گوشی سهون شنیده شد.
_ هوممم.وقتی لباتو غنچه میکنی چقدر کیوت میشی کیم جونگین!
سهون گفت و با شیطنت عکس دیگه ای از حالت پوکر جونگین گرفت.
_ یااا.بسه عکس نگیر!
+ گوشی من دوست داره ازت عکس بگیره من چیکاکنم؟!
سهون گفت و دوباره عکس گرفت.
جونگین با اخم ساختگی که روی چهره اش نقش بسته بود از جاش بلند شد و سمت سهون رفت گوشی رو از دستش قاپید و روی کاناپه انداخت.
سهون که جا خورده بود اما همچنان میخندید ناخودآگاه چند قدم عقب رفت.
جونگین قدماشو همزمان با سهون برداشت و بهش رسید اما وقتی سهون خواست دوباره عقب بره به دیوار پشت سرش برخورد کرد.
جونگین که تقریبا به سهون چسبیده بود دستشو محکم به دیوار کنار سر سهون زد و با اخمی که حالا انگار رنگ جدیت گرفته بود زیر لب غرید:
_ مگه بهت نمیگم عکس نگیر؟
سهون در حالی که قلبش تند تند میزد از حرکاتش جا خورده بود و تا حدودی از اخمش ترسیده بود،  مظلومانه توی چشمای خشمگین جونگین نگاه کرد:
_ من فقط میخواستم...
جونگین که داغ شده بود و نگاه خمارشو به تکون های رقص وارانه ی لبای سرخ سهون دوخته بود دیگه نتونست طاقت بیاره...
چشماشو بست و لب های تشنه اش رو به سرعت روی لبای سهون کوبوند و با ولع اونا رو به دندون گرفت.
سهون انگار جریان برق بهش متصل شده باشه،  شوکه شد و توقع همچین حرکتی نداشت. برای چند ثانیه ناخوداگاه اجازه داد جونگین لبهاشو به بازی بگیره...
جونگین وقتی دید سهون عکس العملی نشون نمیده چشماشو باز کرد و خواست لب هاشو از لبای سهون جدا کنه، اما سهون که تازه بدنش داغ شده بود اجازه اینکارو بهش نداد.دستاشو دور گردن جونگین حلقه کرد و به جونگین این مجوز رو داد که بدنش رو بیشتر به اون بچسبونه.
جونگین همزمان که لبهای سهون رو می مکید دستاشو پشت سهون گذاشت و به طرف کمرش سر داد و سهون رو بیشتر به خودش فشرد.
سهون حس کرد با این حرکت جونگین نفسش داره بند میاد...ذهنش مشوش شده بود و تو اون لحظه فقط دلش بیشتر و بیشتر از جونگین رو میخواست...لب های گوشتی و درشتش انقدر خوش طعم بودن که سهون حس میکرد توی فضاست و به زمین تعلقی نداره...
جونگین لب هاشو جدا کرد و دست راستش رو دور سهون حلقه کرد و با دست دیگش از زیر لباس کمر سهون رو لمس کرد؛ سهون با حرکت انگشت های جونگین روی پوستش، قوس کوچکی به کمرش داد.
جونگین سرش رو کج کرد و کنار گردن سهون برد.زبونشو روی پوست سفید گردنش کشید و بوسه کوچیکی روش زد...
سهون بی نهایت لذت میبرد اما تحت فشار بود.عضوش ورم کرده بود و اون خجالت میکشید.این اولین باری بود که انقدر ناجور تحریک شده بود.احساس میکرد هنوز آمادگی که باید داشته باشه رو نداره برای همین زیاد با جونگین همراهی نمیکرد.جونگین که انگار متوجه معذب بودن سهون شده بود،ازش جدا شد و عقب رفت.
_ هی.تو خوبی؟
تو چشمای خجالت زده سهون نگاه کرد.
سهون لبخند زورکی زد و از فرصت برای فرار استفاده کرد.
_ آره چرا بد باشم.
