18.جاذبه پنهان

159 37 15
                                    

بعد از صرف یه صبحانه عالی داخل کافه ای که بک عاشقش بود،چانیول به بکهیون گفت که میخواد ببردش یه جای استثنایی و بکهیون هم حسابی ذوق کرد و همراهش رفت.
بکهیون با تعجب به مسیری که با ماشین میرفتن نگاه میکرد.
_ کجا داریم میریم؟
با وارد شدن ماشین چانیول به خیابون لست تایم، بکهیون انگشت اشاره اش رو به سمت روبرو گرفت.
_ عه اینجا که...
چانیول سرش رو به تایید تکون داد.
_ آره خودشه.
ماشین رو کمی با فاصله از اون خونه متروکه معروف،پارک کرد و پیاده شد.
بکهیون همچنان مردد،داخل ماشین نشسته بود.بعد از چند ثانیه اونم به آرومی از ماشین پیاده شد.
_ چرا اینجا اومدیم؟اینجا کجاش استثناییه آخه؟!
چانیول قفل ماشین رو زد و دست بکهیون رو گرفت توی دستش.
_ وقتی بریم خودت میفهمی.حالا چشماتوببند.
بکهیون حس خوبی به اون مکان نداشت.خصوصا که بار اول چانیول رو اونجا دیده بود و غش کرده بود؛ به همین خاطر هر چی فکر میکرد مورد استثنایی به جز خوفناک بودن در رابطه با اون خونه به ذهنش نمیرسید...
همونطور که چانیول ازش خواسته بود چشماشو بست...نسیم خنکی به صورتش هجوم آورد...
_ حالا میتونی بازشون کنی.
چانیول گفت و دستشو روی بازوی بک گذاشت.
بک چشماشو به آرومی باز کرد و با مکان و فضای غریبی روبرو شد.
خونه ای که داخلش بود بی شباهت به خونه های فیلمای جنی و خون آشامی که بک با سهون دیده بود،نبود.
نصف کاغذ دیواری های راهرو کنده یا پوسیده شده بودن، اکثر جاهای دیوارای خونه هم طبله کرده بود.توی راهروی نیمه تاریک و طویلی که بک و چانیول نزدیکش ایستاده بودن، در های اتاقا باز و بسته میشد و روح های ترسناکی دور و برش در حال حرکت بودن.به حدی وحشتناک بودن که بکهیون احساس میکرد این روحا هر لحظه بهش هجوم میارنو و جسمش رو تسخیر میکنن.ارواح با قیافه های مختلف از اون راهرو عبور میکردن و اکثرشون با نگاه بدی به بکهیون خیره میشدن.مخصوصا یکی از اون روحا که سر بریده اش توی دستش بود با چشمای خونیش به بک زل زده بود.
بک دادی از ترس زد و پشت چانیول پناه گرفت.
_ یااااا اینا دیگه چه کوفتین!
چانیول خندید و بکهیون رو به خودش چسبوند.
_ ارواح سرگردانی که تشنه انتقام از آدمای دنیای بالان.
بکهیون آب دهنش رو با استرس قورت داد.
_ چرا اینجوری به من نگاه میکنن؟
چانیول نزدیک بک شد و نگاهشو روی صورت اون زوم کرد.
_ بخاطر اینکه تنها آدمی که از اون بالا اومده اینجا تویی بکهیون شی.
بکهیون دوباره آب دهنش رو قورت داد و با صدایی که ترس توش موج میزد، به چانیول التماس کرد.
_ از این شوخیا نکن خواهش میکنم. تروخدا منو از اینجا ببر.
+ میریم ولی قبلش میخوام یه چیزی نشونت بدم.
_ چ...چی؟
چانیول دوباره دست بک رو گرفت و به جای دیگه ای تلپورت شدن.
اونجا با جای قبلی خیلی فرق داشت.یه راهروی مجلل که توسط چراغ های بزرگی که در سرتاسر دیوار های راهرو نصب شده،روشن و پر نور شده بود.
_ چانیولا اینجا کجاست؟
و بالاخره چانیول در حالی که کمی جلوتر از بک راه میرفت، لب باز کرد و شروع کرد به توضیح دادن.
