14.پیمان نامه جهنمی

341 45 22
                                    

صدای قهقه های پشت سر هم...هیس هیس های آزاردهنده...بوی متعفنی که از اطراف به وضوح استشمام میشد...خس خس سینه اش وقتی که نفس میکشید...احساس سوزش روی مچ دست هاش،همه اینها باعث شدن سهون بعد از زمان نسبتا کمی چشم هاشو باز کنه و موقعیت اطرافش رو درک کنه.
هر چند که بخاطر ضربه ای که به سرش وارد شده بود، سرگیجه خفیفی داشت و هنوز درک موقعیتی که توش بود براش مشکل بود.
با باز کردن چشم هاش اولین چیزی که دید سالن نسبتا تاریک،بزرگ و سردی بود که تنها با نوری که آتش داخل شومینه به اطراف پخش میکرد روشن شده بود و هیچ چراغ یا نور دیگه ای تو اون سالن وجود نداشت.در واقع هیچ اسباب و اثاثیه ای هم اونجانبود و سالن تقریبا خالی و متروک بود.
چشم های سهون کمی تار میدیدن اما بعد از چند ثانیه دیدش بهتر شد.سرش رو چرخوند تا اطراف رو نگاه کنه.برای چند ثانیه فکر کرد شاید صداهایی که شنیده توهم بوده،همون لحظه دری که انتهای سالن قرار داشت باز شد و یک نفر وارد سالن شد.
بخاطر تاریکی سهون نمیتونست قیافه اون فرد رو که تو سالن ایستاده بود ببینه.
اون شخص که شنل سیاهی به تن داشت با قدم های بلند و محکم نزدیک تر شد.
سهون که به سختی نفس میکشید و با اینکه تکلم براش سخت شده بود، سعی کرد تا با اون فرد ناشناس ارتباط برقرار کنه.
_ تو!کی...هستی...؟!
پیکر شنل پوش جوابی نداد و جلوتر اومد.
شنلش رو باز کرد و به گوشه ای انداخت.
_ همونی که حتی با وجود نیمه روح شدنت،بازم میخوادت!
این صدای تاریک...این لحن آزار دهنده و چندشناک... سهون رو فقط یاد یک نفر می انداخت.
وقتی که جلوتر اومد و نور آتش روی صورتش افتاد حالا سهون میتونست کریس رو ببینه که لبخند شیطانی روی لب هاش شکل گرفته.چشم هاش برق عجیبی میزدن...این برق بدجور سهون رو میترسوند.
هنوز سرش سنگین بود و تمرکزکافی برای تکلم نداشت اما بخاطر نفرتش از کریس هر جور شده،سعی کرد صحبت کنه.
_ توی...کثا...فت! برای چی منو... اینجا آوردی؟چرا دست از سرم... برنمیداری؟
کریس قهقهه ای زد.
_ چرا باید دست از سرت بردارم؟ نیمه روح شدنت دلیل نمیشه که بیخیالت بشم!
سهون با حرص سرش رو پایین انداخت و به دست های طناب پیچ شده اش نگاه کرد.
_ از جونم... چی میخوای؟
کریس کنار سهون روی زمین نیم خیز شد.با دستش موهای سهون رو نوازش کرد، چونه اش رو با خشونت گرفت و کنار گوشش به طرز چندشی نجوا کرد.
_ شاید خود جونت رو...
سهون که حس نفرت انگیزی بهش دست داده بود، سعی میکرد خودش رو کنار بکشه اما توانش رو نداشت.به قدری بی حال و بی جون بود که توانایی مقابله با کریس رو نداشت.
کریس هلش داد و سهون بی دفاع روی کف سرد سالن ولو شد.
دکمه های پیراهنش رو یکی یکی باز کرد و روی پیکر سهون خیمه زد.
با وجود زخم های روی صورت و بدنش باز هم جذاب به نظر میرسید.اون اخم روی صورتش...لب های خوش فرم و سرخش...چشم های نیمه باز اما درخشانش،کریس رو بدجور وسوسه میکردن.هر چقدر که سعی کرده بود، با وجود نیمه روح شدن سهون باز هم نتونسته بود بیخیال اون بشه.اون پسر براش جذابیت خاصی داشت که نمیتونست این جذابیت و گیرایی رو توی کس دیگه پیدا کنه.