جونگین خیالش راحت شد و خواست دوباره ببوستش که سهون از زیر دستش در رفت و به سمت کاناپه فرار کرد.
_ یااا این کیک به فنا رفت.بیا زودتر بخوریمش.
جونگین که بدجور به سهون نیاز داشت با حرص طوری که فقط خودش بشنوه زیر لب زمزمه کرد:
_ چطوره جای کیک ترو بخورم سفید برفی؟!
سهون که صداشو شنیده بود یواشکی لبخندی گوشه لبش نشست:
_ هنوز سورپرایزام تموم نشدن!
جونگین لبخند جمع و جوری زد و دوباره روی کاناپه نشست.
همزمان سهون از جاش بلند شد:
_ خیلی خب جونگاشین.وقت اینه که کیکتوببری.وقتی بریدی تقسیم کن تا من برم بالا و برگردم.
جونگین با نگاه کنجکاوش بهش چشم دوخت:
_ بالا بری چیکارکنی؟
+ عی بابا.تو چیکار داری.کیکتو ببر من الان میام.
جونگین به ناچار قبول کرد و سهونم مثل باد به سمت پله ها دوید.
به اتاقش رفت و جعبه هدیه قرمز رنگی رو که روی تخت بهش چشمک میزدو برداشت.توی دلش با خودش حرف زد:
_ یعنی از هدیه ای که براش گرفتم خوشش میاد؟
با این فکر یکم نگران شد اما بعد دوباره گفت:
_ آاااه بیخود میکنه خوشش نیاد.از خداشم باشه.
بعدم لبخند شیطنت آمیزی روی لباش نقش بست و سریع از اتاق زد بیرون و به سمت پله ها رفت.
جونگین کیک رو بریده و به تکه های بزرگ تقسیم کرده بود و در حال گذاشتنشون تو پیش دستی بود.با دیدن سهون که از پله ها پایین میومد و جعبه بزرگی دستش بود هیجان زده شد:
_ آیگوووو.اون دیگه چیه؟
سهون جعبه کادو رو روی میز گذاشت و با لبخند مهربونی به جونگین نگاه کرد:
_ کیم جونگین نیمه روح تولدت مبارک!
جونگین انقدر خوشحال بود که حتی نمیتونست حال اون لحظه خودش رو توصیف کنه.به جعبه کادو نگاه کرد و با هیجان خندید.
_ یااا چرا میخندی.بازش کن دیگه.
+ خیلی خب.الان باز میکنم.
جعبه رو برداشت و با دقت خاصی درش رو باز کرد.
دو تا خرس عروسکی بانمک داخل جعبه بود.یکیشون کاملا قهوه ای بود و اون یکی سفید صورتی بود.گردنبند های ظریف و کوچولویی به گردن هر دو عروسک آویزون شده بود که روش دو تا اسم به هانگول حک شده بود.روی خرس قهوه ای اسم جونگین و روی خرس صورتی اسم سهون.
_ خوشت اومد؟ یکی از اونا مال توئه یکیشونم مال منه.در واقع اون سیاهه که تویی مال منه و اون سفید خوشگله که منم مال تو 😊
جونگین از استدلال بچگانه سهون خنده اش گرفت:
_ اره خیلی قشنگن فقط چرا مال خودتو کنار هدیه من گذاشتی؟
+ ببین عزیز دلم از لحاظ معنوی جفتش واسه خودته ولی از لحاظ مادی قهوه ایه مال منه.
سهون با شیطنت گفت و تدی قهوه ای رو از دست جونگین قاپید.
جونگین که هنوز از حرکات و حرفای سهون در حال قهقهه زدن بود اصلا حواسش به هدیه کوچولویی که ته جعبه مخفی شده،نبود.
_ ممنونم سهون.توی عمرم هیچ وقت کسی بهم عروسک کادو نداده بود.واقعا غافلگیر شدم.
جونگین گفت و با لبخند دستشو روی بازوی سهون گذاشت.
_ خیلی خبببب! حالا چشماتو ببند.