_ اینجا جاییه که من و جونگین با هم زندگی میکردیم.
بکهیون با چشمای گرد شده به چانیول خیره شد.
_ تو و جونگین؟ همون کیم جونگین که سهون باهاش...
+ اره همون.
چانیول جلوی یه تابلو نقاشی بزرگ در انتهای راهرو ایستاد و ادامه داد.
_ کیم جونگین هم مث من یه نیمه روحه.ما با هم دوستای صمیمی بودیم.در واقع من نصف زندگیمو مدیون اونم اما...
بکهیون که با شنیدن جمله اول چانیول کاملا گیج شده بود و هیچی از حرفای بعدش نفهمید، دستش رو به نشونه ایست بالا برد.
_ یه لحظه صبر کن ببینم! کیم جونگین چیه؟
+ یه نیمه روح.
_ سهون چطور میتونه با همچین آدمی رابطه داشته باشه؟
چانیول نگاه چپی چپی بهش کرد.
_ مثل اینکه خودتم الان با یه نیمه روح رابطه داریا!همونطور که تو ماهیت منو پذیرفتی سهونم ماهیت کایو پذیرفته.هر چند که خودشم الان تبدیل به یه...
چانیول با به یاد آوردن این موضوع که سهون دلش نمیخواست بکهیون بفهمه اون نیمه روح شده، دستش رو روی دهنش گذاشت و روشو از بک برگردوند.
اما این حرکتش از چشمای بک دور نموند.
_ چی؟ چرا حرفتوخوردی؟ سهون تبدیل به چی شده؟
+ اونم مثل من و کای یه...یه نیمه روح شده...
بکهیون از حرف چانیول جا خورد.برای چند ثانیه هنگ بود و نمیتونست حرفشو درست تجزیه تحلیل کنه.سهون نیمه روح بود؟ یعنی چی؟ از کی اینطور شده بود؟ چطور اتفاق افتاده بود؟
_ چی؟ یعنی چی؟کی نیمه روح شده که من نفهمیدم.چرا هیچی به من نگفت؟
+ از همون روزی که رفت بیرون و شب برنگشت خونه.
بکهیون با گیجی تو ذهنش دنبال وقایع مذکوری که چانیول گفته بود میگشت.
روزی که سهون برنگشت خونه...روزی که برنگشت...
بعد از چند ثانیه فکر کردن بالاخره یادش اومد، منظور چانیول کدوم روزه.همون وقتی رو میگفت که سهون صبح زود برگشت پیش بک و گفت که توی پارک مست کرده بوده.و بکهیونم باورش کرده بود.یادش اومد که سهون اون روز یکم ضعف داشت.کلاه گذاشته بود سرش پوستش رنگ پریده بود و زیاد با بکهیون چشم تو چشم نمیشد.پس یعنی از همون روز...
سریع به سمت چانیول برگشت.
_ چرا اینارو الان داری بهم میگی؟
چانیول پوزخندی زد و دستشو تو جیب سوییشرتش کرد.
_ فکر میکنی نگفتم؟من بهت گفتم ولی تو خودت گوش ندادی.گفتی سهون اهل دروغ گویی و پنهان کاری نیست...
بکهیون لبشو گزید و با ناراحتی به زمین نگاه کرد.
_ حالا چی میشه؟ چه بلایی سر سهون میاد؟ببینم اصلا تو از کجا فهمیدی؟ شاید این حقیقت نداشته باشه.
+ اگر خوش شانس باشه و ارواح واسش مزاحمت ایجاد نکنن تقریبا مشکلی براش پیش نمیاد.البته در صورتی که مجمع ارواح بهش گیر ندن.منم از بوی آشناش فهمیدم.چون اکثر نیمه روحا یه بوی شبیه بهم دارن.
این رو گفت و نایستاد تا بکهیون صحبت کنه.برش گردوند سمت دیواری که روبروشون بود و روش یه تابلو بزرگ و باشکوه قرار داشت.
تصویر پسر زیبایی که با چهره نگران سر میز نشسته بود، بدجور خودنمایی میکرد.
