در رو باز کرد و وارد خونه شد.فضای حاکم بر خونه همچنان سنگین و خفه بود.هر طرفو نگاه میکرد به یاد جونگین می افتاد...یاد حرفهای ترسناک و لحن تلخش...یاد نگاه های یخ و سردش...
همونجا کنار در خشکش زده بود و تکون نمیخورد.چطور باید این قضیه رو هضم میکرد؟چطور میتونست به راحتی از کنار خاطراتش با جونگین بگذره؟خود جونگین چطور تونسته بود اینکارو بکنه؟ یعنی انقدر عوض شده بود که احساساتش نسبت به سهون کاملا برگشته بود؟حداقل یکی باید جواب این سوالای کوفتی رو به سهون میداد!
_ چرا هنوز وایسادی؟
صدای جونگین، سهونو از درون موج افکار درهمش بیرون کشید.
سرشو بالا گرفت و به جونگین نگاه کرد.
_ چی؟
جونگین در یخچالو باز کرد و کمی خوراکی و غذا از داخلش برداشت.
_ هر چی زودتر وسایلتو جمع کن و از این خونه برو!
سهون انگار که نفهمیده باشه جونگین چی گفته، پلک زد و دوباره پرسید:
_ چی؟
+ انگار شنواییتم مشکل پیدا کرده.گفتم جمع کن برو خونه خودت.وسایل شخصیتو بردار باقی خرت و پرتاتم میفرستم دم خونت!
سهون با دقت به صورت جونگین نگاه کرد.نگاهش دقیق،لحنش قاطع و محکم بود و همین جدیتش رو ثابت میکرد. هیچ شوخی ای در کار نبود!
این یه جوک بی مزه برای سرکار گذاشتن سهون نبود!کیم جونگینه نیمه روح رسما اونو از خونه اش پرت کرد بیرون! کیم جونگین نیمه روح دیگه اونو نمیخواست!
این واقعیت داشت راست راست جلوی چشمای لرزون سهون راه میرفت و اون مثل یک بچه گربه خیس که زیر بارون مونده هیچ کاری جز ترک کردن از دستش برنمیومد ...
نگاهشو از جونگین گرفت و رفت طبقه بالا.با بی حوصلگی تمام لباسا و وسایل شخصیشو از داخل کمدو کشوهای اتاق جمع کرد و داخل چمدونش گذاشت.زیر تخت رو نگاه کرد تا مبادا چیزی رو جا بذاره و بعدا مجبور بشه بخاطر همون دوباره با جونگین روبهرو بشه.
اون زیر،بجز یکی از دفترای کهنه اش که برای دانشگاه استفاده میکرد و خودشم هیچ ایده ای نداشت که چجوری زیر تخت افتاده چیز دیگه ای به چشم نمیخورد.آهی کشید و دفتر و برداشت و داخل جیب چمدونش گذاشت و زیپشو بست.
خواست از اتاق بیرون بره که صدایی توجهشو جلب کرد.صدا از سمت دیگه ی اتاق میومد و بسیار عجیب بود.انگار یکی از داخل دیوار تق تق میکرد و هیس میکشید.سهون اول خواست برگرده و دنبال منبع صدا بگرده اما بعد پشیمون شد و از اتاق بیرون اومد...
طبقه پایین جونگین تو سالن پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بود و با دیدن یه شوی کمدی قهقهه میزد.سهون بدون توجه به جونگین دسته چمدون رو کشید و دستگیره در رو فشرد تا بازش کنه اما یهو مکث کرد و دست نگه داشت...
دستگیره رو رها کرد و برگشت داخل سالن پذیرایی.
نزدیک مبلی که جونگین روش نشسته بود ایستاد و با صدایی که از بغض میلرزید پرسید.
_ تو...میتونی بدون اکسیژن زندگی کنی؟
جونگین صدای تلویزیونو کم کرد و به سهون نگاه سرسری انداخت.
_ چی گفتی؟ صدا زیاد بود نشنیدم!
سهون نفس صدا داری کشید بغضشو فرو خورد و با لحن محکمی دوباره حرفشو تکرار کرد.
_ پرسیدم...میتونی بدون اکسیژن زندگی کنی؟!
جونگین پوزخندی زد.
_ این چه سوال مزخرفیه! معلومه که نمیتونم!
سهون لبخند سردی گوشه لبهاش نشست.به طرز عجیبی صورتش پر از آرامش و سکون شده بود...
_ خوبه!
و بعد برگشت و بی سروصدا همراه با همون چمدونی که باهاش پا به این خونه گذاشته بود،ازش خارج شد...
با این تفاوت که این دفعه یه چیز خیلی با دفعه قبلی فرق میکرد!اونم احساسات آدمای داخل اون خونه بود...
___________________________________________
تاریکی مطلق...
بوی تعفن و گندیدگی مداوم...
باد نسبتا سردی که می وزید...
اصوات عجیب و غریب و بی پایان...
اولین چیزهایی بود که بکهیون بعد از باز کردن چشماش،باهاشون روبرو شد.
اون کجا بود؟الان چه ساعتی از شبانه روز بود ؟
چشماشو می چرخوند و دستشو تو هوا تکون میداد تا بلکه دستاویزی پیدا کنه و با استفاده از اون خودشو نجات بده؛اما عملا هیچ چیزی نبود!
هر لحظه بیشتر و بیشتر ترس تو جونش رخنه میکرد...
_ هعییی...کسی اینجا نیست؟کمک؟؟
با صدای بلند داد زد اما تنها چیزی که گیرش اومد پژواک صدای خودش تو محوطه اطرافش بود.
_ کسی صدای منو میشنوه؟یکی کمکم...
قبل از اینکه بتونه جملشو تموم کنه با صحنه عجیبی روبرو شد.در اطرافش مشعل های بزرگی روشن شد. با نور مشعل ها تونست دید بهتری پیدا کنه.پلک زد و این بار افراد شنل پوشی رو دید که چهره شون مشخص نبود.اونها در حالی که همگی مشعل به دست گرفته بودند، دورش حلقه تشکیل داده و بدون هیچ حرکت یا حرفی ایستاده بودند.
بکهیون از تعجب و ترس،نمیدونست باید چه عکس العملی نشون بده.
_ هی...شـ...شما کی هستید ؟
سعی کرد از بین مشعل به دستان رد بشه اما اونا نه تنها تکون نمی خوردن بلکه به بکهیون هم اجازه رد شدن نمیدادن.
بکهیون داد زد :
_ میشه برید کنار؟شما لعنتیا کی هستید ؟اینجا کجاست؟
صدای پچ پچ بلندی شنیده شد...
این صدا هر لحظه بلند و بلند تر میشد ...
برای چند لحظه شنل پوشان راه رو باز کردند،و درست روبروی پای بکهیون جسدی روی زمین پرت شد.
بکهیون ناخودآگاه چند قدم عقب رفت و با روشن شدن اطرافش تونست صورت اون جنازه رو که به پشت روی زمین افتاده بود،ببینه.
قلبش از تپش بازایستاد...
نفسش تو سینه حبس شد و با پاهای لرزونش روی زانو فرود اومد.جلوی دهنشو با وحشت پوشوند...
_ چـ...چانیول...
نزدیک بدن بی جون و زخمی چانیول خزید و خواست لمسش کنه که صدای قهقهه بلندی از ته سالن توجهشو جلب کرد.
_ تق...تق...تق ! من اومدم!
بکهیون این صدا رو می شناخت...
با نزدیک شدن اون فرد به حلقه شنل پوشان،اون مکان که حالا شبیه یک قصرقدیمی ترسناک بنظر میرسید با لوستر های عظیم و پر نور روشن شد.
حلقه باز شد و اون فرد وارد شد.
_ کریس ؟!...
بکهیون با تعجب به کریس که تاج عجیب و بزرگی رو سرش گذاشته بود و لباسهای مجلل و سلطنتی به تن داشت،نگاه کرد.
لبخند پهنی روی صورت کریس نشست.
_ اینجا چه خبره کریس ؟چانیول چش شده؟ چرا بیهوشه؟اصلا ما چرا اینجاییم اینجا کجاست ؟
کریس خم شد و روبروی بکهیون روی زانوهاش نشست.دستشو نزدیک صورت بکهیون برد و آروم نوازشش کرد.
_ دلم برات تنگ شده بود موش کوچولوی من
صورتشو نزدیکتر برد و لباشو رو لبای بکهیون گذاشت و خواست ببوسدش که بکهیون به عقب هلش داد.
_ داری چه غلطی میکنی؟
با عصبانیت بلند داد زد.
_ جواب سوالای منو بده! چانیول چش شده؟
کریس که انگار زیاد از این حرکت خوشش نیومده بود،از کنار بک بلند شد و ایستاد بالای سر چانیول.
پوزخندی زد.
_ میخوای بدونی چش شده؟پس بزار ماجرا رو برات از اول اول تعریف کنم.
با قدم های بلندش از چانیول دور شد و روی تخت پادشاهی مجللی که اونور سالن وجود داشت،نشست.
_ هوممم.مشروب بیارید.
خدمه زیبایی که اطرافش ایستاده بودند، تعظیم کرده و به سرعت فرمانش رو اجرا کردند.
دختر زیبایی که پوستش یخی و رنگ پریده بود و لباس سفید بدننمایی به تن داشت،موهاش مشکی و بافته بود؛ جام شراب و گیلاسش رو در سینی طلایی رنگی برای کریس آورد.
کریس با دستش به دختر علامت داد که اونا رو نگه داره و یه گوشه بایسته؛دختر تعظیم و اطاعت امر کرد.
_ میدونی بکهیون...تو احمق ترین بچه ای هستی که تو عمرم دیدم...اینکه بهم اعتماد کردی منو وارد جزئیات زندگیت کردی حتی گذاشتی مغزتو شست و شو بدم و هر چرت و پرتی که میگفتم باور میکردی.
بکهیون با تعجب و ناباوری نگاهش کرد.
_ سعی داری چیبگی ؟خب تو داییم بودی...و دوستت داشتم.
کریس دلشو گرفت و قهقهه بلندی زد.
_ وای خدای من! برا همین میگم احمقی.
برای چند ثانیه سکوت کرد.از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن در اطراف کرد.
_ من دایی تو نبودم بچه جون.بلکه قاتل داییت بودم.هم دایی احمقت و هم مادر احمق ترت! دوتاشونو خودم کشتم!به خفت بارانه ترین شکلی که فکرشو بکنی کشتمشون!
بکهیون دیگه بهگوشاش اعتماد نداشت.مطمئن نبود که درست شنیده یا نه...
_ چی داری میگی؟مادر من تو یه حادثه آتیش سوزی ..
کریس خندید.
_ تو یه بی مغز به تمام معنایی بکهیون!واقعا اون چرندیاتو باور کردی؟فکر کردی اون یه حادثه بود؟البته درک میکنم که چرا انقد پپه و بدبختی.هم تو هم اون برادر احمق تر از خودت،بازیچه دو تا دیبوک شدین.
بکهیون هنگ کرده بود و حرفای کریس تو سرش میچرخید.
« من قاتل داییت بودم هم داییتو کشتم هم مادرتو...تو و برادرت بازیچه دو تا دیبوک شدین»
چشماش از شدت ناباوری و غضب میلرزید.مشتش گره شد و با نفرت و خشم نگاه به کریس کرد.
_ تو مادرمو کشتی؟...
_ مادر هرزه ات برای من مثل یه پشه مزاحم بود که سعی میکرد جلوی کارامو بگیره اما دست آخر انقد دم گوشم وز وز کرد که مجبور شدم محوش کنم.
بکهیون از جاش بلند شد و خواست با مشت گره کرده اش به استقبال کریس بره که ناگهان کریس دستشو به نشانه ایست بالا برد و بکهیون توسط یه نیروی عجیب و شیطانی به عقب پرت شد.
_ بشین سرجات ! حرفام هنوز تموم نشده.
بکهیون با خشم داد زد:
_ برادرم کجاست عوضی ؟اون کیه؟چه بلایی سرش اوردی؟
کریس نزدیک بکهیون ایستاد.
_ همون کسی که بهش بیشتر از همه اعتماد داری.باهاش هر جا میری و هر کاری میکنی و از کل زندگیت خبرداره.همون کسی که عاشقش شدی و حاضر بودی بخاطرش هر کاری بکنی.
اوه سهون!
____________________________________________
رمز خونه رو زد و با بیحالی وارد شد.
چمدونشو همونجا کنار در رها کرد؛بدون اینکه لباساشو عوض کنه یه راست سمت کاناپه رفت و خودشو روی اون انداخت.
سعی میکرد به اتفاقات چند ساعت گذشته فکر نکنه، اما فکرحرفا و رفتارهای جونگین داشت مغزشو سوراخ سوراخ میکرد.انقدر افکار مشوش مثل کرم تو سرش وول میخوردن که سردرد امونشو برید و مجبور شد سراغ قرصای آرامبخش تو کابینت آشپزخانه بره.چند تاشونو همزمان بالا انداخت و یه نصفه لیوان آب سر کشید.
دوباره به کاناپه پناه برد و روش ولو شد؛فکرش به حدی درگیر بود که سریع تر از اونچه که باید به خواب رفت.
_ کمـــک!کمــــــک!کسی اونجا نیست؟لطفا کمکم کنید! خواهش میکنم...
قهقهه های شیطانی پشت سرهم و فریاد یه پسر به گوش میرسید.پسری که اونو به زنجیر بسته بودند و میبردنش برای قربانی کردن.
سهون نمیتونست چهره پسر رو درست ببینه.اما صداش خیلی آشنا بود.
با وجود شیون های متمادی پسر ،افراد ناشناسی با شنل های سیاه ،شمشیر بزرگی تو سینه اش فرو کردند و فریاد پسر برای همیشه خاموش شد.
سهون که ناظر این صحنه بود، با تمام توانش سمت پسر دوید اما برای نجاتش دیگه خیلی دیر بود ...با صدای زنگ و ویبره بلند گوشی از جاش پرید...خواب و بیداریش بهم قاطی شده بود و با نگاه کردن به اطراف دنبال جسد خونین یه پسر میگشت.اما بعد از گذشت چند ثانیه با دیدن هوای روشن ونور آفتاب که از پنجره به داخل خونه میتابید به دنیای واقعی برگشت و گوشیشو که داشت خودشو هلاک میکرد برداشت و بدون اینکه به شماره یا اسم طرف نگاه کنه، جواب داد.
بی اینکه حرفی بزنه، دستشو روی پیشونیش که پر از دونه های ریز و درشت عرق بود گذاشت و منتظر شنیدن صدای فرد تماس گیرنده موند.
_ الو؟سلام سهونا!
صدا رو نمیشناخت.بنابراین حرفی برای گفتن نداشت.
_ سهون من لوهانم.
لوهان همون پسری که همکلاسیش تو دانشگاه بود و سهون به کافه اش رفته بود.
نگاهی به ساعت که ۱۰ و ۵ دقیقه صبح رو نشون میداد انداخت.یعنی لوهان چیکارش داشت که این وقت روز زنگ زده بود؟
دستی تو موهای لختش کشید و با صدای گرفته ای جواب داد.
_ سلام لوهان...خوبی؟
لوهان سریع از صدای سهون متوجه شد که خواب بوده.
_ اوه نگو که بیدارت کردم!واقعا معذرت میخوام اگه بد موقع زنگ زدم.
سهون چشماشو مالید و پلک زد.
_ نه مشکلی نیست دیگه باید بیدار میشدم انگاری خیلی خوابیدم.
_ عااا...ولی بازم ببخشید... شمارتو از بچه های دانشگاه گرفتم زنگ زدم ازت یه چیزی بپرسم.
_ چی میخواستی بپرسی ؟
_ اومم...میگم تو میتونی یه تایم خیلی کمی از روز به من درس بدی؟بچه ها میگن تو دانشکده ما درس تو و کیم جونگین از همه بهتره.
سهون با شنیدن اسم جونگین ته دلش خالی شد و تمام ماجراهای شب گذشته مثل یه فیلم کوتاه از جلوی چشمش رد شد.
_ متاسفم لوهان.من الان تو شرایطی نیستم که بتونم به کسی درس یاد بدم.حتی خودم این چند وقت درس نخوندم.لطفا بگرد دنبال یکی دیگه!
_ اگر خواهش کنم چی ؟نمیشه؟ باور کن نمیخوام وقتتو خیلی بگیرم.روزی نیم ساعت یساعت کافیه.میشه بهش فکر کنی؟من واقعا عقبم از درسا و اگر نتونم خودمو برسونم مشروط میشم خواهش میکنم کمکم کن سهونا.باشه؟!
سهون که حسابی کلافه شده بود،هوفی کشید.لوهان کلی ازش خواهش تمنا کرده بود و ازونجایی که سهون آدمی نبود که بتونه دل کسی رو بشکونه،ناچارا خواسته اونو پذیرفت.
_ خیلی خب لوهان.فقط میشه یه امروز و بیخیال شی؟من از فردا میتونم کمکت کنم.
لوهان از صداش معلوم بود که حسابی ذوق کرده،تشکر کرد.
_ عااااا البته...هر چی تو بگی سهونا. ازت خیلی خیلی ممنونم که قبول کردی.قول میدم برات جبرانش کنم.
_نیازی نیست.کار دیگه ای نداری؟
_ نه نه دمت گرم بازم معذرت که بدموقع مزاحم شدم.پس فردا هر ساعتی که دوست داشتی بیا کافه که درس کار کنیم.
_ اوکی
لوهان بعد از خداحافظی قطع کرد.سهون که دیگه خوابش پریده بود،با بدن درد مختصری که از عوارض خوابیدن رو کاناپه بود،بلند شد و سر و صورتشو شست تا یه روز طولانی و مزخرف از زندگی جدیدش رو شروع کنه.
____________________________________________
نگرانی بر چهره شیومین سایه افکنده بود.میدونست سرانجام بیدار شدن لوتان، چیزی جز نابودی بشریت نخواهد بود.ظاهرا شاهزاده جهنمی برادر بزرگترش رو به میهمانی خون دعوت کرده بود...
سوهو به صورت مضطرب شیومین چشم دوخت.
_ بنظرت وقتش نشده ؟ اگر الان انجامش ندیم هممون با هم نابود میشیم.ما و همین طور جهانمون...
شیومین سرش رو به تایید تکون داد.
_ روزِ این جهان به پایانش نزدیکه و حالا که سیاهی شب داره از راه میرسه،باید هر چی زودتر فرشته تاریکی رو پیدا کنیم و امید داشته باشیم که میتونه نجات بخش ما باشه.
سوهو به تابلویی که تو اتاق شیومین روی دیوار آویزون بود،نگاه کرد.پسر زیبارویی که ارواح دورش جمع شده بودند...دیگه وقتش بود که اون پسر از داخل تابلو بیرون بیاد!
ESTÁS LEYENDO
♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]
Fanficآخرین ماموریت کیم جونگین نیمه روح، تقدیم روح پاک اوه سهون به پادشاه ارواح خبیثه اس و پاداش این کارش زندگی ابدی روی زمین در کنارارباب و رهایی از جهان زیرینه... همه چیز خوب پیش میره تا وقتی که اون در مورد سهون یک خطای بزرگ مرتکب میشه و باعث میشه زندگی...