+ برا چی؟
_ هدیه اصلی مونده هنوز
جونگین خندید و چشماشو بست:
_ از دست تو!
سهون جعبه کوچیک مشکی رو از ته جعبه کادوی بزرگ برداشت و بازش کرد.
جونگین با احساس خنکی ضعیف جسمی دور انگشتش چشماشو باز کرد؛رینگ نقره ای رنگی توی انگشت انگشتریش خودنمایی میکرد.
انگشتر ساده بود اما توی دست کشیده جونگین واقعا شایسته و زیبا به نظر میرسید.
_ تولدت مبارک کیم جونگین.
سهون گفت و با لبخند مهربونی به جونگین که هنوز شوکه بود نگاه کرد.
عشق سرشار توی چشمای آبی سهون موج میزد...عشقی که تو نگاهش بود رو جونگین قبل از اون هیچ جای دیگه ای ندیده بود.
جونگین هم نگاهشو روی چشمای سهون کوک کرد و توی دلش با اون حرف زد.
_ تو...قصد داری منو جادو کنی درسته؟اون چشمای آسمونیت دارن منو حریص تر میکنن.هیچ میدونی داری با قلب من چیکارمیکنی لعنتی؟
سهون که از نگاه طولانی جونگین تعجب کرده بود دستش رو جلوی صورت اون تکون داد:
_ یا جونگین خوبی؟ کجا رفتی؟
جونگین پلک زد و سرش رو تکون داد.هر فکری که توی ذهنش بود رو میخواست به زبون بیاره اما با نگاهای سهون همه رو به یکباره فراموش کرد...
_ میگم سهون!
+ هوم؟
_ تو سردت نیست؟
+ نه چرا سردم باشه.پکیج روشنه و خونه هم گرمه...
_ ولی من میخوام بغلت کنم!
سهون بهت زده به جونگین که با تمام وجودش اونو طلب میکرد نگاه کرد.
سرتاپای جونگین با تمام وجود، اسم اوه سهون رو فریاد میزد و خود سهون هم اینو متوجه شده بود.
جونگین منتظر سهون نموند،دستشو دور سهون حلقه کرد و اونو تو بغل خودش کشید .
_ ازت ممنونم سهون.امشب تو...تو واقعا خوشحالم کردی...هیچ وقت ، هیچ کس توی زندگیم اینجوری حالمو خوب نکرده بود...تو اولین نفری...
سهون لبخند رضایت بخشی روی لباش نقش بست و به آرومی پشت جونگین رو نوازش کرد:
_ خوشحالم که تونستم خوشحالت کنم.
جونگین از بغل سهون بیرون اومد و جعبه دیگه ای که سهون پشتش قایم کرده بود رو از دستش قاپید دست سهون رو گرفت و رینگ نقره ای که از جعبه دراورده بودو دستش کرد.
سهون داد اعتراضش دراومد:
_ یااا هنوز وقتش نبود.
جونگین لبخند شیطنت آمیزی زد و صورتشو نزدیک سهون برد:
_ امشب رئیس منم و من تصمیم میگیرم کی وقتش باشه...
لبای بی قرارشو روی لب های سهون فرود آورد و بوسه کوتاه ولی عمیقی زد.
_ دوستت دارم...
سهون که احساس میکرد الانه قلبش از توی دهنش بزنه بیرون با دست خودشو باد زد و دوباره جمله ای که جونگین گفته بود توی ذهنش اکو شد...
بعد از یکماه زندگی با کیم جونگینه نیمه روح...حالا اون بهش علاقمند شده بود و شب تولدش بهش اعتراف کرده بود که دوسش داره...شاید هنوز براش باورکردنی نبود که جونگینم حس خودش رو داره...که فقط خودش نبوده که به هم خونه جدیدش علاقمند شده...
جونگین نگاه منتظرشو به سهون دوخته بود.انگار اونم توقع شنیدن این جمله رو متقابلا از زبون سهون داشت.
سهون لباشو تر کرد و تو چشمای تشنه اش نگاه کرد.