بکهیون با کنجکاوی و ترس به پسر داخل تابلو زل زد.و تو همون نگاه اول پسر رو شناخت.
_ این پسر...این سهون نیست ؟!
سمت چانیول برگشت و با اضطراب و منتظر نگاهش کرد.
چانیول بدون اینکه جوابی بده فقط نگاهش کرد.و بکهیون باید جواب رو فقط از نگاه جدی اون روح مو بلوند، میخوند.
___________________________________________
وارد خونه خودش شد و در رو با حرص و به شدت کوبید.بدون اینکه لباساشو عوض کنه خودشو روی تخت خوابش انداخت.
و همون لحظه بود که افکار مختلف شروع به هجوم آوردن به ذهنش کردن...
از تجاوزی که کریس بهش کرده بود و درد هایی که کشید گرفته تا گند کاری های مختلفی که کریس انجام داده بود و سوهو مجبور به جمع کردنشون بود.
اون دقیقا داشت تقاص چی رو پس میداد؟!چرا مجبور بود کریس رو تحمل کنه.
بدتر ازهمه اینا این بود که اگر کریس خطا یا اشتباهی میکرد این خطا به پای سوهو نوشته میشد.
اصلا همه اینا به کنار!دیوونه بازی ها و اخلاق وحشتناک کریس رو کجای دلش میزاشت؟ باید چطور رفتار میکرد تا بتونه اونو رام کنه؟
سوهو تو اون لحظه به معنای واقعی کم آورده بود.حس میکرد دیگه نمیتونه خودش به تنهایی از پس کریس بربیاد و نیاز به کمک و راهنمایی یه نفر دیگه داره...
اما خب کی؟ سوهو این سوال رو از خودش پرسید.کی میتونست کمکش کنه تا کریس وحشی رو به زانو دربیاره و تبدیلش کنه به یه موجود اهلی و رام؟قطعا اون یه نفر یا باید برای اینکار تکنیک های خیلی خاصی بلد باشه یا اینکه کریس رو به خوبی بشناسه.
داشت با خودش فکر میکرد که یهو انگار کسی به ذهنش رسیده باشه لبخند مرموزی روی لباش نشست و بشکنی توی هوا زد.
_ خودشه!اون حتما میتونه از پسش بربیاد.
چشماشو بست و سعی کرد توی ذهنش با فرد مورد نظر ارتباط برقرار کنه...
زیر لب با خودش حرف میزد:
_ جواب بده!جواب بده لطفا !
چند لحظه بعد ابروهاش توی هم گره خوردن و سخت درگیر برقراری ارتباط بود.انگاری اون شخص دعوتش به مکالمه ذهنی رو پذیرفته بود و حالا سوهو داشت همه چی رو براش توضیح میداد.
وقتی توضحاتش تموم شد زیر لب زمزمه کرد:
_فقط زود بیا...
ارتباط به آرومی شکسته شد و سوهو چشماشو باز کرد.
درست همون لحظه زنگ در خونه اش به صدا در اومد.
_ هوممم باید خودش باشه!
به سرعت از اتاق بیرون رفت و در رو به روی اون مهمونی که با تلپاتی دعوتش کرده بود،باز کرد.
با دیدن قیافه همیشه جدی و کاریزماتیکش،لبخند مهربونی روی لب های سوهو شکل گرفت و چشماش برق زدن.
_ بیا تو لی.خوش اومدی.
لی هم در جوابش سر تکون داد و رفت داخل.
وقتی لی خونه سوهو رو از نظر میگذروند تا یه جای مناسب برای نشستن انتخاب کنه، سوهو خوب بهش دقت کرد.لی همون لی بود.منتهی ظاهرش پخته تر از قبل به نظر میومد.موهای مشکیشو به عسلی تغییر رنگ داده بود و مدل جدیدی بهشون داده بود و از نظر هیکل هم سکسی تر از قبل شده بود.تیپش هم دیگه مثل قبل پیرو مد نبود، حالا مردونه و رسمی شده بود.
لی بالاخره روی کاناپه ای که وسط سالن اصلی قرار داشت نشست و سریع سر صحبت رو باز کرد.
_ زود بگو چیکارم داشتی سوهو.وقت آن چندانی ندارم.باید به کارای شاگردام برسم.
لی از موقعی که سوهو عشقش رو رد کرده بود،وارد فاز کاملا جدیدی شد.جزو مدیران اصلی مجمع شده بود و برای خودش زیردست های زیادی داشت.حالا هم که انگار استاد مخصوص تعلیم نیمه روح های تازه کار شده بود.
سوهو که توی آشپزخانه قهوه آماده کرده بود و داشت میاورد، با این حرف لی یکه خورد.
بعد از اون همه سال حالا همو ملاقات کرده بودن و حالا لی داشت اونطور باهاش صحبت میکرد.درست بود که سوهو اونو رد کرده بود اما این رفتار هم با کسی که قبلا دوسش داشتی و بعد از سالها دوباره دیدیش یکم نامردی بود.
قهوه رو جلوی لی گذاشت و خودشم روبروش نشست.
لبخند سردی زد تا بتونه ناراحتیشو پشت اون پنهون کنه.
_ قبلا اینطوری نبودی ییشینگ.چرا انقد بداخلاق شدی؟
ییشینگ پوزخند زد.
_ قبلا مال قبلا بود.الان دیگه این جوری ام.برای کسی که تمام احساس و عشقمو زیر پا گذاشت نمیتونم خوش اخلاق باشم شرمنده! حالا هم یا کارتو بگو یا اگر کاری نداری من زودتر برم.
سوهو حس کرد بغضی ته گلوش نشسته.اون بغض رو قورت داد و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه.
_ ببخشید اگر باعث شدم خاطرات گذشته دوباره برات یادآوری بشه!اگر کار مهمی نداشتم باهات اصلا وقتتو نمیگرفتم.
لی کمی از قهوه اش نوشید.
_ مشکلی نیست.بگو!
سوهو نمیدونست موضوع رو چطور به لی بگه! این لی ای که انقدر بد اخلاق شده بود چطور میتونست خواسته کریس رو قبول کنه؟! سوهو باید اینو چجوری بهش میگفت.
سوهو سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به فنجون قهوه توی دستش داد.
_ فکر کنم خبر داشته باشی که من فرشته محافظ کریس پسر رئیس مجمع شدم.
+ آره مطلعم.
_ خب...من خودم اینو انتخاب نکرده بودم...شیومین منو منصوب کرد...اولش که کریسو دیدم فکر میکردم یه پسر لجبازه که میتونم از پسش بربیام...و حالا انگاری که کاملا برعکس فکر میکردم.کریس یه هیولاس که ساختن باهاش تقریبا غیر ممکنه.اون فقط به خودش و منافع خودش فکرمیکنه و همش در صدد اینه که برام دردسر درست کنه...راستش لی دلیل اینی که امروز تو رو دعوت کردم اینجا این بود که...
لی نزاشت حرف سوهو تموم شه و خودش جمله سوهو رو تکمیل کرد.
_ که کمکت کنم تا اونو سرجاش بشونی؟
سوهو که فکر نمیکرد لی تا ته حرفش رو خونده باشه لبخند خوشحالی زد و سرش رو تند تکون داد.
_ آره...
لی تک خنده ای کرد.
_ آااااه.واقعا که.تو منو چی فرض کردی کیم جونمیون؟
با این حرفش لبخند روی لبای سوهو محو شد.
_ واقعا فکر کردی من انقدر بیکارم که درگیر مشکلات احمقانه زندگی کاری تو بشم؟
بعد هم فنجونو روی میز کوبید و از روی کاناپه بلند شد.
_ بابت قهوه ممنون.دفعه بعد فکر کن ببین اگر کار واقعا مهمی داشتی باهام تماس بگیر !
و همون لحظه توی هوا ناپدید شد.
سوهو از ناراحتی سرجاش میخکوب شد.فکرشو نمیکرد اون ییشینگ خوش برخورد با لبخندای نمکی و قلب مهربونش در اون حد تغییر کرده باشه.اصلا این ییشینگ جدید رو نمیشناخت...
با قیافه آویزونش راه حمام رو در پیش گرفت تا بره اونجا دوش بگیره و یکمم فکر کنه تا بلکه راهی پیدا کنه...
___________________________________________
بین جمعیت می دوید و با درموندگی اسم سهون رو صدا میکرد که یهو از دور چشمش به پسر تیشرت مشکی افتاد که بی شباهت به سهون نبود.
به سرعت چشماشو بست و خودشو به اونجا تلپورت کرد.
سهون تو یه چادر عجیب غریب که متعلق به یه زن فالگیر بود، نشسته بود و دستش رو به دست اون زن داده بود و با دقت به حرفاش گوش میکرد.
جونگین که حسابی عصبانی شده بود و قصد داشت بره و سر سهون که فارغ از غم دنیا اونجا نشسته بود،داد بزنه با دیدن لبخند سهون که انگار آب روی آتیش بود عصبانیتش فروکش کرد.فقط سریع به سمت سهون رفت از روی صندلی بلندش کرد و اونو توی بغل خودش کشید.
_ میدونی فکرم چند جا رفت لعنتی؟میدونی چقدر نگران شدم؟ فکر کردم اون ارواح لعنتی دوباره گیرت انداختن.چرا مثل احمقا واسه خودت ول میچرخی وقتی من دارم مثل دیوونه ها دنبالت میگردم؟
سهون که هم شرمنده بود هم جا خورده بود، تند تند از جونگین معذرت خواهی میکرد.
_ ببخشید من وقتی دیدم تو نمیای آروم آروم راه رفتم که یهو دیدم اینجام.منو ببخش جونگین.
جونگین سهون رو دوباره به خودش فشرد و اونو از بغل خودش بیرون آورد.دستشو دو طرف صورت سهون گذاشت و خوب صورتش رو ورانداز کرد.
_ تو خوبی؟ چیزیت نشده؟ صدمه که ندیدی؟
سهون لبش رو گزید و با شرمندگی به چشمای جونگین که از نگرانی میلرزیدن، نگاه کرد.
_ من خوبم. واقعا معذرت میخوام که نگرانت کردم.
+ عیبی نداره.
جونگین گفت و دوباره سهون رو توی آغوشش کشید.
زن فالگیر که از دست اون دو تا کلافه شده بود دستشو روی میز کوبید.
_ یااا شما پسرا! اگر فال میگیرین بیاین بشینین اگرم نه برید بیرون و مانع کاسبی من نشید.
جونگین و سهون برگشتن و نگاهش کردن.
_ الان میایم آجوما.
سهون گفت و با لبخند روی صندلی کنار زن نشست.
زن پیر به جونگین اشاره کرد.
_ ببینم فقط تو فال میخای اون همسر جذابت نمیاد؟
سهون با حرف زن خنده اش گرفت و به جونگین که دست به سینه یکم با فاصله از میز ایستاده بود، نگاه کرد.
_ اون همسرم نیست.اون فقط...
زن دستی روی کارت هاش کشید و با لحن مرموزی گفت.
_ آیگووو ولی تاروت داره بهم میگه که شما با هم یه جا زندگی میکنین.و در آینده خیلی بهم نزدیک میشید
سهون که همزمان هم شوکه بود هم متعجب و هم یجورایی ته دلش حس خوشحالی داشت با دقت به حرفای زن فالگیر گوش میداد.
_ یه لحظه صبر کن ببینم!
توی این فاصله که زن کارت ها رو بیرون بکشه سهون به زور جونگین رو راضی کرد و کنار خودش نشوندش.
_ تو هم یکی انتخاب کن.
جونگین اول مقاومت کرد ولی بعد به اصرار سهون یکی از کارتا رو انتخاب کرد.
زن فالگیر در حالی که توی چهره اش نگرانی دیده میشد چند تا از کارت ها رو برگردوند.
_ وای خدای من!
جونگین و سهون با تعجب و دقت به زن نگاه کردن.
_ تاروت های شمشیر دارن خبر از یه جنگ بزرگ رو میدن...نمیدونم شما دو تا پسر چیکاردارید انجام میدید ولی باید بهتون بگم که کارتا چیزای خوبی به من نمیگن.توی آینده شما دو تا تنگنا ها و سختی های زیادی میبینم.توی این جنگی که به راه می افته جون هر دو تاتون تو خطره...جنگی که خبر از وجود اهریمن میده...
