با باز شدن چشم هاش اولین چیزی که حس کرد، سوزش شدیدی بود که توی مچ دستش پیچید و وادارش کرد تا دستش رو بلند کنه و نگاهی به محل سوزش بندازه...
روی مچ دستش یه زخم ایجاد شده بود، زخمی که بیشتر شباهت به خالکوبی داشت؛یه زخم باریک و دنباله دار که تقریبا تا وسط مچ دستش رفته بود...
_ بیدار شدی؟درد که نداری؟
صدای آشنای جونگین باعث شد نگاهش رو از روی دستش برداره و سرش رو سمتی که جونگین ایستاده بود بچرخونه و نگاه پر از سوالش رو به اون بدوزه.
_ من چم شده؟ این چیه رو دستم؟ اینجا کجاست؟
فضای دور و برش غریب و جدید بود.تو یه اتاق خواب بود و روی یه تخت چوبی دراز کشیده بود.این تغییر مکان و زخم روی دستش دلایل کافی واسه تعجب و دلهره یهوییش بود.
جونگین صبورانه نگاهش کرد و لبخند زد.
_ نگران نباش.جای بدی نیستی.بهت گفته بودم که اگر تا پنج ساعت اول چیزی نخوری بیهوش میشی! اما تو به حرفم گوش نکردی و...
دست به سینه ایستاد و نگاهش رو به زمین دوخت.
_ منم مجبور شدم نشان گذاریت کنم تا به هوش بیای...اون زخم روی دستتم به همین خاطره.
سهون که گیج شده بود سعی کرد از روی تخت بلند بشه که جونگین مانع شد.
_ بلند نشو.هنوز بدنت ضعف داره چون هیچی نخوردی.
سهون با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه در میومد و بریده بریده گفت:
_ بکهیون...چی... بهش گفتی؟...
+ بهش گفتم واسه انجام یه پروژه باید با هم تا یه جایی بریم و برگردیم.
_ باور کرد؟
+ ظاهرا که آره...من میرم طبقه پایین کاری داشتی صدام کن.
جونگین گفت و خواست از پیش سهون بره که سهون با گفتن جمله ای مانعش شد.
_ میشه...پیشم بمونی؟
جونگین برگشت و نگاهش کرد.سهون هیچ وقت نشده بود از جونگین بخاد کنارش بمونه.همیشه ازش خواسته بود بره و تنهاش بزاره.اما این سری احساس میکرد جونگین باید کنارش بمونه.خودشم دلیل این حس رو نمیدونست و به همین خاطر جونگین هم تا چند لحظه متعجب بود.اما برای از بین بردن این تعجب به ظرف غذایی که کنار تخت خواب بود اشاره کرد و گفت:
_میمونم.به شرطی که از این غذا بخوری.
سهون نگاهش رو از جونگین گرفت و به ظرف غذا دوخت.اما با دیدن محتوای ظرف چشمهاش گرد شدن و مثل برق روی تخت نیم خیز شد.
_ یاااا!این چیه؟؟؟
ظرف حاوی سوپ بدرنگی بود که گوشت عجیب و غریبی به رنگ قهوه ای مایل به سیاهی توش دیده میشد که بیشتر شبیه لاشه کبوتر مرده بودو بوی نسبتا بدی هم میداد.
کنار ظرف غذا نوشیدنی قرمز رنگی هم داخل گیلاس شراب بود.
جونگین با خونسردی سینی غذا رو برداشت و روی زمین روبروی سهون زانو زد.قاشق رو از سوپ و کمی از اون گوشت بد ریخت پر کرد و نزدیک لب های سهون بردش.
_ قیافه اش غلط اندازه اما طعم خوبی داره.بخور!
سهون با اکراه به قاشقی که جونگین روبروی لب هاش گرفته بود، نگاه کرد و با تردید دهانش رو باز کرد.بعد از اینکه خوب گوشت رو جوید لبخندی از رضایت روی لبش نشست.
_ عااا خوشمزه اس!
جونگین گیلاس رو برداشت و سمت سهون گرفتش.
_ از این نوشیدنی هم بخور.