غیر از چشمای جونگین لب هاش بدجور تو چشم سهون بودن...دلش میخواست بازم طعم خوش اون لبارو بچشه.
سرش رو جلوتر برد و به سرعت لباشو روی لبای جونگین گذاشت،مک های عمیقی به لبش زد و بعد به آرومی لباشو جداکرد.
_ منم دوستت دارم...
جونگین که داشت از حرارت شدید بدنش دیوونه میشد،سهونو روی کاناپه هل داد و روش خزید...
___________________________________________
موتورش رو جلوی شیرینی فروشی بست و رفت داخل مغازه؛با بی حوصلگی دستی توی موهاش کشید و با نگاهش دنبال صاحب مغازه گشت.هر چی چشمای سرما زده و خسته شو اطراف مغازه چرخوند نتونست پیداش کنه بنابراین مجبور شد داد بزنه:
_ خانم کیم! من آخرین سفارش رو هم تحویل دادم.میتونم برم؟
خواست از در بیرون بره که یهو جیسو با چهره همیشه مهربونش پشت پیشخوان ظاهر شد.
_ لوهان من به مامانم میگم.تو میتونی بری
لوهان با دیدن جیسو لبخند مودبانه ای زد و تشکر کرد.
_ آه باشه.ممنون جیسو شی.شبتون بخیر
+خسته نباشی شب تو هم بخیر.
لوهان تعظیم کوتاهی کرد و با قدم های بی حالش از مغازه بیرون اومد.
اونشب خسته تر از همیشه بود.به خاطر تعطیلات، شیرینی فروشی شلوغ تر و سفارشا از همیشه بیشتر بود و لوهانم از صبح علاوه بر انجام کارهای نیمه وقت دیگه اش،تا شب کلی سفارش تحویل داده بود.
به محض اینکه وارد خونه نقلی و کوچیکش شد،بدون اینکه حتی دوش بگیره روی تخت چوبی کهنه اش ولو شد و قبل ازینکه به خواب بره،  زیر لب زمزمه کرد:
_ امیدوارم فردا روز بهتری باشه.
لوهان با امید یه روز بهتر به خواب رفت غافل از اینکه نمیدونست چه روز عذاب آوری در انتظارشه...روزی که سرنوشت غم انگیزشو برای همیشه تغییر میده...
                                     ***
آلارم گوشیش برای چندمین بار صدا داد و لوهانو مجبور کرد تا از کابوس ترسناکی که باهاش تو خواب درگیر بود بیدار شه.چشماشو باز کرد و با آه ضعیفی توی تخت نیم خیز شد.خستگی از دیشب توی تنش مونده بود و بدنش به شدت درد میکرد، با این حال اهمیت نداد و از روی تخت بلند شد تا یه روز سخت و پرکار دیگه رو شروع کنه.
لوهان اینو خوب به یاد داشت که از وقتی هفت ساله بود تا زمانی که بیست سالش بشه کار میکرد و کار میکرد...پدرش وقتی اون 5 سالش بود فوت کرد و مادرش هم با مرد دیگه ای ازدواج کرد.اون مرد اجازه نداد مادر لوهان اونو پیش خودشون نگه داره و با ترفند های خاص خودش کاری کرد تا لوهان و مادرش از هم متنفر بشن بعد از مدت کوتاهی ثروت مادر لوهان رو بالا کشید و اونو توی دیوونه خونه بستری کرد و با ثروتی که از زنش دزدیده بود از کشور فرار کرد...
و لوهان هفت ساله موند و مادری که توی آسایشگاه روانی بستریه...
گذشته اش اونقدر غمبار و دلگیر بود که لوهان خودش ترجیح میداد هیچ وقت بهش فکر نکنه.
با مشت پر از آبی که توی صورتش پاشید، خواب از سرش پرید و دوباره بهش یادآوری کرد که باید عجله کنه و زودتر حاضر بشه چون کلی کار برای انجام دادن داشت.
