15.یادآور

152 32 14
                                    

"فلش بک_چانیول"
با ناامیدی توی آب شنا میکردم تا بکهیون رو پیدا کنم اما انگار فقط دور خودم میچرخیدم...هیچ نشونی ازش نبود...دریاچه عمیق بود و فقط از این میترسیدم که نکنه غرق بشه...چقدر اون لحظه بی مصرف شده بودم که حتی نمیتونستم با استفاده از نیروهام کسی که بهش علاقمندم رو نجات بدم...
درست وقتی که میخواستم ناامید بشم و از نقطه ای که شنا و گشتن رو شروع کرده بودم دور بشم، جسم ظریف و بی دفاعی رو دیدم که زیر آب چشماش بسته بود و داشت غرق میشد.
با تمام وجودم به سمتش رفتم.نباید حتی یک ثانیه هم وقت تلف میکردم.
از زیر آب بیرون کشیدمش و روی کولم گذاشتمش.چون که نیرویی نداشتم مجبور بودم کل مسیر اونور دریاچه تا پارک رو شنا کنم اما خب عیب نداشت!بکهیون اونقدر سنگین نبود که اذیت بشم.چون اون لحظه فقط به نجات دادنش فکر میکردم.
بالاخره به جایی که سوار قایق شده بودیم رسیدیم.متاسفانه هیچکس جز ما دو تا اونجا نبود، احتمالا همه به خاطر وضعیت بد هوا زودتر پارک رو ترک کرده بودند.حتی اون پسرک مسئول قایق ها هم دکه اش رو بسته و رفته بود.
بکهیون رو با ملایمت روی زمین خوابوندم ، سرش رو پایین قرار دادم و دستامو حلقه وار به زیر شکمش بردم از روی زمین بلندش کردم تا آب داخل ریه هاش خارج بشه.نبض کاروتیدش رو گرفتم...نبضش خیلی ضعیف بود...تنفسش هم قطع شده بود...تنفس دهان به دهان رو شروع کرده بودم...اما هر لحظه که میگذشت نه تنها نفس نمیکشید، نبضش هم ضعیف تر میشد...تو اون لحظه فقطCPR میتونست به زنده موندنش کمک کنه...چند بار انجامش دادم اما حالا لب های بکهیون کبود شده بود و هیچ تغییری تو حالش دیده نمیشد...نبضش به زور احساس میشد و همچنان نفس نمیکشید...باید میبردمش بیمارستان دیگه هیچ کاری از دست من برنمیومد...
قابلیت بزرگ همه نیمه روح ها تلپورت بود.در عرض چند صدم ثانیه تونستم بکهیون رو به بیمارستان برسونم.
وقتی جلوی درب اورژانس رسیده بودم فریاد میزدم و کمک میخواستم.انقدر حالم بد بود که حس میکردم نفسم الان قطع میشه.
پرستار ها بکهیون رو روی تخت گذاشتن و بردن.
منم داد میزدم و میخواستم که باهاشون برم اما اجازه ندادن.
《پایان فلش بک》
_ اسم بیون بکهیون سن 20.سابقه هیچ بیماری نداشته.توی دریاچه پارک افتاده و دچار آنوکسی شده.نبضش ضعیفه و ضربان قلب نداره دکتر.
+ خیلی خب دستگاه شوک رو آماده کنید.
چانیول چشماشو بسته بود و گوش هاشو با دست گرفته بود تا مکالمه اون دکتر و پرستار رو نشنوه.چون با شنیدنشون هر لحظه بیشتر وحشت وجودش رو فرامیگرفت...وحشت اینکه بکهیون بمیره...اون پسرک لاغر شوخ و دوست داشتنی...کسی که به چانیول که یه نیمه روح بود اعتماد کرد و اون رو به خونه اش برد...هیچ وقت هیچ کس تا حالا همچین رفتاری با چانیول نداشت...
با حس لمس شدن شونه اش چشاشو باز کرد.سهون و کای روبروش ایستاده بودن.
سهون با نگرانی پرسید:
_ حال بکهیون چطوره؟!
چانیول ناراحت و عصبی،بغضش رو فروخورد و سرشو به طرفین تکون داد.
_ خوب...نیست!توی دریاچه افتاد...