سهون نگاه به گیلاس کرد، شونه هاش رو بالا انداخت و به خاطر اینکه تشنه بود یه قلپ بزرگ از محتوای گیلاس رو سر کشید.طعم تلخ گس و گرم ناآشنایی دهنش رو پر کرد که باعث شد صورتش مچاله بشه.
_ این چه زهر ماری بود؟؟؟
+ توصیه میکنم بخوریش.
_ تا ندونم چیه نمیخورمش.
+ اگر بدونی که اصلا نمیخوری.
سهون با تعجب به جونگین زل زد.جونگین پوزخندی زد.
_ اون سوپی که ازش خوردی سوپ خفاش بود و این نوشیدنی هم خون مارکبراست.
سهون دستش رو به دهنش گرفت و با حالت عق زدن گفت:
_ دستشویی کجاست؟؟؟
+دقیقا روبروت.
سهون از روی تخت پرید و سمت دستشویی رفت که صدای جونگین متوقفش کرد.
_ توصیه نمیکنم بالا بیاریش.اون سوپ برای بدنت مفیده.
+ چه مفیدی؟ من حتی ماهی هم به زور میخورم اونوقت خفاش...؟ وای خدا الآن بالا میارم...
_ سوپ خفاش حاوی مقدار زیادی پروتئین، امگا 3 و امگا 9 ئه.انرژی لازمه برای نیمه روح بودنت رو هم تامین میکنه.همین طور پوستت رو صاف و درخشان میکنه و باعث میشه صورتت از این بی رنگ و رویی در بیاد.
سهون پوزخندی زد و دستش رو زیر بینیش کشید.
_ هه حتما خون مارکبرا هم نیروی اینو میده که آدم بکشم، آره؟
جونگین توی دلش از حرف سهون خنده اش گرفت.فکر نمیکرد سهون راجع به نیمه روح بودن همچین تصور و ذهنیتی داشته باشه.برای همین تصمیم گرفت یکم سر به سرش بزاره.
_ نه!خون مار کبرا پوست صورتت رو فلس دار میکنه.و ازونجایی که هر نیمه روحی آخرش به شکل یه حیوون درمیاد تو هم شکل مار کبرا میشی! ☺
سهون وحشت کرد و با لکنت گفت:
_ چ...چی؟ مار میشم؟؟؟ وای نه!
توی اتاق قدم میزد و با خودش بلند بلند حرف میزد.
_ وای...حالا چیکارکنم؟ من نمیخام مار بشم!جونگین ت...تو نیمه روحی...یه کاری کن من شکل مار نشم...خواهش میکنم!من کی تغییر شکل میدم؟؟ هان؟؟؟
جلوی آینه رفت و صورتشوبین دستاش گرفت و با دقت به پوستش نگاه کرد تا ببینه تغییر میکنه یا نه که از توی آینه جونگین رو دید که داره میخنده.چند لحظه مکث کرد و برگشت سمت جونگین.
_ یاااا.تو منو سر کار گذاشتی اره؟
جونگین با شنیدن این حرف بلندتر خندید.
سهون زیر لب غرید.
_ میکشمتتتتت عوضی!!!
سمت جونگین که به تخت تکیه داده بود رفت و پرتش کرد روی زمین و خودشم روی پاهای جونگین نشست و به قصد زدنش روش خم شد.
جونگین از عکس العمل سهون بیشتر و بیشتر میخندید و باعث میشد سهون حرص بخوره.اما هر چی سعی میکرد جونگین رو بزنه زورش نمیرسید.
_ چرا میخندی لعنتی!؟سوپ خفاش اره؟؟ من مسخره تو ام؟
دستش رو برای بار دوم بالا برد جونگینو بزنه اما جونگین دست سهون رو کشید و باعث شد تعادلش رو از دست بده و روی جونگین بیفته.
سهون بخاطر برخورد سرش با جونگین آخ کشداری گفت و به آرومی سرش رو از کنار سر جونگین بلند کرد.
جونگین چشماشو که موقع افتادن سهون بسته بود به آرومی باز کرد و نگاهش رو به صورت سهون که فوق العاده نزدیک و تنها به اندازه چند تار مو ازش فاصله داشت،دوخت.