اون علاوه بر شیرینی فروشی،توی فست فودی، یه کافه رستوران و یه سینما هم به طور نیمه وقت و تمام وقت کار میکرد.
اولین جایی که باید میرفت کافه بود.از صبح زود باید اونجا رو باز میکرد و مواداولیه و دستگاه ها رو آماده میکرد،تا زمانی که مشتری ها یکی یکی پیداشون میشد.
با بی حوصلگی لباسای رنگ و رو رفته اشو تن کرد نگاه اجمالی به خودش توی آیینه کرد، سوییچ موتورشو از روی کانتر برداشت و زد بیرون.
با اینکه صبح یکم دیر شده بود اما تونست به لطف سرعت زیاد موتورش زود به کافه برسه و بازش کنه.
به محض اینکه وارد کافه شد پیشبند مخصوصشو بست و شروع کرد به تمیز کردن اونجا.گرد و غبار زیادی وجود نداشت و در عرض چند دقیقه تونست همه جا رو خوب گرد گیری‌ کنه.با تموم شدن کاراش،آهی از سر آسودگی کشید و به سمت کیسه های قهوه رفت...
___________________________________________
دختر نزدیک بکهیون شد و با لحن پر از عشوه ای گفت:
_ اوووپااا بکهیون میشه جزوتو بهم بدی؟دو هفته دیگه امتحان داریم و جزوه من ناقصه.
بکهیون که مشغول جمع کردن کوله اش بود، نیم نگاهی به دختر کرد و سرشو تکون داد.
_ باشه بگیرش
دفترو از توی کیفش درآورد اما تا خواست به دست دختر بدتش دفتر توسط یه دست دیگه توی هوا قاپیده شد.
بکهیون و دختر هر دو با تعجب به سمت شخصی برگشتن که پشت سرشون ایستاده بود.
پسر قد بلند و موبلوندی که عینک شیشه گرد مشکی رنگی به صورتش زده بود.
بکهیون با دهن باز و شاخای دراومده نگاهش کرد.
_ چانیول؟؟؟!
چانیول تک نگاهی به بک کرد اما بعد روشو به طرف دختر برگردوند و پوزخندی زد:
_ آه شرمنده! قول این جزوه رو من چند هفته پیش از بکهیون گرفته بودم!
دختر که معلوم بود حرصش گرفته با نگاهش سرتاپای چانیولو دقیق آنالیز کرد.
_ شما هم رشته ما هستین؟ چطور تا حالا ندیدمتون؟
چانیول جلو رفت، کنار بک ایستاد و دستشو دور شونه های اون انداخت.
_ من این درسو افتاده بودم.چون که وقت نمیکنم سر کلاسا حاضرشم و اینکه بک دوست صمیمیمه و جزوه های خوبی مینویسه ازش خواستم جزوشو بهم بده.
دختر که از حرکات چان و اینکه جواب بی ربطی به سوالش داده بود عصبی شده بود با بکهیون که به زور جلوی خودشو نگه داشته بود تا از خنده نترکه خداحافظی کرد و رفت.
با رفتن دختر بکهیون دست چانیولو کشید و  با خودش بیرون از کلاس برد.
_ یااا پارک چانیول! تو اینجا چیکارمیکنی؟
چانیول عینک گردشو روی بینیش دقیق کرد و با خونسردی به بک نگاه کرد.
_ مردم وقتی میان دانشگاه چیکارمیکنن؟منم همون کارومیکنم.
بکهیون خندید:
_ اونا دانشجو ان.میان که درس بخونن.
چانیول نیشخندی زد و از توی کوله پشتی که با خودش آورده بود یه کارت بیرون کشید و دست بک داد.
_ از کجا میدونی که من نیستم؟!
بکهیون با نگاه کردن به کارت دانشجویی که توی دستش بود،چشماش گرد شد و فکش افتاد.
_ امکان نداره!ولی چطوری؟ تو چطوری وارد اینجا شدی؟ هم رشته من؟ هم ترم من؟ چطور ممکنه؟
چانیول پوزخندی زد و کارتشو از دست بک گرفت.