سهون با ناباوری به چانیول نگاه کرد.بکهیون پسری نبود که بی گدار به آب بزنه پس سهون نمیتونست باورکنه بکهیون تنهایی توی اب افتاده باشه و شکش به چانیول رفت.در حالی که از عصبانیت میلرزید یقه چانیولو توی دستش گرفت و از روی صندلی بلندش کرد.
_ تو!تو چیکارش کردی؟هان؟دوستمو چیکار کردی؟بکهیونو چیکارش کردی؟تو انداختیش تو دریاچه اره؟
چانیول از شدت ناراحتی حتی نمیتونست حرف بزنه، تو چشمای سهون نگاه میکرد اما نمیتونست جوابی بده.کای که از حضور چانیول اونجا و اینکه سهونو اون هر دو همو میشناختن تعجب کرده بود دست سهون و از چانیول کشید و به سمت دیگه ای بردش.
_ آروم باش لطفا!وقتی از چیزی خبر نداری چطور میتونی بگی اون کاری کرده؟
سهون که کنترل رفتار و حرکاتش دست خودش نبود باصدای لرزونی داد کشید.
_ چون کار خودشه!این اواخر با بک میگشت.حتی اخرین بار خونه بک دیدمش...
چانیول نزدیک سهون رفت و سعی کرد ماجرا رو براش توضیح بده.
_ منو بکهیون با هم رفته بودیم پارک.منه احمق بهش پیشنهاد دادم قایق سوار شیم.فکر نمیکردم اینجوری شه سهون.من واقعا متاسفم...
سهون آهی کشید و از چانیول دور شد.
_ اگر بلایی سرش بیاد زنده ات نمیزارم!
وقتی کای با چانیول تنها شد کنارش روی صندلی نشست وآروم به بازوش ضربه زد.
_ تو از کجا سهونو دوستشو میشناسی؟
+ تو خودت از کجا میشناسیشون؟
چانیول که حالش واقعا خراب بود از روی صندلی بلند شدو رفت.
کای دستی لای موهاش کشیدو سرشو به دیوار تکیه داد.
_ جواب قانع کننده ای بود!
___________________________________________
سوهو که غافلگیر شده بود خواست از روی تخت شه اما کریس با ضربه کمربندی که روی بدنش فرود اورد مهلت جنبیدن رو ازش گرفت.
سوهو با خشم و ناباوری به کریس زل زد.اون داشت دقیقا چه غلطی میکرد؟چطور جرئت کرد با کمربند سوهو روبزنه؟
_ چه غلطی میکنی احمق؟دردم گرفت!
کریس با صدای بلند خندید.
_ آخه هنوز کاری نکردم که دردت بگیره عزیزم!
کمربندشو به گوشه ای پرت کرد و روی تخت سمت سوهو رفت...
_ امشب کاری باهات میکنم که تو تاریخ ثبت بشه!
سوهو نیم خیز شد و سعی کرد کریسو کنار بزنه.
_ چی داری میگی عوضی؟عصبانیم نکن!
کریس پوزخند زد...سوهو رو به تخت کوبید و روی بدنش خوابید.صورتشو توی گردن سوهو فرو کردولباشو به لاله گوش سوهو چسبوند.
_ وقتی مث یه جوجه بی دفاع زیرم ناله کنی دیگه نمیتونی اینجوری زر بزنی!
سوهو دستشو بالا و سمت کریس برد تا بتونه با نیرویی که داره اونو از خودش دور کنه اما انگار دیگه قدرتاش عمل نمیکردن.
_ ببینم نکنه یادت رفته من با شاهزاده جهنم پیمان بستم؟قدرت در برابر قدرت!خون در برابر خون!
کریس گفت‌و قهقهه ای زد.همون لحظه سفیدی چشماش کاملا سیاه شدن...
سوهو دیگه این کریس رو نمیشناخت.اون رسما یه هیولا شده بود.یه هیولای ترسناک و رعب آور!
کریس با خشونت لباس سوهو رو چنگ زد و از تنش بیرون کشید همزمان با دست دیگه اش شورت و شلوار اونو پایین کشید.
سوهو سعی کرد نزاره اما در برابر قدرت شیطانی کریس هیچ کاری از دستش برنمیومد...
_ کریس به خودت بیا!کاری که میخوای بکنی اصلا درست نیست!
