اون موجود زشت و نفرت انگیز در حالی که بزاق چسبناک و چندشش از دور دهن بزرگ و پر از دندونش میریخت،نعره کر کننده و ترسناکی زد که باعث شد سهون به خودش بیاد...اون لحظه فقط یک کلمه توی مغزش تکرار میشد:فرار!
تمام توانشو جمع کرد و شروع به دویدن کرد؛ اما موقعی که داشت از اون هیولا دور میشد پاش به یه چیزی گیر کرد و به شدت به زمین برخورد کرد.زانوی شلوارش پاره شد و خون از سرزانوش سرازیر شد.به خاطر درد و سوزش شدیدی که توی پاش پیچید آه بلندی کشید و خواست از جاش بلند شه اما نمیتونست.اون موجود همچنان اونجا ایستاده بود.انگار خودشم میدونست سهون راه فراری نداره.
سهون در حالی که روی زمین نشسته بود عقب عقب میرفت؛ با هر یک قدم سهون هیولا هم قدمی به جلو برمیداشت.
قلب سهون به تپش و نفساش به شماره افتاده بود.مغزش کار نمیکرد و نمیدونست چطور باید از دست این موجود در بره، همچنان روی زمین به عقب میخزید...هیولا سرعت گرفت و در یک لحظه روی بدن سهون فرود اومد.
فاصله صورتش تا صورت سهون کمتر از چند سانت بود.سهون میتونست بوی تعفن خفه کننده ای رو استشمام کنه که باعث میشد حالت تهوع بگیره انگار که اون هیولا از فاضلاب در اومده بود.بوی گند داشت خفه اش میکرد و وزن هیولا روی بدنش داشت لهش میکرد.
با چنگالش چونه سهون رو گرفت و فشار داد.سهون از درد فریاد کشید...هیولا نعره ای از پیروزی کشید و دست دیگه اش رو بالا آورد و روبروی دهان سهون گرفت و بهش حالاتی داد.
سهون احساس میکرد چیزی در درونش داره حرکت میکنه...کم کم داشت بیشتر و بیشتر سردش میشد...هیولا داشت روح و گرمای وجود سهون رو از بدنش بیرون میکشید...سهون توی دلش با خودش آخرین صبحت هاشو کرد.میدونست که قطعا این دفعه کیم جونگینی در کارنیست که نجاتش بده چون خودش اونو فرستاد تا بره...پس مردنش حتمی بود...
' اینبار دیگه همه چی تموم میشه...من اینجا میمیرم و هیچکس هم به دادم نمیرسه...جسدمم پیدا نمیکنن...! اره حتی تو هم این سری نمیای کمکم کنی کیم جونگین!دیگه همه چی...تمومه '
کم کم داشت خوابش میگرفت.پلک هاش شدیدا سنگین شده بود و بیناییشم داشت ضعیف میشد...آخرین صداهایی که شنید نعره کر کننده هیولا و افتادن نعشش به کناری بود...و بعد از اون سکوت.
-------------------------------------------------
شب تقریبا از نیمه گذشته بود و بکهیون دلشوره شدیدی گرفته بود. هر چقدر با موبایل سهون تماس میگرفت ، اون جواب نمیداد.
روی مبل نشست و با حرص دستشو لای موهاش کشید.
- چرا جواب نمیده؟مطمئنم یه اتفاقی افتاده! سهون هیچ وقت منو این همه مدت بی خبر نمیزاشت.چیکار کنم ؟!چیکارکنم؟!
چانیول وقتی بی قراری بکهیون رو دید گفت:
- اگر بخوای من میتونم ببینم کجاست.
بکهیون با نگرانی به چان نگاه کرد:
- چطوری؟
- من توانایی دوربینی روحی دارم.یعنی از طریق حس ششم قوی که دارم میتونم نسبت به پدیده های دور تر از اطرافم اطلاعات کسب کنم.
- خواهش میکنم انجامش بده.هر کاری میتونی بکن.اگر سهون چیزیش بشه هیچ وقت خودمو نمیبخشم...
چانیول دستاشو مجاور بدنش گرفت و چشم هاشوبست.
بکهیون نگاه نگران و پر از استرسش رو به صورت چانیول دوخت.ابروهای چانیول در هم میرفت؛ انگار سعی زیادی میکرد تا بتونه دوربینی رو انجام بده.بعد از چند دقیقه تلاش چانیول بالاخره چشم هاشو باز کرد و مستقیم به بکهیون چشم دوخت.بکهیون توقع اینو داشت که خبر سلامتی سهون و اینکه کجاست رو از چانیول بشنوه.
- خب! بهم بگو حالش خوبه؟ کجاست؟
- متاسفم یه نیروی آشنایی هست که ازش محافظت میکنه.نمیتونم درست ببینم.فقط میتونم احساس کنم که...
- که چی؟
چانیول با دوربینی که کرد اصلا چیزای خوبی ندید.منتهی دوست نداشت بکهیون از اینی که هست نگران تر بشه.حال سهون در واقع اصلا خوب نبود اما چان طور دیگه ای این رو به بک گفت.
- حالش زیاد خوب نیست...ولی یه نفر کنارشه! بدبختانه نیروی اون از من زیادتره و نمیتونم بفهمم کیه.
بکهیون به شدت از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا لباسشو عوض کنه.
- واقعا ممنون.ولی فکر کنم خودم باید برم دنبالش!
چانیول دنبال بکهیون تو اتاقش رفت.
- من توصیه نمیکنم بری دنبالش.خطرات زیادی اون بیرون هست.
- هر چی باشه اون تنها دوست منه.حاضرم جونمو به خاطرش به خطر بندازم.
چانیول با ایستادنش مانع رفتن بکهیون شد.
- شاید تو بخوای جونتو به خطر بندازی ولی من نمیتونم اجازه همچین کاری رو بهت بدم.
بکهیون سعی کرد با دستای ظریفش چانیول رو کنار بزنه اما موفق نمیشد.
- برو کنار گنده بک.تو کی هستی که به من اجازه ندی.برو اونور !
بکهیون تپش قلب شدیدی گرفته بود نفس نفس میزد،سر چانیول داد میزد و با مشتای ظریفش به سینه اون میکوبید.
- تنها آدم مهم زندگیم اون بیرون معلوم نیست چه بلایی سرش اومده.من مطمئنم تو یه چیزی رو درموردش به من نگفتی و پنهانش کردی.پس برو کنار و بزار من خودم برم پیداش کنم.
چانیول مچ دست های مشت شده بکهیون رو گرفت تو دستاش و داد زد.
- بکهیون! آروم باش و به من گوش کن!
بکهیون در حالی که از شدت استرس نفسش به زور بالا میومد به چانیول زل زد و ساکت شد.
چانیول تو چشمای بک نگاه کرد و ادامه داد:
- یه نیرویی داره از سهون محافظت میکنه.انقدر نگرانش نباش!ما فعلا کاری از دستمون بر نمیاد.باید منتظر بمونیم.
در واقع چانیول خودشم از حرفایی که به بک زد زیاد مطمئن نبود؛سهون داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد چجور نیرویی میتونست نجاتش بده؟...اما خب تو اون لحظه برای آروم کردن بک چاره ای جز گفتن اون حرفا نداشت.
بکهیون مشت های گره کرده دستاش رو به آرومی باز کرد وچانیول هم دستاش رو از دور مچ های بکهیون برداشت.
بغض عمیقی گلوی بکهیون رو اذیت میکرد و چانیول با نگاه کردن به چشم های بکهیون متوجه این بغض شد.
خودشم نمیدونست چطور بکهیون انقدر براش مهم شده بود که حتی طاقت ناراحتیشو نداشت.تو یک لحظه بکهیون رو که حالا آروم آروم اشک میریخت کشید توی بغل خودش.
بکهیون با رفتن تو بغل چانیول دستاشو دور کمر چان حلقه کرد و گریه اش شدت گرفت.در حالی که هق هق میزد، گفت:
- چانیول اگر سهون چیزیش بشه هیچوقت...هیچوقت خودمو نمیبخشم.
چانیول در حالی که سر بکهیون رو نوازش میکرد گفت:
- هیش! تقصیر تو نیست.تو کاری نکردی بکهیون.اون حالش خوب میشه نگران نباش.
- اون مثل برادرم میمونه.همیشه مواظبم بوده همیشه دوستم داشته...اگر چیزیش بشه... اگر چیزیش بشه...
- چیزیش نمیشه.بهت قول میدم سهون سالم برمیگرده.
تو اون لحظه چانیول بیشتر از سهون،نگران بکهیون بود.حالا فهمیده بود که بکهیون وابستگی شدیدی نسبت به اون پسر داره. پسری که چان هنوز ندیده بودش اما امشب فهمید که برای بکهیون خیلی عزیزه.
-------------------------------------------------
کریس توی یخچال آشپزخونه دنبال خوراکی میگشت اما وقتی چیزی پیدا نکرد ناامید در یخچال رو بست اما وقتی برگشت روبروش یک نفر ایستاده بود.انقدر جا خورد که نزدیک بود غش کنه.
- یااا ترسوندیم! تو دیگه کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟!
پسری که روبروش ایستاده بود قدش از کریس کوتاهتر بود اما اندام و تیپ مناسبی داشت.یه کت و شلوار مشکی خوش دوخت به تن کرده بود و با چشمای سیاه رنگ درشتش به کریس زل زده بود.صورت ریز نقش و ظریفی داشت و لبخند پررنگی روی لباش نقش بسته بود.
- سلام.من سوهو هستم.قطعا جوهان راجع به من بهت گفته.من اینجام تا...
کریس پشت چشمی نازک کرد و با بی حوصلگی گفت:
- تا محافظ من باشی و نزاری کار اشتباهی انجام بدم!
سوهو لبخند بزرگی زد و با خوشحالی گفت:
- درسته!
کریسم لباشو غنچه کرد و با حرص گفت:
- اما کور خوندی!
بعدم با تمام سرعت و قدرتش سوهو رو به در یخچال چسبوند و یقه لباسش رو محکم تو دستش گرفت طوری که سوهو از درد چهره اش در هم رفت.
- هیچکس نمیتونه به من بگه چیکارکنم چیکارنکنم.من از هیچکس جز ارباب دستور نمیگیرم احمق!
سوهو با خونسردی تمام نگاهش کرد و بعد دستش رو روی شونه کریس گذاشت و بدون اینکه هیچ فشاری به دستش بیاره کریس رو به عقب هل داد.در واقع این نیروی درون دستای سوهو بود که کریس رو به عقب پرت کرد نه قدرت فیزیکی دستش.
- فراموش نکن که داری با فرشته محافظت حرف میزنی.کسی که میتونه جونتو بگیره یا از مرگ نجاتت بده.
کریس که بدنش از برخورد با کف سرامیکی درد گرفته بود سعی کرد از جاش بلند شه.
- خوابشو ببینی!
سوهو با خونسردی جواب داد.
- خواهی دید!
کریس در حالی که زیر لب غرغر میکرد لباس هاشوعوض کرد و تا خواست از در قصر بیرون بره سوهو جلوش ظاهر شد.
- کجا داری میری؟
کریس چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:
- نکنه فکر کردی زنمی که وقتی هر جا میرم بهت بگم؟
سوهو خندید:
- پس در این حدم زن ذلیلی :)
کریس پوفی کشید.
- بکش کنار میخام برم پیش یکی!
سوهو رفت کنار دیوار و دست به سینه ایستاد.
- فکر کنم بدونم کیو میگی.بهتره الان راحتش بزاری.اون الان تو حال روحی خوبی نیست.
- تو از کجا میدونی؟
- همه آدما فرشته محافظ دارن.منتهی وقتی تو شرایط سختی قرار بگیرن اون فرشته میاد به کمکشون.من فرشته محافظ بکهیون رو میشناسم.اون بهم گفت که حالش خوب نیست.
کریس در حالی که سرتاپای سوهو رو برانداز میکرد ،گفت:
- ببینم همه فرشته های محافظ اینجوری لباس میپوشن؟یا تو با بقیه فرق داری؟
سوهو نگاه اجمالی به کریس کرد و با خونسردی جواب داد:
- بستگی به اونی داره که ازش حفاظت میکنن.
کریس دوباره پوزخند زد و یهو حالت صورتش جدی شد.
- خب خوش گذشت.برو کنار از سر راهم میخوام میزبانمو ببینم.
سوهو این بار با صدای بلند رو به کریس داد زد:
- اجازه نداری.این حرف من نیست.ارباب ازم خواسته تا اطلاع ثانوی نزارم بری پیش اون پسر بچه.
کریس حسابی عصبانی شده بود،مردمک چشم هاش گسترده شدو کل تخم چشم هاش سیاه شدن،بال های پرپشتش داشت ظاهر میشد. با صدایی که دو رگه و ترسناک شده بود، غرید:
- دیگه برام مهم نیست ارباب چی میگه. من اون پسر رو میخوام!
با چنگال تیز و بلندش چنگی به کتف سوهو زد و به کناری هلش داد.
خون از کتف سوهو زد بیرون و اون از درد زیاد روی زمین ولو شد.
در حالی با دست چپش کتفش رو که خون قطره قطره ازش میچکید گرفته بود بریده بریده زیر لب گفت:
- ماجرا اینجا تموم نمیشه کریس.خواهیم دید کدوم یکی از ما میتونه اون یکی رو رام کنه.
-------------------------------------------------
چشم های سهون نیمه باز بود و نور ضعیفی از بیرون به چشم هاش میخورد که باعث میشد سعی کنه چشماشو کاملا باز کنه.اما انقدر ضعف تو بدنش احساس میکرد که حتی قدرت اونم نداشت.احساس یه مرده رو داشت که حتی پلک هم نمیتونه بزنه.
با گیجی چشم هاشوچرخوند تا بلکه اطرافش رو ببینه...
بالای سرش یه لوستر زیبا و قدیمی آویزون بود.سمت راستش یه میز تخت خواب و جلو تر هم در اتاق بود.سمت چپ هم یه در دیگه بود که باز بود و از توش صدای فیش فیش آب میومد.
انگاری حمام بود.
کم کم اندک انرژی درونش هم داشت تحلیل میرفت؛قفسه سینه اش سنگین شده بود انگار کسی داشت فشارش میداد. باز داشت خوابش میگرفت و پلک هاش روی هم رفتن که صدای نزدیک شدن قدم هایی رو شنید.
- من باید روحمو برگردونم...چاره ای ندارم! لعنتی منو ببخش! منو ببخش که دارم این کارو باهات میکنم...
سهون بعد از شنیدن این جملات ناگهان احساس کرد اون فردی که باهاش حرف زده در حال باز کردن دهانشه.این حرکتش باعث شد سهون چشماشو به زور و با بدبختی باز کنه.
اون دهان سهون رو باز کرده بود و حالا دهانش روی دهان اون گذاشته بود و از نفسش میدمید.درست مثل تنفس مصنوعی.
سهون هیچی احساس نمیکرد و چشماش رو به زور باز نگه داشته بود...
اما بعد از چند لحظه توی سینه اش احساس سنگینی شدیدتری کرد؛چشماشو کاملا باز کرد.انگار یه پاره آجر بزرگ توی سینه اش بود.یه چیزی درونش حرکت میکرد که باعث میشد سهون نفسش تنگ بشه...هر لحظه راه تنفسش بیشتر و بیشتر بسته میشد.صورتش کبود شده بود و رگ های پیشونیش زده بود بیرون.
فردی که داشت توی دهانش نفس میدمید از روش کنار رفت و سهون تونست صورتش رو ببینه.
اون کیم جونگین بود!با موهای خرمایی و چشمای قهوه ایش...چهره اش انگار فرق کرده بود...دیگه رنگ پریده نبود.چشماش سرد و بی حالت نبود.اما با این حال پشیمونی عجیبی تو صورتش دیده میشد.
سهون دستش رو به سمت گلو برد و سعی داشت دست های نامرئی که داشتن خفه اش میکردن رو از خودش جدا کنه.
انرژی عجیبی توی کالبدش در حال گردش بود.انرژی که عجیب بود اما عظمت و قدرتش رو میتونست احساس کنه.
اخرین چیزایی که قبل از بیهوش شدنش میدید صورت خیس از اشک کیم جونگین و دستای رنگ پریده و بی روح خودش که توی دستای جونگین بود.
دفعه بعد که سهون چشم هاشو باز کرد احساس کرد باید چند ساعت گذشته باشه.این بار انرژی زیادی رو توی بدنش احساس میکرد.روی تخت نیم خیز شد و اولین چیزی که نگاهش بهش افتاد تصویر صورت خودش توی آینه میزتوالت روبروش بود.
- آاااا...ههههه! نه...این... امکان...نداره!
موهای سهون به رنگ بلوند دراومده بود.صورتش رنگ گچ شده بود و چشماشم هم رنگ آسمون شده بود.
- نه....نههههههههههه!
دست هاشو دو طرف سرش نگه داشت و فریاد بلندی کشید...
BẠN ĐANG ĐỌC
♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]
Fanfictionآخرین ماموریت کیم جونگین نیمه روح، تقدیم روح پاک اوه سهون به پادشاه ارواح خبیثه اس و پاداش این کارش زندگی ابدی روی زمین در کنارارباب و رهایی از جهان زیرینه... همه چیز خوب پیش میره تا وقتی که اون در مورد سهون یک خطای بزرگ مرتکب میشه و باعث میشه زندگی...