_ چیه نکنه فکر کردی یه نیمه روح علافوبیسوادم؟ نخیر عزیزم! محض اطلاعت منم عین تو و سهونو کای دانشگاه میرم.منتهی دانشگاهم اینجا نبود.برای اینکه پیش تو باشم از دانشگاه خودم به اینجا انتقالی گرفتم.الان مشکلی هست؟
بکهیون که هنوز شوکه بود خندید و سرشو به علامت منفی تکون داد:
_ مشکلی نیست اما با این قد دراز و قیافه خرخونو احمقانت بیشتر شبیه دانشجوهای دکترا شدی تا کارشناسی 😁
+ خیلی هم قیافم دخترکشه.از سر در دانشگاه تا همین جا فقط داشتم دخترایی که برام غش میکردنو میشمردم...اوه راستی چند تا بودن؟؟
چانیول ژست متفکری به خودش گرفت و با خنده شیطنت آمیزی به بک که کلافه شده بود و حرف چان رو باور کرده بود، نگاه کرد:
_ هوووم متاسفانه حتی شمار کشته ها از دستم دررفته!
+ به نظر من که با این چشای آبی و موهای بلوند جلب توجه کننده ات شبیه گندالف شدی شاید بخاطر اینه که ازدیدنت غش میکنن! 😒
بکهیون گفت و از سالن اصلی خارج شد.
چانیول هم دنبالش راه افتاد:
_ یااا باید بگی لگولاس! بهم برخورد!
بکهیون نیشخند شیطنت آمیزی زد و قدماشو به سمت درب خروجی سالن تند تر کرد:
_ از خداتم باشه.تازه میخواستم بگم اسمیگل! ولی دلم برات سوخت!
چانیول که حرصش گرفته بود دنبال بک که حالا داشت از دستش فرار میکرد افتاد:
_ این بی انصافیه اسمیگل کچلههههه!
بکهیون قهقهه میزد و میدوید و چانیول هم به طور بامزه ای سعی در گرفتنش داشت که موفق هم نمیشد.
هیچ کدوم از اون دو نفر تو اون لحظه فکرشم نمیکردن که ممکنه این آخرین خنده های از ته دلشون باشه...اینکه بعد از این خوشی های ناپایدار، دشوار ترین لحظات زندگی در انتظارشونه...
___________________________________________
از صبح که بیدار شده بود برای اجرای نقشه نه چندان جالب و تاثیرگذار لی، استرس گرفته بود.
صبحانه نصفه نیمه ای خورد و از سر میز بلند شد.باید برای اجرای اولین مرحله نقشه آماده میشد.
اولین کاری که باید میکرد رفتن به قصر کریس بود، چون باید هر روز به عنوان فرشته محافظش روی رفتار و اعمال روزانه کریس نظارت میکرد.
لباسای مخصوصی که برای اجرای قسمت اول نقشه آماده کرده بودو پوشید و با سرووضع بی نقصش وارد قصر کریس شد.
کریس داخل اتاق خوابش نشسته بود و مشغول نوشتن یه نامه بود.
با دیدن سوهو که مثل همیشه یهویی جلوروش ظاهر شده بود،کلافه شد و سعی کرد نشون بده که نترسیده.
_ یاااا این خونه دروپیکر نداره که اینجوری عین جن جلو چشم من سبز...
اما وقتی چشمش به ظاهر جدید و فوق العاده سوهو افتاد،نتونست جمله اشو تموم کنه و برای بیان کردن احساسش، جمله جدیدی جایگزین جمله قبل کرد.
_ این دیگه چه سر و وضعیه؟
سوهو پوزخندی زد و دست به سینه به دیوار پشت سرش تکیه داد.
_ نکنه فکر کردی کل مدار زندگی من دور تو میچرخه؟این دفعه رو اشتباه کردی کریسه عزیزم!فکر نکن با کار احمقانه و مزخرفی که انجام دادی و هنوزم بابتش شرمنده نیستی من به راحتی خودمو در اختیارت میزارم و تمام زندگیو وقت با ارزشمو صرف محافظت ازت میکنم! منم برای خودم کارای مهمی دارم!