کریس انگار هر لحظه که میگذشت دیوونه تر میشد.سیلی محکمی به صورت سوهو زد که از چنگال های تیزش روی صورت سوهوخون جاری شد.
_ دهنتو ببند!
از روی سوهو بلند شد و دستشو سمت شلوار خودش برد و همزمان شورتش درش اورد.دوباره نزدیک سوهو که با وحشت به عضو بزرگ و سفت شده اش نگاه میکرد، شد و کمی سوهو رو پایین کشید و نزدیک لبه تخت آورد.روش خیمه زدوبی هیچ ملایمتی عضوشو وارد سوهو کرد.
سوهو داد بلندی از درد کشید.تا به حال تو عمرش همچین درد ناگهانی وحشتناکی رو تجربه نکرده بود.
کریس با صدای دورگه اش خندید.
_ اووووووم چقدر تنگی!دوس دارم انقد بکنمت که تا آخر عمرت نتونی درست راه بری فرشته کوچولو!
اینو گفت و عضوشو تا ته فرو کرد.
_ بس کن کریس!بسه...
سوهو از درد چهره اش توی هم رفته بود.
کریس خندید.
_ خوشت نیومد؟عیب نداره الان کاری میکنم که خوشت بیاد بیبی!
عضوش رو با خشونت بیرون کشیدودوباره روی سوهو خوابید.اینبار صورتشو نزدیک لب های ظریف اون بردوشروع کرد به بوسیدن...بوسه های وحشیانه و ممتد که هیچ لذتی رو به سوهو منتقل نمیکرد.وقتی دید سوهو توی بوسه همراهیش نمیکنه عصبی شدو غرید.
_ که اینطور؟!...
این بار به بوسیدنش سرعت و خشونت بیشتری بخشید.لبای سوهو رو به دندون میکشیدو باولعی وحشیانه میبوسید همزمان دستشو سمت عضوش برد و اونو توی سوهو فروکرد.
سوهو بخاطر بوسه های پی در پی کریس نمیتونست درست نفس بکشه و با واردشدن دوباره عضو کریس داخل بدنش آه بلند و دردناکی کشید.
کریس که با آه سوهو تحریک شده بود، بیخیال لبای کبود اون شد و به گردنش حمله کرد.
زبونشو به طرز چندشی روی گردن اون کشید و بعدش وحشیانه تر از قبل گردنشو گاز گرفت و مارک کرد.
سوهو حس میکرد عضوش حسابی برامده وسفت شده...درد شدیدی رو تو اون ناحیه احساس میکرد.
کریس بوسه زدن و تا سینه های سوهو ادامه داد.نوک سینه هاش و با خشونت میپیچوند و مک میزد.
سوهو حس میکرد الاناس که از حال بره.بدنش داغ شده بودو حالش داغون بود.
کریس دستاشو برای تسلط بیشتر رو شونه های سوهو گذاشت و عضوشو تو بدن سوهو حرکت داد.هربار تندتر و با شدت بیشتری تلمبه میزد.برای اینکه سوهو رو اذیت کنه تا نزدیک نقطه لذتش میرفت اما بهش ضربه نمیزد.
_ کریس بسه خواهش میکنم تمومش کن!
سوهو ناله میکرد و به کریس التماس میکرد اما اون همچنان ادامه میداد.
_ اوووف همینه!بیشتر ناله کن!ناله هات بیشتر تحریم میکنن.
دستاشو از روی شونه های سوهو که حالا زخم بودن برداشت و چنگی به رون های سفیدش زد.
_ آاااه از این پوزیشن خسته شدم بیا یه مدل دیگه!
سوهو رو برگردوند و به روی شکم خوابوند.
چنگی به لپ های باسنش زد و عضوشو دوباره وارد اون کرد.با سرعت چندبرابر توی سوهو تلمبه میزد و آه میکشید.
سوهو که دیگه بی حس و کرخت شده بود به روبروش زل زد و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید...
___________________________________________
با بیرون اومدن دکتر، سهون و چانیول و کای با سرعت به سمتش رفتن.سهون نگاه نگران و پر اضطرابشو به صورت دکتر دوخت.
_ حالش چطوره دکتر؟زنده میمونه درسته؟
+ بله بیمارتون زنده اس و خوشبختانه حالشم خوبه.تاچند ساعت دیگه میتونید برید ملاقاتش و اینم بگم که اگر فقط چند دقیقه دیرتر میاوردینش نمیتونستیم برش گردونیم و برای همیشه از دست میدادینش...