جونگین که حسابی اعصابش خورد شده بود نزاشت پیرزن ادامه بده و حرفش رو قطع کرد.
_ آجوما لطفا به ما فقط از آینده رابطه مون خبر بده.
سهون برگشت و نگاه چپ چپی بهش انداخت.
_ یااا ما چه رابطه ای...
جونگین دستشو روی دهن سهون گذاشت و به پیرزن اشاره کرد.
_ هوممم.بزارید ببینم!اوه تو عاشقان آرکان رو انتخاب کردی!
پیرزن سرش رو بلند کرد و نگاهی مرموزی به سهون انداخت.
_ عاشقان آرکان هم از عشق خبر میده هم از خیانت و نفرت...بستگی داره که شما کدومشو انتخاب کنید.
سهون با گیجی نگاهش کرد.
_ یعنی چی؟
+ یعنی اینکه کارت نمیتونه تصمیم بگیره که شما عاشق بشید یا نفرت پیدا کنید.این قلب شماست که شما رو به اون سمت میبره.آرکان فقط داره به شما هشدار میده که باید مواظب حیله های اطرافتون باشید.به ظاهر توجه نکنید و جویای باطن باشید.
جونگین دست توی جیبش کرد پول زیادی دراورد و روی میز گذاشت، سهونو از روی صندلی بلند کرد دستشو کشید و با خودش برد.
_ یاااا کیم جونگین چیکار میکنی؟ داشتم به فالمون گوش میکردم.
+ لازم نکرده.اون عجوزه دیگه داشت چرت و پرت میگفت.
زن پیر که صداشونو شنیده بود از دور گفت.
_ شاید من دروغ بگم اما تاروت هیچ وقت دروغ نمیگه!
جونگین اهمیتی نداد و مچ دست سهون رو گرفت و با خودش کشید.
_ هنوز مواد غذایی نخریدیم.بیا بریم بخریم که زودتر بریم خونه و غذا بخوریم.من که حسابی گشنمه.
سهون با تعجب به جونگین نگاه کرد و باشه ای زیر لب گفت.
در حال رد شدن از جلوی دستفروش های مختلف بودن که سهون به بساط سبزی فروشی که سر راهشون بود اشاره کرد.
_ بنظرت باید سبزی بخریم جونگین؟ اووووم من نمیدونم چی واسه نیمه روحاخوبه.
جونگین یکم فکر کرد و بعد سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
_ آره فکر میکنم باید بخریم.
سهون با نگاهش سبزیجات مختلف رو از نظر گذروند و بالاخره چشمش یکی از اونا رو گرفت.
به سبزیجات عجیبی که توی دستش گرفته بود، اشاره کرد و از زن فروشنده سوال پرسید.
_ آجوما ما باید چجوری اینوبخوریم؟
+ اول بجوشونش بعد تو آبلیمو بخوابونش.در آخر به سوپی که درست کردی اضافه میکنی.
سهون که خوشش اومده بود، لبخند زد.
_ یکم میخام.بهم میفروشی؟
زن فروشنده نگاه خریدارانه ای به سهون انداخت و با چشمک ریزی به شوخی گفت.
_ فکر کنم باید اینکارو بکنم چون تو خیلی خوشتیپی پسر!
سهون خجالت کشید و لپاش گل انداخت.
_ اوه ممنونم!
با این حرکت زن،جونگین پوفی از حرص کشید و نگاه اخم آلودش رو برگردوند.
بعد از حساب کردن،زن فروشنده خواست کیسه خرید رو به دست سهون بده که جونگین کیسه رو از دستش قاپید و با لبخند شیطنت آمیزی تشکر کرد.
سهون از این حرکات جونگین، هم شوکه و متعجب بود هم خوشحال.ته دلش حس میکرد جونگین براش غیرتی شده و این حس به طرز عجیبی براش شیرین و لذت بخش بود.
تو فکر بود و لبخند میزد که جونگین با دیدن لبخندش به حرف اومد.
_ فکر کنم اون اجوما نقشه داشت مختوبزنه
سهون خنده ریزی کرد.
_ خواهشا انقدر حسود نباش!
+ یااا چه حسودی؟فقط از طرز برخوردش خوشم نیومد.
_ هوووم.تو که راست میگی!
+ معلومه که راست میگم... 🙄
هوا تقریبا تاریک شده بود...بعد از اینکه مواد غذایی مورد نیازشونو تهیه کردن و خریدشون تکمیل شد، جونگین از سهون خواست تا همونجا نزدیک ورودی بازار بایسته تا اون بره و ماشین رو بیاره.
سهون هم گوش کرد و منتظر موند.
جونگین ماشین رو به سرعت از خیابونی که داخلش پارک کرده بود، بیرون آورد و بعد از طی مسافت خیلی کوتاهی کنار سهون که فوق العاده خسته به نظر میرسید،توقف کرد.
سهون انقدر خسته بود که توی مسیر برگشت خیلی زود خوابش برد.
البته شایدم از خوشحالی خوابش برد...چون وقتی خواب بود لبخند بزرگی روی لباش شکل گرفته‌ بود و این لبخند رو جونگین وقتی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودن و سرش رو برگردوند تا سهون رو چک کنه، متوجهش شد...
_ هاه! معلوم نیست داره چه خوابی میبینه که اینجوری میخنده.
جونگین گفت و با نیشخندی سرش رو به طرفین تکون داد.
دوباره سرش رو سمت سهون چرخوند و نگاهش کرد.انگار که وقتی سهون بیدار بود نمیتونست اونجور که باید نگاهش کنه، پس این فرصت رو غنیمت میدونست که خوب نگاهش کنه و به جزئیات صورتش دقت کنه.
پوست سفیدی که حتی تو تاریکی شب هم برق میزد...ابروهای کشیده و کمانی که وقتی اخم میکرد جذابیت بیش از اندازه ای به صورتش میبخشید...مژه های بلند و خوش حالتش که چشم هاشو جذاب و گیرا میکرد...بینی متناسب با صورتش و در آخر لب های سرخ رنگ و خوش فرمش که واقعا کار رو برای جونگین سخت میکردن...
با رفتن چشماش روی لبای سهون،توی قلبش لرزش خفیفی احساس کرد.ناخودآگاه سرش رو جلو برد و نگاهشو روی اون لب های مسحور کننده زوم کرد.
نمیدونست چرا اما فقط اینو میدونست که تو اون لحظه دلش میخواد اون لبارو ببوسه.شاید یه حس گذرا و الکی بود؟ یا شایدم جونگین واقعا تو اون مدت به سهون حسی پیدا کرده بود؟ خودشم اینو نمیدونست...
خواست چشماشو ببنده و لباشو روی لبای سهون بزاره تا آغازگر یه حس جدید باشه اما درست همون لحظه چراغ راهنمایی سبز شد و با بوق های ممتد
ماشین های پشتی، جونگین عقب کشید و ماشین رو به حرکت درآورد.
_ رسیدیم؟
سهون که از خواب بیدار شده بود،پرسید و باعث شد جونگین دوباره بهش نگاه کنه و این بار نگاهش با دیدن صورت سهون که هنوز گیج خواب بود،رنگ شادی بگیره و لبخند بزنه.
_ بیدار شدی؟نه هنوز یکم دیگه مونده.
+ باشه پس هر وقت رسیدیم بیدارم کن!
سهون گفت و با لب های غنچه شده دوباره خوابید.
جونگین که حوصله اش سر رفته بود و دلش میخواست با سهون حرف بزنه، داد زد:
_ یاااا نخواب!
اما همون لحظه خر و پف سهون به هوا رفت!
جونگینم زیر لب غر زد:
_ فکر میکردم فقط خودم زیاد میخوابم اما انگار بدتر از منم تو دنیا هست!
___________________________________________
_ چرا جوابمو نمیدی چانیول؟چرا این انقدر شبیه سهونه؟
+ منم نمیدونم.فقط آوردمت اینجا که ببینیش.
بکهیون که حسابی ترسیده بود با حالت نگرانی دستشو روی قلبش گذاشت.
_ نکنه قراره اتفاقی واسه سهون بیفته؟نکنه این تابلو به اون کتاب کوفتی ارتباط داره؟
چانیول با شنیدن اسم کتاب چشماشو ریز کرد و با جدیت به بک نگاه کرد.
_ از چی حرف میزنی؟ کدوم کتاب؟
+ یه کتابی بود که من از توی وسایل داییم پیدا کرده بودم.یادمه که کتاب موضوع ترسناکی داشت و توی مقدمه اش نوشته بود که اگر خوشبختیو زندگیمونو دوست داریم اونو نخونیم.
چانیول زیر لب به آرومی نجوا کرد:
_ و اگر تصمیم خودتونو برای فروختن و اجاره دادن جسم و روح خود گرفته اید مطالعه این کتاب بهترین کار برای شماست!
بکهیون با چشم های گرد شده به چانیول خیره شد:
_ خودشه!تو اون کتابومیشناسی؟خوندیش؟
چانیول چشماشو روی هم فشار داد و با ناراحتی به بکهیون نگاه کرد:
_ نخوندم اما میدونم داخلش چه خبره.فقط در همین حد بگم که سهون قراره با بزرگترین مصیبت زندگیش روبرو بشه!
_ نه نه!سهون نمیتونه خونده باشدش...نباید خونده باشدش...امکان نداره!
بکهیون با فکر کردن به اینکه سهون اون کتاب رو خونده و تطبیق دادن با حرف وحشتناکی که چانیول زد ترس شدیدی توی وجودش نشست و دستشو جلوی دهنش گرفت .
_ واااای خدای من! سهون با خودش چیکار کرده؟!باید برم پیشش و بهش بگم داره چه اتفاقی میفته.چانیول منو همین الان ببر پیشش.
بازوی چان رو فشرد و ملتمسانه نگاهش کرد.
چانیول دستاشو دو طرف شونه های بک گذاشت و با خونسردی توی چشم های ترسیده بک نگاه کرد.
_ ببین بکهیون.در حال حاضر من و تو نمیتونیم کمکی به سهون بکنیم.جونگین بهتر از همه میتونه ازش مواظبت کنه.اون یه نیمه روح ارشده و خوب میدونه باید چیکار کنه.پس بهتره ما کنار بکشیم و بزاریم مشکلات سهون به روش اون حل بشه.متوجه شدی؟
بکهیون که سردرگم شده بود، سرش رو به طرفین تکون داد و با کلافگی خودشو از حصار دستای چانیول آزاد کرد.
_ آه نمیدونم!یعنی تو میگی به اون کیم جونگین اعتماد کنم؟
+ فعلا بهترین کار ممکن همینه.
بکهیون که سرش رو پایین انداخته بود لباشو خیس کرد و بعد از چند لحظه تفکر با جدیت توی چشمای آسمونی چانیول نگاه کرد.
_ به اعتماد حرف تو، من به کیم جونگین اعتماد میکنم.
لبخند سرشار از خوشحالی روی لبای چان نشست.
_ کار درستی میکنی.
اما با چیزی که بکهیون در ادامه حرفاش گفت، لبخند چان کمرنگ شد.
_ ولی اینو بدون که اگر کوچکترین بلایی سر بهترین دوست و برادرم یعنی سهون بیاد،دیگه مایی بین من و تو وجود نخواهد داشت وهیچوقت نمیبخشمت.
چان سعی کرد دوباره لبخند بزنه و از حرف بک ناراحت نشه و تا اندازه ای هم موفق شد.
دستای ظریف و کشیده بکهیون رو توی دستای بزرگش گرفت و بوسه کوتاه اما عمیقی روی لب های باریکش زد.
_ اینی که گفتی هیچ وقت اتفاق نمی افته.حالا هم بیا زودتر از اینجا بریم.وقت ناهاره و میدونم حسابی گشنته.
+ تو از کجا فهمیدی؟
_ از صدای قاروقور شکمت مشخصه.
بکهیون سرخ شد و محکم به بازوی چان که نخودی میخندید، مشت زد.

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