هر لحظه که میگذشت بدن سهون کرخت تر و بی حس تر میشد اما میتونست سنگینی وزن کریس  روی خودش رو احساس کنه، با این حال انگار بدنش فلج شده بود و هیچ کاری از دستش برنمیومد...حالا حتی نمیتونست یه تکون کوچیک به خودش بده...هیچ انرژی و نیرویی تو بدنش نبود...چشم هاشو بست و اجازه داد قطره های اشک ازگوشه چشم هاش راه خودشونو پیدا کنن...
توی ذهنش از پروردگار کمک خواست...خواست که دوباره جونگین رو بفرسته تا نجاتش بده...
" میدونم شاید خیلی دیر شده باشه...اما نجاتم بده کیم جونگین..."
صدای قهقه های شیطانی کریس توی سرش میپیچید.حالا سرش سنگین تر شده بود.نمیدونست کریس داره چه بلایی سرش میاره.فقط میدونست که اصلا چیز خوبی نیست...
___________________________________________
هوا بهم ریخته بود.باز آسمون داشت تاریک و سیاه میشد و باد تندی هم وزش گرفته بود.
بکهیون با ترس به چانیول نگاه کرد.
_ یه کاری کن چانیول! تو مگه توانایی روحی نداری؟ نمیتونی ما رو نجات بدی؟
چانیول سرش رو به علامت منفی تکون داد.
_ دارم اما...متاسفانه آب نیروی مخالف منه...وقتی که داخل آب باشم هیچ کدوم از قدرت هام کار نمیکنن...
بکهیون با حرص دندون هاشو روی هم فشار داد.
_ خداروشکررررر!
قایق حسابی سنگین شده بود و تقریبا نیمی از قایق پر از آب شده بود.دیگه حتی برای پوشوندن سوراخ قایق هم خیلی دیر شده بود.
بکهیون از جاش بلند شد و لبه قایق ایستاد.دست هاشو دو طرف دهنش گذاشت با صدای بلند فریاد زد و درخواست کمک کرد.اما صداش بین باد گم شد...
_ کمکککککک!کسی اینجا نیست؟؟؟ ما به کمک احتیاج داریممممم! قایقمون داره غرق میشهههه!هیییییی!
باد به شدت قایق رو به هر دو طرف تکون میداد.
چانیول که نگران بود بکهیون توی آب بیفته، صداش زد.
_ بیا کنار من.اونجا که ایستادی خیلی خطرناکه.
بکهیون حرف چانیول رو نشنیده گرفت.دستش رو سمت جیب شلوارش برد تا موبایلش رو بیرون بیاره.
_ باید زنگ بزنم به آتش ن...
درست وقتی که گوشی رو از جیبش بیرون آورد، باد به بدنه قایق کوبید و قایق تکون شدیدی خورد و باعث شد بکهیون تعادل خودش رو از دست بده.
_ اوووو...اووو نه....چانیوووووللل!
چانیول سریع به سمتش رفت تا از افتادنش جلوگیری کنه اما دیگه دیر شده بود.بکهیون با صدای شلپ شدیدی داخل دریاچه افتاد...
_ بکهیونااااا!
دست چانیول توی هوا موند...
با وحشت داخل دریاچه رو نگاه کرد اما اثری از بکهیون نبود.انگار ناپدید شده بود...
بدون لحظه ای تأمل داخل آب پرید.یه حسی بهش میگفت بکهیون شنا بلد نیست به همین خاطر بدجور نگران شده بود و با استرس به دور و برش نگاه کرد و زیر آب رفت...اما هر طرف که شنا میکرد و میرفت اثری از بکهیون نمیدید...
___________________________________________
رئیس مجمع سوهو رو احضار کرد.
برای بستن حرف اعضای شورا و مجمع هم که شده باید میفهمید آنجل سوهو چی تو دستاش داره که میتونه بلیط نابودی کریس باشه.
هر طور که شده نباید اجازه میداد پسرش از ولیعهدی عزل بشه.
شیومین روی صندلیش صاف نشست.
_ آنجل سوهو برای حرفت چه مدرکی داری؟
سوهو نفس عمیقی کشید.
_این اواخر کریس شب ها تا دیر وقت نمیخوابید...از اتاقش سر و صداهای عجیب و غریبی میشنیدم...انقدر عجیب بودن که حتی یادم نمیومد در طول دوران فرشته بودنم هیچ صدایی با این فرکانس شنیده باشم.به طرز عجیبی وقتی من پشت در می ایستادم کریس متوجه میشد و در اتاقش رو باز میکرد اما وقتی در رو باز میکرد موجودات ترسناکی که تا به حال تو عمرم ندیده بودم توی اتاقش میدیدم...موجوداتی از جنس سیاهی و تاریکی...هر وقت از کریس راجع بهشون میپرسیدم جوابی بهم نمیداد...تا اینکه یک شب... 
<<فلش بک>>
سوهو تازه چشم هاش گرم شده بود اما با شنیدن صداهای هیس هیس مانند از اتاق کریس بلافاصله نیم خیز شد.
کریس خونه نبود و این بهترین فرصت برای چک کردن اتاقش بود.سوهو باید میفهمید که کریس سعی داره چیکار کنه.
از روی تخت بلند شد و به سمت اتاق کریس رفت...
در رو به آرومی باز کرد.
کتاب بزرگ و حجیمی شبیه یک دایره المعارف قطور روی تخت کریس بود.
کتاب قدیمی به نظر میرسید و از لای برگه هاش بوی آتش و سوختگی میومد.
سوهو به آرومی دستش رو جلو برد و کتاب رو از وسطش باز کرد...
لای کتاب کاغذی بود که اطرافش از حرارت زیاد سوخته بود، اما متن اصلی کاغذ سرجاش بود.سوهو با دقت بهش نگاه کرد.انگار یه نامه بود.
متن نامه با آتش نوشته شده بود.
و آنگاه که فرمانده شیاطین پیمان برادری و دوستی خود را با شهزاده ارواح بندد،بعل الذباب بزرگ شعله های آتش را بر تمام هستی میگستراند و حاکمیت وی ابدی خواهد شد...
دست های سوهو میلرزید...فکرش رو هم نمیتونست بکنه.باور اینکه کریس تا این حد خبیث باشه براش مشکل بود...
<<پایان فلش بک>>
_ کریس با شاهزاده جهنم پیمان برادری بسته...
با شنیدن این حرف سوهو، تمام اعضای مجمع همزمان هین بلندی کشیدند.
رئیس مجمع که از عصبانیت و اضطراب قرمز شده بود،کتاب بزرگی که کناردستش روی میز بود رو برداشت و با تمام قدرتش سمت سوهو پرتاب کرد.
_ ای نادان!چطور میتونی به پسر بزرگ من افترا بزنی؟
کتاب بدجور به صورت سوهو برخورد کرد و به محض وارد شدن ضربه خون از بینی سوهو جاری شد.
بدون اینکه حرکت اضافه ای انجام بده مستقیم تو چشم های رئیس مجمع زل زد.
_ من با چشم های خودم خونش رو که باهاش پای اون برگه رو امضا کرده بود دیدم.
شیومین که تا تمام شدن حرف های سوهو ساکت بود.بالاخره حرف زد.
_ اون پیمان نامه الان کجاست؟
+ باید دست خود کریس باشه.
شیومین پوزخندی زد و روی صندلیش جا به جا شد.
_ پس چطور میخای ثابت کنی کریس همچین کاری کرده آنجل سوهو؟
نقطه ضعف کار سوهو دقیقا همین بود! اون هیچ مدرکی بر علیه کریس نداشت و فقط برای اینکه مجمع به حرفش گوش بدن گفته بود که مدرک داره.
سرش پایین بود و ساکت ایستاده بود.
_ آنجل سوهو! با شما هستم.
شیومین با قاطعیت صداش کرد.
سوهو سعی کرد اعتماد به نفسش رو از دست نده.
_ الآن مدرکی ندارم.اما حتما بهتون ثابت...
پدر کریس از پشت میز بلند شد و سمت سوهو حمله ور شد.
_ گمشو از اینجا برو بیرون ملک نادون.نزار کاری کنم که گواهی فرشته بودنت باطل بشه و به جهنم ابدی تبعیدت کنم.
سوهو در عین خونسردی پوزخندی زد.
_ حتی اگر من با خودم مدرک داشته باشم شما از بین میبریدش چون نمیخواین به سلطنتتون لطمه ای وارد بشه.
+این لعنتی رو از اینجا بیرون کنید.
یقه سوهو رو ول کرد و سمت صندلیش رفت.نگهبان ها به سمت سوهو اومدن تا بیرون ببرنش.
_ ولم کنید خودم میتونم برم.
موقع رفتن دوباره برگشت و به رئیس مجمع و قائم مقامش شیومین نگاه کرد.حالا مطمئن شد که به این راحتی ها نمیتونه کریس رو گیر بندازه و اگر گیرش انداخت هم باید خودش وارد عمل شه و از مجمع چیزی درخواست نکنه.
___________________________________________
انقدر نگران سهون بود،که خودش هم نمیدونست چطور خودش رو اونجا رسونده بود.خونه بزرگ متروکه ای که خالی از سکنه به نظرمیرسید...طبقه اول رو گشت اما وقتی دید هیچ کس اونجا نیست به طبقه دوم رفت.
در سالن طبقه دوم باز بود و نور آتش داخل شومینه محوطه رو کمی روشن کرده بود.
صدای ناله مانند آشنایی از داخل شنیده میشد.
کای که قلبش به شدت میتپید دعا میکرد صدای سهون نباشه...توی دلش فقط خدا خدا میکرد که دیر نرسیده باشه.
وقتی وارد سالن شد، کریس رو دید که روی سهون خیمه زده بود و به طرز چندشی اون رو میبوسید و قصد برهنه کردنش رو داشت.
تو یک لحظه خشم تمام وجودش رو فرا گرفت.اون موجود عوضی چطور جرئت کرده بود یه نیمه روح بی دفاع رو بدزده و بخواد بهش تعرض کنه؟اون احمق باید سزای کارش میدید.
دستش رو مشت کرد طوری که ناخن هاش که حالا بلند شده بودن توی گوشت دستش فرو میرفتن.دندون هاش رو روی هم فشار داد و غرش کنان سمت کریس حمله ور شد.
اون رو از روی سهون به کناری پرت کرد.
_ چطور جرئت میکنی؟ تو شرایطش رو میدونستی و با این حال...
کریس که غافلگیر شده بود با تعجب به کای نگاه کرد.
_ اوووو.ببین کی اینجاس!کیم کای! نیمه روح معروف!
+ نمیخوام دستم به خون کثیفت آلوده بشه کریس پس زر زیادی نزن که عصبانی ترم کنی.
کای گفت و سمت سهون که معلوم بود حالش خیلی بده رفت.
کریس از جاش بلند شد و خودش رو تکوند. کف زنان سمت کای رفت.
_ همین حالا هم انگاری خیلی عصبانی شدی.
به دست های کای اشاره کرد که بخاطر فشار دادن ناخنش ازشون قطره های خون میچکید...
کای اهمیتی نداد و با نگرانی هوشیاری سهون رو بررسی کرد؛نبضش خیلی ضعیف میزد،انقدر ضعیف که میشد احتمال داد سهون با مرگ فاصله زیادی نداره...
کریس خنده بلندی کرد.
کای با عصبانیت سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد.
_ به چی میخندی عوضی؟ به شاهکاری که درست کردی؟
_ فقط میخواسم بفهمم سهون چقدر واست ارزش داره...همون روزی که اونجاتواتاقت دیدمش باید میفمیدم که ارزشش برات بیشتر از این حرفاس.حالا که دیگه میدونم نقطه ضعفت چیه راحت تر میتونم نابودت کنم کیم کای!
کریس گفت و لبخند دندان نمایی زد.
کای از اینکه در برابر کریس ضعف نشون داده بود از خودش متنفر شد.
_ این کارت بی جواب نمیمونه کریس!عملت رو حتما به مجمع گزارش میدم!
کریس دوباره خندید.
+بی خیال کیم کای! البته دوتامون خوب میدونیم تو دنبال چی هستی!
کای با گیجی نگاه کریس کرد.کای دنبال چی بود؟ خودش هم نمیدونست کریس چی داره میگه.
_ منظورت چیه؟
+ نمیتونی این حقیقت رو کتمان کنی که یه دیبوک بودی و میخواستی سهون رو...
کای با شنیدن حرف کریس رنگش پرید...اگر سهون در این باره میفهمید کای دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت.
_ اون برای گذشته اس.تو خودت هنوز یه دیبوکی کریس اما من نه! من عوض شدم! من دیگه نمیخوام باشم.
کریس نزدیک کای شد و کنار گوشش نجوا کرد.
_ یه هیولا هیچ وقت نمیتونه ماهیت خودش رو تغییر بده کای...اینو یادت نره!
کای با شنیدن حرف کریس حالش دگرگون شد...به اینجاش فکر نکرده بود...
_ خب! فکر کنم کار من دیگه اینجا تموم شده.تا درس بعدی خداحافظ کیم کای!
کریس گفت و در حالی که بال سیاه و پرپشتش رو بهم میزد، سمت پنجره باز سالن رفت.
کای تا خواست حرفی بزنه، اون پرواز کرد و به سرعت از پنجره بیرون رفت.
وقتی به سهون نگاه کرد وحشت کرد! چند دقیقه ازش غافل شده بود و حالا مثل مرده ها شده بود بدنش یخ و رنگ پوستش پریده...
دست های سهون رو توی دستش گرفت و خودشون رو تلپورت کرد.
حالا به خونه برگشته بودند.سهون رو توی اتاقی که براش آماده کرد برد و روی تختش خوابوند.
اون مثل یه جنازه شده بود و حقیقتا با مرده ها فرقی نداشت.
توی این موقعیت فقط یک راه حل به ذهنش رسید.اون هم نشان گذاری با خنجر بود.علاقه ای به این کار نداشت چون جای اون زخم برای همیشه روی دست سهون میموند اما چاره دیگه ای هم براش نمونده بود.
نشان گذاری با خنجر اینطور بود که کای باید از خون خودش به خنجر آغشته میکرد و بعد با همون خنجر خون آلود زخم کوچیکی روی بدن سهون ایجاد میکرد تا خونش رو از این طریق وارد بدن اون کنه.خون نیرومندی که درون بدن کای وجود داشت میتونست سهون رو درمان کنه.البته که اگر راه دیگه ای وجود داشت کای هرگزچنین درمانی رو انتخاب نمیکرد!
                                       ***
سوزش وحشتناکی دستش رو فرا گرفته بود.انقدر میسوخت که حس میکرد دستش با هزاران سرنگ سوزن کلفت سوراخ شده...از شدت درد و سوزش اشک هاش یکی یکی از گوشه چشم هاش میریختن.سعی میکرد چشم هاش رو باز کنه...به زور تقلا میکرد پلک بزنه اما هربار پلک هاش سنگین و به سرعت بسته میشدن.
صدای ناله های خودش رو میشنید.سعی میکرد حرف بزنه اما فقط یکسری هذیون و کلمات بی ربط از دهنش خارج میشد.
بعد از گذشت چند دقیقه، میتونست حس کنه که حالش داره بهتر میشه.تنفسش بهتر شده بود و حالا میتونست چشم هاشوباز کنه.حتی دیگه دستش نمیسوخت.
با باز کردن چشم هاش اولین چیزی که دید، سقف اتاقی بود که داخلشه.چشم هاشو چرخوند و اطراف رو نگاه کرد.
اتاق زیبا و لاکچری بود و دکوراسیون فوق العاده ای داشت.سرویس چوب اتاق قهوه ای سوخته بود و حس نویی رو به سهون القا میکرد.بجز کمددیواری و میز توالت و گلدون های رنگارنگ و کوچک زیبا تو جای جای اتاق چیز دیگه ای اونجا به چشم نمیخورد.پرده های سفید و قهوه ای پنجره کنار رفته بود و بیرون از بالکن نمای آسمون پر ستاره رو به نمایش میزاشت.
سهون که سوزش و درد دستش با دیدن اون اتاق محشر از بین رفته بود، سر جاش نیم خیز شد.خمیازه ای کشید و به بدنش کش و قوس داد.انگار ساعت ها بود که خوابیده.اما نمیدونست دلیل اون همه خوابش چی بوده.وقتی دستش رو پایین آورد چشمش به مچش افتاد که باندپیچی شده بود.وقتی روی باند رو لمس کرد اخم هاش از درد توی هم رفتن.
_ آخ خدا! یعنی مچم چی شده؟!
بدنش یکم درد میکرد اما از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون اومد.
با دیدن های عکس های جونگین توی راهرو متوجه شد که تو خونه اونه.
_ پوووف!بدبخت خودشیفته! همه جا رو از عکسای خودش پر کرده 😐
خمیازه دیگه ای کشید و دمپایی های گوچی که گوشه اتاق بود رو برداشت و پاش کرد.
از پله ها پایین رفت و در کمال تعجب دید که جونگین داره میز ناهارخوری رو با غذاهای خوش رنگ و لعاب میچینه.
با خنده برای جونگین دست زد و داخل آشپزخانه شد.
_ یاااا!کارت درسته کیم جونگین!
جونگین انگار که با سرحال دیدن سهون خوشحال شده باشه، لبخند پر رنگی روی لب هاش نشست.
_ آاا بیدار شدی؟ بیا شام بخوریم.همه رو خودم آماده کردم.
سهون نگاهی به غذاهای روی میز کرد و زبونش رو روی لبش کشید.
صندلی رو عقب کشید و خواست بشینه که کای سرش داد کشید.
_ یاااا! اون دمپایی های منه که پات کردی! زود باش برو درشون بیار!
سهون با پوکری تمام روی صندلی نشست، چاپستیک ها رو دستش گرفت و با لبخند شیطانی به کای نگاه کرد.
_ اما حالا دیگه مال منه 😁
جونگین مثل بچه ها پاشو رو زمین کوبید و ناله کرد.
_ یااااا! میدونی چند دلار پولشونودادم؟من اونارو ماهی یکبار پام میکردم که خراب نشن اونم فقط وقتی مهمون داشتم.
سهون بدون جواب دادن به جونگین،به ظرف جاجانگمیون حمله ور شد.
جونگین با دهن باز به سهون نگاه کرد و سر میز نشست.
_ اینو ببین از قحطی برگشته انگار!
سهون که سرشو تا ته تو کاسه روبروش کرده بود،با حرف جونگین سرش رو بلند کرد و جونگین با دیدن قیافه سهون حس کرد اشتهاش کاملا کور شده!
سهون که دور لب و دهنش حسابی کثیف شده بود، لبخند دندان نمایی زد که تمام دندوناش که رنگ نودل سیاه شده بودن نمایان شدن.
_ چیزی گفتی؟
جونگین فکش که افتاده بود رو بست و مشغول ریختن غذا توی بشقاب خودش شد.
_ برا خودم متأسفم که ترو آوردم اینجا :/
سهون ریز ریز به حرف جونگین میخندید که با دیدن مچ باند پیچی شده ی اون خنده اش قطع شد!
_ دستت چی شده؟
جونگین هنوز قاشق اول غذا رو دهنش نزاشته بود که با حرف سهون هول شد و قاشق از دستش افتاد.
_ دستم؟ هیچی وقتی غذا درست میکردم با چاقو بریدمش.
سهون با شک بهش نگاه کرد.یعنی جونگین داشت راست میگفت؟ نمیتونست بفهمه.ازونجایی که هول شده بود احتمالا داشت دروغ میگفت.
_ خب آخه این بار اولی بود که بعد از سال ها غذا درست میکردم.واسه همین نتونستم درست از چاقو استفاده کنم و خودمو زخمی کردم.
به نظر سهون این حرفش منطقی اومد.چه دلیلی داشت که به سهون دروغ بگه؟
_ دست من چرا باند پیچی شده؟
سهون قانع شده بود و حالا میخواست بفهمه چه بلایی سر خودش اومده.
_ یادت نمیاد چه اتفاقایی افتاد؟
جونگین برای اینکه بفهمه سهون چقدر از اتفاقات چند ساعت پیش یادشه،این رو پرسید.
سهون فکر کرد.اما چیزی یادش نیومد.از قبل اینکه از خواب بیدار شه هیچی یادش نیومد.حتی نمیدونست چرا خواب بوده.
_ فقط...یادمه که رفتم خونه خودم و وسایلمو جمع کردم.بعدش دیگه هیچی یادم نمیاد.
کای نفسی از سر آسودگی کشید و توی دلش خداروشکر کرد که سهون از هیچکدوم وقایع وحشتناکی که براش اتفاق افتاده خبر نداره.
جونگین میخواست براش توضیح بده که صدای زنگ گوشی سهون از طبقه بالا به گوش رسید.
_ آخ گوشیم داره زنگ میخوره.
سهون خواست از جاش بلند شه که جونگین زودتربلندشد و مانعش شد.
_ بشین من برات میارمش.
سهون که تعجب کرده بود به حرف جونگین گوش کرد و نشست.
به ثانیه نکشید که جونگین گوشی رو دست سهون داد.شماره فرد برای سهون غریبه بود اما جونگین اون شماره رو میشناخت!
_ آه این کیه؟ شماره شو نمیشناسم.
+ جواب بده شاید بشناسی.
سهون نگاه گیجی به جونگین انداخت و در آخر انگشتش رو روی آیکون سبز رنگ پاسخ کشید.
_ الو؟!
صدای شخص پشت تلفن میلرزید و با بی قراری حرف میزد.
_ الو...تو سهون هستی؟دوست صمیمی بکهیون درسته؟درست گرفتم؟
سهون که شنیدن اسم بکهیون استرس وجودش رو فرا گرفته بود، جواب داد.
_ اره خودمم...چی شده؟ تو کی هستی؟ بکهیون کجاست؟ اتفاقی افتاده؟
پسر پشت خط که انگار میدوید به شدت نفس نفس میزد.
_ بکهیون...حالش بده...خودتو برسون بیمارستان...
سهون که انگار دنیا روی سرش خراب شده بود، دستش رو به قلبش برد و شوک زده پرسید.
_ چی؟ ک...کدوم بیمارستان؟
جونگین با شنیدن کلمه بیمارستان چشم هاش گرد شدن و متعجب شد.چانیول برای چی به سهون زنگ زده بود و حرف بیمارستان زده بود؟!
_ باشه...الان...میام
گوشی رو قطع کرد و با حال داغونش از پشت میز بلند شد.
جونگین هم متقابلا بلند شد.
_ چی شده سهون؟ این کی بود بهت زنگ زد؟ کی بیمارستانه؟
سهون که تو شوک بود با این حرف جونگین بغضش ترکید و اشک هاش گلوله گلوله از چشم هاش جاری شدن.
_ بکهیون!اون گفت که تو بیمارستانه.دوست صمیمی من بیمارستانه!
سهون که میلرزید و گریه میکرد سریع به سمت در خونه حرکت کرد.
_ باید برم... باید برم پیشش
اما تا خواست قدمی برداره پاش لغزید وزمین خورد...
جونگین به سرعت سمتش رفت و خواست بلندش کنه که متوجه شد پیشونیش با کف چوبی خونه برخورد کرده و زخمی شده.
سهون که بی قراری میکرد سعی میکرد از جاش بلند شه.
_ باید برم...اون حالش بده...
جونگین دست های سهون رو توی دستاش گرفت.
_ نه سهون.تو خودتو زخمی کردی.باید اول زخمتو...
سهون که تو حال خودش نبود داد بلند کشید و سعی کرد جونگین رو به کناری پرت کنه.
_ ولم کن! باید برم پیشش ...
جونگین که نگرانش بود اونو توی بغل خودش کشید و کنار گوشش به ارومی نجوا کرد.
_ خیلی خب آروم باش.من میبرمت پیشش.
لرزش شونه های سهون متوقف شد و کمی آروم شد.زیر لب زمزمه کرد.
_ بیمارستان دسونگ
جونگین وقتی دید سهون آروم شده مقصد رو توی ذهنش ثبت کرد.چشماشو بست و دست سهون رو گرفت...
___________________________________________
کریس تازه به قصر برگشته بود و با تمام خستگیش روی تختش لم داده بود تا یکم استراحت کنه.
چشاشو بسته بود تا بلکه خوابش ببره که یهو در اتاق خوابش به شدت باز شد و پدرش وارد اتاق شد.
_ پسره احمق من ترو میکشم!
کریس با وحشت چشماشو باز کرد پدرش رو دید که گلوش رو گرفته و داره خفه اش میکنه.
_ آااا...پدر...
پدر کریس چشماش از عصبانیت قرمز شده بود و به شدت گلوی کریس رو فشار میداد.
_ تو چه غلطی کردی؟ با شاهزاده جهنم پیمان برادری هستی احمق؟
کریس ته دلش خالی شد.پدرش اینو از کجا فهمیده بود؟اصلا مگه بجز کریس کس دیگه ای از این موضوع خبر داشت؟
_ جواب منو بده ابله! دارم باهات حرف میزنم.
کریس که نفسش نمیومد به زور سعی داشت حرف بزنه.
_ پدر...دارم...خفه...میشم
پدرش دندوناشو روی هم فشار داد و یقه کریس رو با خشونت ول کرد.
کریس به شدت سرفه میکرد و گلوشو چسبیده بود. یکم بعدحالش جا اومد.
_ کی به شما همچین مزخرفی گفته؟
+ اون فرشته محافظ احمقت! سوهو!
کریس با شنیدن اسم سوهو اخم هاش توی هم رفت.
_ حقیقت نداره!اون دروغ گفته.
پدرش نفسی از سر آسودگی کشید.
_ باید میدونستم که داره دروغ میگه!حتی مدرکی هم نداشت که حرفشوثابت کنه.همین امشب میندازمش تو سیاهچال.
کریس چشماش برقی زد و  لبخند شیطانی روی لبش نشست.
_ لازم نیست پدر.تنبیهش رو بسپر به خودم.
پدر کریس از اتاقش بیرون رفت.
_ خیلی خب.خودت میدونی.من باید برم کار دارم.
بعد از رفتن پدرش در حالی که نیشخند بزرگی روی لبش داشت زیر لب زمزمه کرد.
_ میدونم چه بلایی به سرت بیارم.کیم سوهو!
سوهو توی یکی از اتاق های قصر نشسته بود و با بیخیالی تلویزیون میدید و چیپس میخورد.
کریس وارد اتاق شد و با عصبانیت در رو کوبید و قفلش کرد.
سوهو که داشت میخندید با دیدن کریس لبخند روی لبش محو شد.
کریس با یک دست کمربندش رو باز کرد و تابی بهش داد و با دست دیگه اش دکمه های پیراهنش رو یکی یکی و با خشونت باز کرد.
_ فکر کنم از تنبیهی که برات در نظر گرفتم خوشت بیاد.آنجل سوهوووو!
سوهو با نگرانی نگاهش کرد.حال کریس اصلا و ابدا خوب به نظر نمیرسید.
به کمربندی که دست کریس بود نگاه کرد.
_ میخوای چیکارکنی کریس؟
کریس نیشخندی زد و آروم آروم به سمت سوهو رفت.
_ کاری که خیلی ازش خوشت میاد بیبی منتهی ممکنه یکم دردت بگیره.
سوهو پوزخندی زد.
_ مسخره بازی رو تمومش کن کریس
از روی مبل بلند شد و خواست به سمت در اتاق بره که کریس از پشت موهاش گرفت و پرتش کرد سمت تخت خواب...

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Where stories live. Discover now