صورت سفید و رنگ پریده سهون رنگ شادی گرفت وبا خوشحالی رو به دکتر تعظیم کرد.
_ آه واقعا ممنونم اقای دکتر!
دکتر لبخند مهربونی زد.
_ اون کسی که رسوندش بیمارستان کمک های اولیه به موقع ودرستی انجام داده بود.باید از اون متشکر باشید.
سهون نگاهی به چانیول کرد.یعنی اون جون بکهیون رو نجات داده بود؟یعنی سهون در موردش اشتباه برداشت کرده بود؟!
چانیول بعد از رفتن دکترروی صندلی نشست و با دستاش صورتشو پوشوند.
سهون و کای هم کنارش نشستند.
سهون که از برخوردش با چانیول شرمنده بود، دستشو روی شونه اون گذاشت.حس کرد شونه هاش میلرزن.با تعجب دستشو زیر چونه چانیول برد و سرش و بلند کرد.
کل صورت چانیول خیس و چشماش از شدت گریه قرمز شده بودن...
سهون با تعجب بیشتر چندبار پلک زد.
_ یااا تو داری گریه میکنی؟
چانیول با چشمای متورمش به سهون نگاه کرد.
_ ترسیدم سهون!ترسیدم که دیر شده باشه !که هیچوقت فرصتشو نداشته باشم بهش بگم...
+ چیو بهش بگی؟
چانیول بدون اینکه جوابی بده از جاش بلند شد و رفت.
سهون که گیج شده بود نگاهی به کای کرد.
کای هم سرشو خاروند و دست سهون و گرفت و با خودش برد.
_ بیا ما هم بریم.چند ساعت دیگه که بکهیون به بخش منتقل شد واسه ملاقاتش برمیگردیم.
___________________________________________
سهون و کای فکر میکردن چانیول از بیمارستان بیرون رفته اما اون نرفته بود.تا زمانی که بکهیونو به بخش بیارن اون مثل یه شبح سرگردون تو بیمارستان راه میرفت و انتظار میکشید...
بعد از گذشت تقریبا دو ساعت میتونست صحبت های دکتر بکهیون که تو بخش بالاسرش بودنو بشنوه.اونا میگفتن که حال بکهیون خوبه و فردا میتونه از بیمارستان مرخص بشه.
به محض اینکه پرستارا و دکتر اتاق و خالی کردن چانیول وارد اتاق بکهیون شد.
اون مثل یه کودک معصوم و پاک، به آرومی خوابیده بود.چانیول صندلیو جلو کشیدوکنارش نشست تا راحت تر وبا دقت بیشتری بتونه این اثر هنری آفریدگار رو تماشاکنه.بکهیون تو این حالت از همیشه زیباتر به نظر میرسید.حتی با وجود صورتی که رنگش پریده بود و لبای عروسکی که خشک و کبود بودن باز هم زیبایی اون پسر قابل ستایش بود.
_ نمی‌دونم از همون بار اولی که دیدمت این حس شروع شد یا از وقتی که فهمیدم چقدر میتونی دوست داشتنی باشی؟اما اینو میدونم که حتی با وجود اینکه خیلی وقت نیست میشناسمت اما انگار...انگار یه نیرویی وادارم میکنه دوستت داشته باشم.شایدم تو انقدر خواستنی هستی که منو بی هیچ تلاشی اینجوری به خودت جذب کردی.اما بکهیون...این یه حقیقت انکار نشدنیه...شاید بقیه نتونن اسم اینو دوست داشتن یا عشق بزارن اما...اما من حس میکنم دوستت دارم...
با دستش قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید و پاک کرد.
_ نمیدونی چه حالی شدم وقتی که بیهوش از توی دریاچه بیرون کشیدمت.اون لحظه فقط از این ترسیدم که برای همیشه دیر بشه و من فرصت اعتراف پیدا نکنم...که برا همیشه از دست بدمت...
از جاش بلند شدو به تخت بکهیون نزدیکتر شد.روی صورت بک خم شدوکنار گوشش به آرومی نجوا کرد.
_ دوستت دارم.