با اینکه دیگه رنگ آبی چشم براش هیچ جذابیتی نداشت، اما انگار با دیدن چشم های آسمونی سهون تمام تنفرش از اون رنگ از بین میرفت.به طوری که باعث میشد به طرز عجیبی بر خلاف طبیعتش عمل کنه و با سهون مهربون باشه.چون اون هیچوقت جونگین نبود و همیشه کای بود.روزی رو یادش نمیومد که بخاطر کسی کاری انجام داده باشه.اما برای سهون انجام داده بود...جون اون رو نجات داده بود.
چقدر این فاصله چند میلی متری یهو براش جذاب شد.انقدر که وقتی نگاهش روی اجزای صورت سهون میچرخید به این فکر افتاد که چطور خدا میتونه یک نفر رو انقدر زیبا بیافرینه؟!
ابروهای کمانی و کشیده اش...چشم های زیبا و نافذش...بینی اندازه و لب های کوچیک و خوش فرمش همه و همه از نزدیک چقدر جذاب تر بودن...
نگاهش روی لب های سهون متوقف شد...سهون که متوجه نگاه عمیق جونگین شده بود بی حرکت مکث کرد و نگاه به چشم های جونگین کرد...حالت چشماش عجیب شده بودن...تو یک لحظه چشم هاش برق آبی رنگی زدن..
جونگین که انگار یهو یاد چیزی افتاده باشه نگاهش رو برگردوند، سهون رو با قدرت به کناری هل داد،از جاش بلند شد و با اخم تقریبا غلیظی گفت:
_ من باید برم یه جایی. یه سری کار دارم که باید انجام بدم.توام اگر خواستی میتونی بری خونت...
و بدون منتظر شدن برای تایید سهون از اتاق بیرون رفت و در رو هم پشت سرش بست.
سهون که تا چند ثانیه بعد از رفتن کای هنگ بود لباش آویزون شد و متعجب از حرکت کای گفت:
_ وااا.چرا اینجوری کرد؟ وحشی!😐
اتاقی که توش بود هیچ چیز جالبی برای سهون نداشت.دیوار و کف اتاق چوبای پوسیده و کهنه ای داشتن، بجز تخت خواب و میز کنارش و همین طور تابلوی نسبتا بزرگ و ترسناکی رو دیوار مجاورش چیز دیگه ای به چشم نمیخورد.
سهون بار دیگه به تابلو نگاه انداخت.تابلو به نظر خیلی مرموز و مبهم بود.یه قصر باشکوه و بزرگ که توی سیاهی شب پشت جنگل پر از درخت نقاشی شده بود، بالای قصر پسری که فقط قامتش مشخص بود رو به ماه کامل ایستاده بود و دو تا بال بزرگ و پرپشتی رو که در حال پرواز بود تماشا میکرد...
نقاشی برای چند لحظه خوفی به دل سهون انداخت که باعث شد تصمیم بگیره هر چی زودتر از اونجا بیرون بره.
_ اه این نقاشی لعنتی چرا انقدر انرژی منفی داره!!
نگاه چپ چپی به نقاشی انداخت و خواست بره بیرون که صدای کسی رو از پشت در اتاق شنید.
_ کیم کای؟! تو اتاقتی؟؟یاااا! صدامومیشنوی؟
صدا فوق العاده به نظرش آشنا میومد.مطمئن بود این صدا رو میشناسه.اما یادش نمیومد کیه.
سخت داشت فکر میکرد که در باز شد و فرد پشت در وارد اتاق شد.
_ کای؟چرا در و باز...
با دیدن سهون توی اتاق حرفش نصفه موند.
سهون با چشم های گرد شده کریس رو که حالا اونم با تعجب به سهون نگاه میکرد برانداز کرد.
_ ت...تو! توی عوضی! اینجا چیکار...
تا سهون خواست جمله اشو تموم کنه کریس به سمتش حمله ور شد؛ با تمام قدرتش اون رو هل داد و به دیوار چوبی اتاق چسبوندش با دست راستش جلوی دهن سهون رو گرفت تا داد نزنه و با دست دیگه اش دست سهون رو محکم قفل دیوار کرد.
کریس با لحن پر از شهوتی تو چشم های سهون زل زد و گفت:
_ عروسک کوچولوی من!بگو ببینم تو اینجا چیکارمیکنی؟
سهون تقلا کرد تا حرف بزنه کریس هم آروم آروم دستش رو از روی دهن سهون برداشت و مشغول نوازش کردن گونه اش شد.
_ به تو ربطی نداره که من اینجا چیکار دارم.
کریس پوزخندی زد.
_ واقعا درکت نمیکنم سهون! از دست یه هیولا فرار کردی و رفتی پیش یه هیولای دیگه؟؟واقعا خنده داره!!
سهون سعی میکرد دستاشو از حصار کریس آزاد کنه و خودشو نجات بده اما نمیتونست.با اینکه نیمه روح شده بود اما انگار هنوز زور کریس خیلی بیشتر بود.
کریس پایین تنه اش رو محکم به پایین تنه سهون چسبوند و چونه سهون رو با خشونت توی دستش گرفت.
_ یا نکنه با کای لذت بیشتری بهت میده؟ بهم بگو!!
سرشو توی گردن سهون فرو برد و خواست مک بزنه که بوی آشنایی حس کرد.از کارش منصرف شد و بعد از بو کردن سهون عقب کشید.
سهون که چشماشو بسته بود و آثار ترس توی صورتش دیده میشد وقتی حس کرد کریس کاری نمیکنه چشم هاشو آروم آروم باز کرد.
کریس صورتش رو جلو آورده بود و فاصله اش با صورت سهون چند میلی متر بود.
تو چشم های سهون نگاه کرد و تو یک لحظه لنز قهوه ای رنگی که جونگین موقع رفتن سهون پیش بکهیون تو چشم هاش گذاشته بود رو از داخل چشم سهون در آورد.
_ آخخخ!لعنتی چه مرگتههه!چشمم!
کریس در یه حرکت کلاه کپ سهون رو هم از سرش برداشت و موهای خوش حالت و بلوندش نمایان شدن.
با دیدن موهای سهون پوزخند پر رنگی روی صورتش نقش بست.
_ تو نیمه روح شدی!
سهون با نفرت نگاهش کرد.
_ این چیزا به تو هیچ ربطی نداره.حالا هم گمشو از اینجا برو!
کریس نچ نچی کرد و با لب های آویزون و ناراحتی تصنعی گفت:
_ میدونستم آخر کار خودشو میکنه.کیم کای!اما حیف که نتونست بدستت بیاره.ارباب پاداش بزرگی براش در نظر داشت.هه!
+نمیدونم از چی حرف میزنی و علاقه ای هم به دونستنش ندارم.پس خواهشا از جلو چشمم دور شو.
موهای سهون رو نوازش کرد و با لبخند به ظاهر ترحم آمیزش گفت:
_ دیر یا زود خواهی فهمید راه اشتباهی رو در کنار کای پیش گرفتی...
بعد هم سهون رو ول کرد و از اتاق بیرون زد.
سهون إحساس کرد همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده چون نمیتونست حرکات و حرف های کریس رو درست تجزیه تحلیل کنه.هنوز هضم قیافه ترسناک کریس و بال های بزرگش که چند شب پیش دیده بود واسش سخت بود برای همین دیدن دوباره کریس باعث میشد یاد اون شب مزخرف بیفته...شبی که جونگین برای اولین بار نجاتش داد...
همین طور که داشت به کریس فکر میکرد این فکر هم به ذهنش خطور کرد که کای و کریس چه ارتباطی میتونن با هم داشته باشن؟چرا کریس اومده بود تا کای رو ببینه؟ مگه اونا با هم دشمن نیستن؟ اگر دوستن پس چرا کای برای نجات سهون،کریس رو زخمی کرد؟هجوم یهویی تمام این سؤال ها باعث میشد معمای بزرگ کای توی ذهنش بزرگ و بزرگ تر بشه و در آخر اون رو ناچار میکرد که از خود کای راجع به همه اینا بپرسه...
-------------------------------------------------
سوهو تازه کار پختن ناهار رو تموم کرده بود و مشغول چیدن میز بود که با وارد شدن کریس تو آشپزخونه نیشخند محوی روی لب هاش نقش بست.
کریس دست هاشو بهم زد و نشست روی صندلی ناهار خوری.
_ واووو.حسابی گشنمه! ببینم چیکار کردی آنجل سوهو!
سوهو سعی کرد لبخندشو پنهان کنه و خودشو با آوردن دسر و چیزای دیگه سر میز سرگرم کرد؛ اما وقتی نوبت به غذای اصلی رسید، پوزخندی زد و ظرف رو با احتیاط جلوی کریس گذاشت.
کریس که گشنگی و انتظار از چشم هاش میبارید با لبخند پررنگی به ظرف غذا خیره شد و دستش رو جلو آورد تا در ظرف رو برداره که سوهو با چاپستیک ها محکم زد روی دستش.
_ یاا!این غذا چون توسط فرشته ای به اسم سوهو پخته شده خیلی مقدسه! پس چشماتو ببند و ذره ذره مزه اش رو حس کن!
کریس پوکر نگاهش کرد و بعد از چند لحظه پوفی کشید،چشماشو بست و دهنش رو باز کرد و منتظر شد تا سوهو غذای بهشتی که واسش آماده کرده رو بزاره دهنش.
سوهو که به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود، سعی کرد خودش رو کنترل کنه؛ با چاپستیک فیله بزرگی از داخل ظرف برداشت و به آرومی داخل دهن کریس گذاشت.
کریس وقتی غذا رو میجوید اولش به مزه اش شک داشت اما وقتی خوب جوید و قورتش داد، چشم هاشو باز کرد و با هیجان گفت:
_ واااااو...این مزه خیلی آشناس برام!...اما واقعا عالی بود.این چه غذاییه؟!
سوهو خیلی خونسرد به محتوای ظرف غذا اشاره کرد.اما وقتی کریس نگاهش به داخل ظرف افتاد، لبخند روی لباش ماسید...فیله ماهی!!!!!
وای خدایا!کریس از ماهی متنفر بود! هر جور که میخوادباشه!
چاپستیکش رو محکم پرت کرد و مسیر نگاهش رو از ظرف غذا به صورت سوهو که قشنگ مشخص بود داره از خنده سرخ میشه تغییر داد.
انقدر راحت غافلگیر شده بود که حتی نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده.سوهو بد شوخی باهاش کرده بود! و حالا مستحق یه مجازات درست حسابی بود!
تو یک لحظه از پشت میز بلند شد و سوهو رو هم از پشت میز بلند کرد و با تمام زورش چسبوندش به یخچال.
بدجور عصبانی شده بود و نمیتونست هیچ جوره خودش رو کنترل کنه.زیر لب غرید:
_ تو!چه غلطی کردی؟
سوهو همچنان میخندید و این بیشتر کریس رو عصبی میکرد.
_ مزه اش رو دوست داشتین شاهههه زاده؟
سوهو کلمه شاهزاده رو با لحن کشداری گفت تا کریس بیشتر حرص بخوره.
برق خوفناکی توی چشم های کریس زده شد و نگاه پر از خشمش رو به صورت سوهو دوخت.
سوهو پوزخندی زد، دستش رو روی بازوی کریس گذاشت،بدون اینکه فشاری بهش وارد کنه.ناگهان کریس به طرز عجیبی ناخواسته و به سرعت چند قدم عقب رفت و به صندلی ناهار خوری چسبید.
سوهو دست هاشو بهم زد و با لبخند گنده ای رو لب هاش گفت:
_ چی؟ برات ناهار درست کنم؟
در کسری از ثانیه لبخند روی لبش جاشو به یه اخم غلیظ داد و با لحن مقتدر و محکمی در ادامه حرفش:
_ دفعه آخرت باشه که سعی میکنی به من دستور بدی وو یی فان!
گفت و با قدم های بلند از آشپزخانه بیرون رفت.کریس که مبهوت جذبه و مردونگی سوهو شده بود،خودش رو جمع و جور کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_ به قیافه اش نمیخورد انقدر کاریزماداشته باشه :/
فکر میکرد چون شاهزاده اس و همه گوش به فرمانش هستن سوهو هم باید طبیعتا این کار رو میکرد اما کاملا در اشتباه بود.این رو متوجه شد که سوهو با چیزی که نشون میداد خیلی فرق داره.
_________________________________
حوصله اش تو کلاس سر رفته بود و حس و حال کلاس بعدی رو هم اصلا نداشت.گوشیش رو برداشت و صفحه اش رو چک کرد.نه پیامی نه میس کالی! هیچی نبود! تو این دنیا هیچکس به فکر بکهیون نبود؟! سهون که با کیم جونگین برای یه پروژه رفته بود و چانیول هم...راستی! چانیول چی؟؟!
بکهیون با به یاد آوردن چانیول روی صندلیش صاف نشست.حتما چانیول هر کاری داشته تا الان باید تمومش کرده باشه.پس گزینه خوبی بود واسه اینکه وقتشو باهاش بگذرونه.
مشغول تایپ کردن و فرستادن پیام توی کاکائو تاک برای چانیول شد:
"سلام! کارت تموم شده؟"
به ثانیه نکشید که چانیول آنلاین و مشغول تایپ کردن شد بکهیون با خوشحالی به صفحه چت زل زد:
"سلام..."
"چطور؟کارم داری؟"
بکهیون چشم غره ای به صفحه گوشی رفت و با حرص زمزمه کرد:
_ حالا میمیره بگه آره یا نه!
برای چانیول نوشت:
"اول بگو کار داری یا نه!"
"نه...ندارم"
لبخندی روی لباش نقش بست.
"خب! پس تا نیم ساعت دیگه پارک نزدیک خونم میبینمت ^^ "
"OK:)"
با دیدن آخرین پی ام چانیول صفحه گوشیشو قفل کرد و با نفسی از سر آسودگی به تخته نگاه کرد تا بلکه سر دربیاره که استاد چی میگه...
چیزی نگذشت که کلاس تموم شد و بکهیون با خوشحالی از دانشگاه بیرون اومد.
(کسی که دانشجو باشه میفهمه اینکه کلاس درستو بپیچونی و به جاش وقتتو با دوستات بگذرونی چقدر لذت بخشه! *_*)
روی نیمکت نشسته بود و به کتونی های کهنه اش که احتمال میرفت تا یکی دو روز دیگه کف شون کلا کنده بشه و وابره نگاه میکرد.نگاهش در یک لحظه رنگ ناراحتی گرفت.انقدر مشکلات تو زندگیش وجود داشت که خرید کفش جدید میتونست آخرین چیزی باشه که بهش فکرمیکنه ...
هوا انقدر گرم و درجه حرارت زیاد بود که همش مجبور بود با دست خالی خودش رو باد بزنه...
دستش رو جلو آورد ساعت رو چک کنه که یه بستنی قیفی شکلاتی و بزرگ روبروش قرار گرفت!با تعجب سرش رو بالا گرفت و به کسی که روبروش ایستاده بود نگاه کرد.
_ آاااه.بگیرش دیگه الآن آب میشه!
چانیول گفت و بستنی رو به دست بکهیون داد و خودشم روی نیمکت کنارش نشست.
_ آه ممنون.خیلی یهویی اومدی جا خوردم!
چانیول لیسی به بستنیش زد.
+ قابلی نداشت.ولی به نظر خودم همچینم یهویی نبود.
_ ولی بودا.
+نبود
_ بود میگم!
چانیول تسلیم شد و بحث رو عوض کرد.
_ حالا چیکارداشتی که ازم خواستی بیام اینجا؟
بکهیون که خودشم نمیدونست واقعا چرا تو اون لحظه دلش میخواست با چانیول باشه توی ذهنش دنبال جواب میگشت اما چیزی پیدا نمیکرد.
_ هیچی.همین طوری.حوصله ام سر رفته بود.
_ اتفاقا خوب شد.میخواستم باهات راجع به دوستت سهون حرف بزنم.
بکهیون لیس کوتاهی به بستنیش زد و منتظر نگاه چانیول کرد.
_ خب راستش من شک دارم که سهون حقیقت رو به تو گفته باشه.
بکهیون چشماشو ریز کرد و متعجب گفت:
_ منظورت چیه حقیقت چی؟
+حقیقت اینکه دیشب مست کرده بوده و رفته خونه خودش.من کاملا مطمئنم اینطور نیست...
بکهیون خندید و حرف چانیول رو قطع کرد:
_ ای بابا.نه سهون اصلا دروغگو نیست.شاید کارای دیگه کرده باشه و جای دیگه هم رفته باشه ولی من میشناسمش...اون هیچوقت به من دروغ نمیگه😊
+ولی بکهیون...
بکهیون از روی نیمکت چوبی بلند شد و با لبخند:
_ پاشو یکم قدم بزنیم.بستنی خوردم یکم خنک شدم.
+ولی من خستمه.نمیشه یکم بیشتر بشینیم؟
_نه نمیشه!
چان از روی نیمکت بلند شد.
+مرسی واقعا!😕
_ خواهش میشه!!☺
بکهیون آروم قدم میزد و از بستنیش میخورد چانیول هم کنارش راه میرفت و نگاهش به جای بستنی به بکهیون بود.چقدر بامزه بستنی میخورد!انقدر موقع بستنی لیس زدن نمکی و کیوت میشد که دوست داشتی خودشو به جای بستنیت لیس بزنی.اون لبای باریک و خوش فرم وقتی داخل شکلات های آب شده بستنی فرو میرفتن و اونا رو می مکیدن واقعا خوردنی به نظر میرسیدن! چانیول با گذشتن این فکر از ذهنش سرش رو به چپ و راست تکون داد تا از هپروت در بیاد.خواست لیسی به بستنیش بزنه که قطره بزرگی از آسمون روی خامه بستنیش چکید.
به ثانیه نکشید که آسمون سیاه شد و بارون شدیدی شروع به باریدن کرد.
_ آاا چانیول بارون گرفت.چیکار کنیم؟ من چتر همراهم ندارم.
+ منم ندارم.
بکهیون کلافه و در حالی که بارون حسابی خیسش کرده بود:
_ پس چیکار کنیم؟ عین احمقا داریم زیر بارون راه...
حرف بکهیون با کشیده شدنش توی بغل چانیول نصفه موند...
بک متعجب از حرکت چانیول سکوت کرده بود.یعنی در واقع نمیتونست حرفی بزنه چون هیچی به ذهنش نمیرسید.
چانیول بک رو بیشتر به خودش چسبوند و دستاشو دور جسم نحیف بک حلقه کرد:
_ فکر کنم اینجوری خیس نمیشی!
+اینجوری خفه میشما!
چانیول لبخند بزرگی زد که چال لپش بیرون زد:
_ خفه شدن تو بغل من بهتر از خیس شدن زیر بارونه!^^
بکهیون خندید.
+آه این چه منطقیه؟
_ منطق پارک چانیول!^^
-------------------------------------------------
یک ساعت بعد از رفتن کریس،کای برگشت.
سهون ساکت و آروم روی تخت نشسته بود؛ با دیدن جونگین از جاش بلند شد.انگار منتظرش بود.
جونگین با تعجب نگاهش کرد.
_ تو هنوز نرفتی؟ دوستت نگرانت میشه...
سهون از روی تخت بلند شد وحرفش رو قطع کرد:
_ من میخوام همه چی رو بدونم جونگین.
کای گیج نگاهش کرد.
_ منظورت از همه چی چیه؟
_کریس اینجا بود! اون با تو چیکار داشت؟ اینجا کجاست؟ من میخوام همه چیز رو راجع به تو و نیمه روحا بدونم.
جونگین لبش رو تر کرد و مچ دست سهون رو گرفت و همراه خودش از اتاق بیرون برد.
_ با من بیا.
بیرون از اتاق انگار یه دنیای دیگه بود.توی راهروی تاریک، بزرگ و درازی ایستاده بودن که ارواح مختلف با شکل و قیافه های ترسناک در حال رد شدن از اونجابودن و هر کدومشون که از کنار اونا رد میشد به سهون نگاه عجیبی میکرد.سهون یه لحظه ترسید و دست جونگین رو چسبید.
_ تو با اینا یه جا زندگی میکنی؟
کای پوزخند زد:
_ معلومه.اینجا خونه ی همه ماست.
توی راهرو راه میرفتن و سهون میترسید که هر لحظه ممکنه با این ارواح برخورد کنه اما کای بهش اطمینان داد که از اونا رد میشه و تماسی باهاشون پیدا نمیکنه.
_ اگر خیلی میترسی.چشماتو ببند تا ببرمت یه جایی.
سهون فورا به حرف کای گوش کرد.چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید.
ثانیه ای طول نکشید که سهون سرمای خفیف و یهویی رو تجربه کرد و بعد از اون صدای جونگین رو شنید:
_ میتونی چشماتو باز کنی!
سهون گوش کرد و چشماشوباز کرد.
حالا به جای مکان قبلی، تو یه راهروی ساکت و دنج بودن که وجود چراغ های زیبایی در قدم به قدم راهرو باعث روشنایی مسیر شده بود.
جونگین شروع به راه رفتن کرد.
_ دنبالم بیا.
سهون بدون هیچ حرفی در کنارش راه رفت.
بعد از کمی قدم زدن تقریبا به انتهای راهرو رسیدن.روی دیوار سمت راست راهرو، تابلو بزرگی که توجه سهون رو به خودش جلب کرد.
_ این تابلو...
روی تابلو تصویر پسر زیبایی سر یک میز نشسته بود و ارواح ترسناکی با قیافه های کریه دورش جمع شده بودن.تابلو در عین ترسناکی، به خاطر وجود اون پسر زیبایی خاصی داشت و این تضاد باعث میشد ذهن سهون درگیرش بشه.
جونگین به صورت پر از سوال سهون چشم دوخت، نگاه کوتاهی به تابلوی عظیم کرد و گفت:
_ در آینده ای نه چندان دور...شخصی که قراره تاریکی رو از بین ببره و دنیای مردگان و زندگان رو روشن کنه خواهد آمد...تسخیر روح پاک این شخص باعث میشه تمام تاریکی ها به زانو در بیان...سیاهی از ارواح دور بشه و روح اصلی تمام ما نیمه روح ها به جسم خودمون برگرده...
سهون که گیج شده بود بار دیگه به تابلو نگاه کرد.چهره پسر توی نقاشی فوق العاده براش آشنا بود.
_ این پسر کیه جونگین؟
کای نگاه کوتاهی به سهون کرد و بدون پاسخ به سوالش سمت دری که کنار تابلو قرار داشت رد و بازش کرد.
_ اینجا کجاست؟
+ برو داخل.
سهون داخل اتاق شد واولین چیزی که چشمش رو گرفت برق تاج طلایی و زیبایی داخل یک ویترین شیشه ای بزرگ بود.
_ آاااا این چقدر خوشگله! واسه کیه!
پایین تاج نگین های درشت اما بی رنگ و رویی قرار داشت که حتی با بی رنگ بودنشون چیزی از زیبایی تاج کم نمیکردن اما خب اگر رنگ داشتن تاج زیبا تر و چشمگیرتر بود.
_ تاج به این خوشگلی چرا نگین هاش بی رنگ و رو ان؟
کای تک خندی زد و کنار سهون نزدیک ویترین ایستاد.
_ فقط یه فرشته که از دل تاریکی متولد شده باشه میتونه این تاج رو به سر بزاره.
+خب مشکل کجاست؟
_ مشکل اینه که اون فرشته بایداهریمن رو بکشه تا بتونه نگین های تاج رو با خون اون پر کنه در اون زمان هست که دنیای زندگان و مردگان،ارواح و اجسام یکپارچه سراسر خوشبختی و ارامش خواهد شد.
+اون فرشته ای که ازش حرف میزنی کیه؟
کای تو چشم های سهون نگاه کرد:
_ هنوز معلوم نیست که اون کیه. و تا زمانی که معلوم نشه هم...
با شنیدن داد بلندی از پشت سرشون که باعث شد جمله کای نصفه بمونه، هر دو به سمت صاحب صدا برگشتن.
_ شما اینجا چیکار میکنید؟

YOU ARE READING
♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]
Fanfictionآخرین ماموریت کیم جونگین نیمه روح، تقدیم روح پاک اوه سهون به پادشاه ارواح خبیثه اس و پاداش این کارش زندگی ابدی روی زمین در کنارارباب و رهایی از جهان زیرینه... همه چیز خوب پیش میره تا وقتی که اون در مورد سهون یک خطای بزرگ مرتکب میشه و باعث میشه زندگی...