کریس که کپ کرده بود،با حالت پوکری به سوهو خیره شد:
_ اونوقت این تیپ زدنتم جزوی از کار مهمت محسوب میشه؟!
سوهو تکیه شو از دیوار گرفت و با لحن خشکی جواب داد:
_ بله میشه!در ضمن گزارش روزانه دیروزتو همین الان بهم بده چون وقت ندارم و باید برم جایی.
کریس برگه ای از روی میزش برداشت و با تردید سمت سوهو گرفتش.
_ حالا کجا باید بری؟انقدر جای مهمیه که...
سوهو برگرو از دستش کشید و با اخمای درهم کشیده نگاهش کرد.
_ آره یه قرار ملاقات با یه آدم خیلی خاص دارم.حالا هم اگر کاری نداری بای!
سوهو دستش رو به علامت خداحافظی تکون داد و قبل از اینکه کریس بخاد چیزی بگه با نیشخند محوی از جلوش غیب شد.
کریس که هنوز از رفتار عجیب سوهو متعجب بود،با خونسردی زیرلب زمزمه کرد:
_ نه که منم برام مهمه!
و مشغول نوشتن ادامه نامه شد.
اما بعد چند لحظه سرشو بالا گرفت و دوباره فکرش پیش سوهو رفت.
خودکارو لای دندونش قفل کرد و صندلی چرخدارشو حرکت داد.
_ یعنی با کی قرار داره؟من میشناسم طرفو؟!
چشماشوریز کرد و دقیق فکر کرد اما وقتی متوجه شد هیچی درباره روابط سوهو با اطرافیانش نمیدونه، دندوناشو به شدت روی هم فشار داد و خودکارو با ناسزا روی میز پرت کرد.
_ لعنت بهت فرشته احمق!اینجوری نمیشه باید برم یه چیزی کوفت کنم مغزم بهتر کار کنه!
ازونجایی که بیشتر وقتا صبحانه رو سوهو برای کریس آماده میکرد و اونروز هم که سوهو نبود، کریس مجبور شد برای خوردن صبحانه به کافه بره.
حوصله گشتن نداشت برای همین وارد اولین کافه ای که به چشمش اومد،شد.
کافه جموجور و ترتمیزی بود.با اینکه صبح زود بود اما بوی خوش قهوه تازه دم و کیک شکلاتی به مشام میرسید.
کریس میز کنار پنجره رو برای نشستن انتخاب کرد تا با دیدن فضای باز و مردم، فکرش بهتر کار کنه.
_ سلام صبحتون بخیر و خوش اومدین.چی میل دارید براتون بیارم؟
کریس با دیدن پسر پیشخدمتی که چند لحظه پیش باهاش حرف زده بود، بهتش زد و این جمله توی ذهنش اکو شد.
" اون اینجا...چطور ممکنه؟!"
چشماشو بست و سعی کرد با پسر پیشخدمت تلپاتی کنه اما هیچ پیغامی دریافت نکرد.
پس اون نبود و فقط بهش شباهت داشت!
لوهان که از حرکت کریس تعجب کرده بود،گلوشو صاف کرد و جمله اشو دوباره تکرار کرد.
_ ببخشید! نمیگید چی میل دارید؟
کریس وقتی فهمید داره ضایع رفتار میکنه لباشو خیس کرد و سرش رو تکون داد.
_ آااا.فرقی نداره. یه قهوه با کیک
+ قهوه تون چی باشه؟ کیک چه طعمی میل دارین؟ شکلاتی توت فرنگی وانیلی...؟
_ لاته با کیک شکلاتی
لوهان بله ای گفت و بعد از تعظیم کوتاهی که کرد،به سمت پیشخوان رفت.
کریس بعد از دور شدن پسرک،فورا تمرکز کرد و سعی کرد با یک نفر ارتباط ذهنی برقرار کنه.
بعد از اینکه ارتباط برقرار شد ،کریس پیغام خودش رو فرستاد:
"شاید باورت نشه ولی پیداش کردم.حالا فقط باید منتظر بمونیم تا درخواستمو قبول کنه.برای اونم اصلا نگران نباش خودم میدونم چی بگم که قبول کنه.همین امشب همه چی تمومه"
نیشخند پر رنگی روی لباش نشست و به صورت معصوم و بی گناه پسرک پیشخدمت که به سرعت در حال آماده کردن سفارشش بود، نگاه کرد.
" به ارباب بگو فقط یه قدم به پیروزی مونده!"
آخرین پیغام رو فرستاد و ارتباط رو قطع کرد.
لوهان قهوه ای که آماده کرده بود و به همراه ظرف کیک شکلاتی داخل سینی طلایی رنگی گذاشت و به سمت میزی که کریس نشسته بود، برد.
با ظرافت خاصی فنجان قهوه رو به همراه نعلبکی زیرش روبروی کریس گذاشت و بشقاب کیک رو هم کنارش قرار داد.
_ نوش جان
خواست بچرخه و به سمت پیشخوان بره که صدای کریس مانعش شد.
_ تو لوهانی.درسته؟!
با شنیدن اسمش از زبون پسر ناشناسی که چهره اش زیاد قابل اعتماد به نظر نمیرسید،سر جاش ایستاد و بعد از مکث کوتاهی جواب داد.
_ ببخشید؟ اسم منو از کجا...
کریس نزاشت به حرفش ادامه بده.نگاهشو تو چشمای لوهان که متعجب بودن، قفل کرد.
_ من همه چیزو راجع بهت میدونم پسر.اینکه کی هستی چند سالته ،کجا زندگی میکنی، چند تا شغل داری، درآمدت چقدره.
لوهان که حالا مضطرب شده بود، لحن رسمی رو کنار گذاشت.
_ تو کی هستی؟ منو از کجا میشناسی؟ من اصلا نمیشناسمت.
+ لازم نیست منو بشناسی.فقط لازمه بدونی که ازت چی میخوام.
_ میبخشید آقا ولی من اصلا حوصله شوخی و مسخره بازی ندارم.به اندازه کافی کار روی سرم ریخته که مجبور نباشم به صحبتای شما گوش بدم.
لوهان گفت و خواست از کریس دور شه اما با حرکت کریس سر جاش میخکوب شد.
اون با یه حرکت دستش ،درب ورودی کافه رو بست و خط نامرئی دور قسمتی که خودشو لوهان بودن کشید.
لوهان وحشت کرد و یک قدم به عقب رفت.
_ تو کی هستی؟ چی میخوای اینجا؟
کریس نیشخندی زد ولحنشو جدی کرد.
_ لوهان بیست ساله.تنها زندگی میکنی و مادرت توی آسایشگاه روانی بستریه.از دار دنیا یه آلونک اجاره ای داری با یه موتور که ازش برای شغل پیک موتوری استفاده میکنی.شبا تا نصفه شب کار میکنی و روزا قبل از طلوع آفتاب بیدار میشی تا کارتو شروع کنی.و در آخر توی زندگیت هیچ هیجان و شادی تجربه نکردی و بهت با اطمینان میگم که تا زمان مرگتم همین طور خواهی بود.
لوهان نفس عمیقی کشید و با پایین انداختن سرش به فکر فرو رفت.چطور یه غریبه ای که لوهان حتی یک بار تو عمرشم اونو ندیده بود از ریزترین جزئیات زندگی اون خبر داشت؟
کریس با دیدن سکوت لوهان،  نیشخندش پر رنگ تر شد.
_ دوس داری برای همیشه یه تغییر بزرگ توی زندگیت ایجاد کنی؟
لوهان سرشو بالا گرفت و نگاه کنجکاوشو به چشمای براق کریس دوخت...

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Where stories live. Discover now