وقتی میخواست سرشو بالا بیاره چشمش به لبای بکهیون خورد.چقدر دلش میخواست اون لبارو ببوسه و طعمش و بچشه.با خودش فکر میکرد که الان میتونه این کارو بکنه یا نه؟اما لحظه ای بعد به این نتیجه میرسید که حداقل این کار وقتی بکهیون تو همچین وضعیتیه اصلا درست نیست...
با شنیدن صدای سهون و کای که داشتن نزدیک اتاق میشدن از بک فاصله گرفت.
کای در اتاقو باز کردو اول سهونو به داخل هدایت کرد و بعدم خودش واردشد.هردوشون با دیدن چانیول تو اتاق تعجب کردن.
سهون جعبه رنگی بزرگی که دستش بودو دست کای داد ونزدیک چانیول شد.
_ خیلی وقته که اینجایی؟
چانیول دماغشو کشید وسعی کرد زیاد به سهون نگاه نکنه که مبادا اون متوجه چشمای قرمزش بشه.
_ آآآ نه...تازه اومدم.
اما سهون که باهوش تر از این حرفا تو چشمای چانیول زل زد.
_ میشه منو نگاه کنی؟
همزمان با صحبت های این دوتا بکهیون ناله خفه ای کردوبعد از چندثانیه چشماشو باز کرد.کای زودتر از همه متوجه شد وسهونو چانیولو با خبر کرد.
_ هی هی مث اینکه بیدارشده.
بکهیون چشماشو حرکت داد و غر زد.
_ آااا این همه سر و صدا از کجا میاد؟
وقتی چشمش به سهون افتادلبخند پهنی روی لباش نشست.
_ سهونااا...تو اینجایی؟
سهون سریع کنارتخت بکهیون رفت و با لبخند مهربونی نگاهش کرد.
_ اره هیونگ اینجام.توحالت خوبه؟درد نداری؟
بکهیون لبخند زد و سرشو با دست لمس کرد.
_ خوبم ولی یکم سرم درد میکنه .کی از اینجا میتونم برم؟
چانیول که تا اون لحظه ساکت بود با لبخند کنار سهون ایستاد.
_ سردردت طبیعیه بکهیون.اون طور که دکتر گفت فردا میتونی مرخص شی.
بکهیون نگاهش رنگ شادی گرفت.
_ اوووو خداروشکر.از بیمارستان متنفرم.
کای جعبه به دست نزدیکشون شد.
_ یااا اینارو دادین به من خودتون وایسادین خوشوبش میکنین؟
سهون جعبه رو از دست کای قاپید و چشم غره ای بهش رفت.
_ حالا نیست که خیلی هم سنگینه :/
بکهیون خندید وبه جعبه اشاره کرد.
_ اون جعبه چیه؟واسه منه؟
+ اره بکی جونم.منو این پسره رفتیم واست کیک توت فرنگی گرفتیم!
بکهیون که انگار جون تازه ای گرفته باشه مثل فنر از جا پرید.
_ اخ جون توت فرنگی!
چان کای و سهون با خنده به بکهیون که مثل بچه ها به ظرف کیک حمله کرده بود نگاه میکردن.
بکهیون مشغول خوردن بود که یهو رو کرد به چانیول.
_ راستی چانیول تو واسم چیزی نگرفتی؟یا نکنه چون روحی نمیدونی که وقتی کسی بیمارستانه براش چیزی میبرن؟
چان با شنیدن این حرف بکهیون رنگش پرید و خجالت کشید.
_ یااااا بکهیون!اون جونتو نجات داده!تا وقتی هم که ما بیایم اینجا پیشت بود یکم قدرشناس باش!
سهون با اخم گفت و سریع به چانیول نگاه کرد تا ببینه اون ناراحت شده یا نه.
چانیول که مشخص بود بغض داره دستشو لای موهای اشفته اش برد وبا لبخند شرمنده ای به بکهیون نگاه کرد.
_ من نمیدونستم چی دوست داری وگرنه برات...
برای یک لحظه انگار با حرف بکهیون تمام دنیا روی سر چانیول خراب شد.اولین بار بود که همچین برخوردی رو از بکهیون میدید .چانیول از اون توقع تشکر کردن برای نجات جونش رو نداشت اما حرف بکهیون مثل یه تیکه شیشه تیز توی قلبش فرورفت.بکهیون حتی موقعی که بیدار شد دنبالش نگشت و بهش توجهی نکرد.

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora