3.خانه ارواح

303 58 11
                                    

هوا تقریبا تاریک بود و تو اون تاریکی فقط پیکر ساختمان پیدا بود،قدم هامو محکم کردم و جلوتر رفتم؛ موزیک گوشی رو خاموش کردم و گذاشتمش تو جیبم.با هر قدمی که برمیداشتم و به پرچین های حیاط بزرگ خونه نزدیک تر میشدم، یه صدا یا یه حس از درونم هشدار میداد: اوه سهون نرو جلوتر...اگر بری وارد راهی میشی که برگشتی توش نیست...راتو بکشو برو!
حالا دقیقا روبروی درب اصلی خونه بودم، کنجکاویم بیش از حد شده بود.من که شجاعت به خرج داده بودم و  تا اینجای راه رو اومده بودم؛ پس چرا نباید جلوتر میرفتم؟!
سعی کردم به حرف صدای درونم گوش ندم.بیخیال بابا! یه خونه متروکه داغون که ترس نداره.مثلا از توش میخواد اجنه بیاد بیرون؟ تو دلم خندیدم و این باعث شد تصمیمم واسه ورود به خونه قطعی تر بشه.
نمای ورودی ساختمان متروکه واقعا زیبا ولی رعب آور بود.دقیقا عین خونه هایی که تو فیلم ترسناکا هست؛ویلایی، پنجره های بزرگ و بعضا شکسته زیادی که تو جای جایش تعبیه شده بود،ستون های بلند و شیرهایی سنگی کنج اونها.
وارد حیاط خونه شدم.لعنتییی چقدر هوا سرده اینجا!کف دستامو ها کردم تا یکم گرم بشه.با حسی مخلوط از کنجکاوی و تعجب چند قدم جلوتر رفتم.حالا دقیقا روبروی درب اصلی خونه بودم؛ درب چوبی اما ابهت داری که روی دستگیره اش یه اسکلت بزرگ بود.صدای هشدار دهنده هنوز باهام حرف میزد:هنوز وقت برای برگشت هست.تا دیر نشده برگرد!تو میترسی...نرو !
سرمو به چپ و راست تکون دادم و با کشیدن نفس عمیقی کله اسکلت رو چرخوندم...در تقی صدا داد و با کلی قیژ قیژ باز شد؛تا باز شدن کاملش نفسم رو حبس کردم. داخل تاریکی مطلق بود...هیچ چی نمیدیدم...ته دلم خالی شد...با این حال وارد خونه شدم ،همزمان در به شدت پشت سرم بسته شد و صدای وحشتناکی داد.سریع سرمو به عقب برگردوندم...حالا با بسته شدن در فقط جلوم تاریکی بود و سیاهی.سریع گوشیمو از جیبم در آوردم و چراغ قوه اشو روشن کردم.حداقل با این نور محدود میتونستم روبروم رو ببینم.
دقیقا بعد از درب اصلی، راهروی طویلی بود که هر دو طرفش تا انتها اتاق هایی با در بسته بود، باید تا تهش میرفتی تا برسی به هال خونه.بعد از راهرو ضلع روبروی درب،یه کاناپه قهوه ای بزرگ قرار داشت،کنارش آسانسوری بود که نمیدونم واقعا کاربردش چی بود اونجا؟یعنی واسه خونه دو طبقه واقعا آسانسور لازم بود؟واقعا مهندس معمار این ساختمون چه فکری پیش خودش کرده بود؟ گوشیمو به سمت چپ و بعد سمت راست چرخوندم.پلکان های خونه اونجا قرار داشت، پلکان های مارپیچ که انگار هر کدومش به یه راهروی طویل دیگه ختم میشد.
واقعا من آدم کله خر و نترسی بودم که پامو گذاشتم اینجاها؛اگر کس دیگه بود به طور حتم از شدت مرموزیت و ترسناکیه خونه تا الان در رفته بود!از شجاعت خودم خوشم اومده بود.اون ترس اولمم که میخواستم وارد خونه شم به نظرم بچگانه و بی مورد اومد.
خواستم قدمی به جلوبردارم که یهو حس کردم کسی محکم به جلو هلم داد...هوای سرد شدید و محکم اطرافم، عین شلاق با بدنم برخورد کرد... با شدت به کف چوبی پرت شدم و موبایل از دستم افتاد و چراغ قوه اش هم خاموش شد.
ای لعنتیییی.تو باید الان خاموش بشی آخه؟
حالا دیگه هیچی از اطراف نمیدیدم.دستمو عین کورا تو هوا چرخوندم و دنبال یه تکیه گاه گشتم تا بتونم با تکیه بهش از زمین بلند شم.چون بدجور زمین خورده بودم و فکر کنم پیشونیمم زخمی شده بود چون شدیدا میسوخت.بالاخره دستمو به پایه مبلی اون اطراف بند کردم و به سختی با درد از جام بلند شدم...
موبایلم رو از زمین برداشتم و خواستم دوباره چراغ قوه اش رو روشن کنم که...
لعنتی تو باید الان خاموش میشدی آخه؟ اه!
مشغول بد و بیراه گفتن به گوشیم بودم که صداهایی مثل وز وز حشره از دوروبرم شنیدم.اول هیس مانند بودن و خفیف و از دور شنیده میشدن...بعد از چند ثانیه تبدیل به وز وز شدن...کمی بلندتر و نزدیکتر...
نمیخوام دروغ بگم...حالا یواش یواش داشتم احساس ترس رو تجربه میکردم...گلوم خشک شده بود و آب دهنمو به سختی قورت میدادم...ضربان قلبم رو احساس میکردم که تند شده بود...
پامو رو پاشنه چرخوندم و خواستم از اونجا برم...میدونستم زیاد دور نشدم و اگر چند قدم بردارم به درب اصلی میرسم...
ناگهان حس سوزش و درد شدیدی رو بازوهام و مچ دستم احساس کردم...که از شدتش بلند داد زدم:
 - آهههه خدااا!
بلافاصله وز وز ها بلندتر شدن،انگار کسی دم گوشم چیزی زمزمه میکرد...حالا میتونستم صداهای هیس مانند بیشتری رو بشنوم اینبار با فرکانس قوی تر...
- چه زنده ی شجاعی...
- فکر کنم میزبانو پیدا کردیم...
- باید اربابو خبر کنیم...
با شنیدنشون،نفسام به شماره افتاد...من کجا بودم؟؟ اینا...صداهای کی بودن؟...من باید هر چی زودتر از اینجا خارج شم!
قدم لرزانی به جلو برداشتم و محکم به یه در فلزی برخورد کردم...
لعنتی درب اصلی که چوبی بود...این چرا فلزیه؟!
ناگهان در باز شد و با پخش شدن نور داخل اون در
که حالا فهمیدم آسانسور بود، یه پیکر شنل پوش تقریبا هم قد خودم جلوم ظاهر شد...سرش پایین بود و نمیتونستم چهره شو ببینم...اما وقتی سرش رو بالا آورد و اون هم منو دید، ترس عمیقی وجودم رو فرا گرفت...چشمای آبی تیره و درخشان...پوست سفید و رنگ پریده...موهای هایلایت...خودش بود...اون...اون کیم جونگین بود...
انقدر ترسیده بودم که هنوز بهش خیره بودم و هیچ عکس العملی نمیتونستم از خودم نشون بدم؛نگاه بیروحش رنگ خشم گرفته بود...مردمک چشم هاش از آبی به خاکستری مایل به سیاه تغییر رنگ داد و با صدای دورگه و تقریبا خشداری زیر لب غرید :
- از این خونه برو بیرون!
انقدر وحشت کردم که عقب عقب رفتم و دوباره افتادم زمین...بدنم از ترس سست شده بود و مغزم فقط فرمان فرار میداد اما پاهام اطاعت نمیکرد و نمیتونستم از جام بلند شم...چشم های پر از ترسم رو بهش دوختم...زبونم قفل شده بود...اون نزدیک تراومد و دستش رو که ناخن های بلند و ترسناکی داشت رو شونه ام گذاشت...چشمام به طور خودکار بسته شد...و با باز شدنشون دیدم که به شدت پرت شدم بیرون از خونه...
روی زمین تلو تلو خوردم و با بدبختی از جام بلند شدم و از اونجا فرار کردم...
"3 ساعت بعد"
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم...
بکهیون بود...جواب دادم.
- ب...بله بکهیون
_ یااا اوه سهون! چرا هر چی میزنگم جواب نمیدی پسر؟به سلامتی مردی؟
فاز شوخی نداشتم اما دوست نداشتم بفهمه حالم خوب نیست:
- من تا...تا حلوای ترو نخورم نمیمیرم.
صدام میلرزید و این باعث تعجب بکهیون شد:
- چرا صدات میلرزه سهون؟ چیزی شده؟؟
اه باز گند زدم.بکهیون بو برده بود، انقدر باهوش بود که نمیتونستی چیزی رو ازش مخفی کنی و سریع میفهمید.تصمیم گرفتم بهش واقعیت رو بگم.من و اون از جز به جز اتفاقای زندگی هم خبر داشتیم و منبع موثق اخبار زندگی همدیگه بودیم
- بکی فردا...بهت میخوام یه چیزی رو بگم!
بکی مثل همیشه شروع کرد پیله کردن:
- ها؟ چی بگی؟ چی شده؟ خو همین الان بگو.
از پشت خط صدای یه نفر دیگه هم میومد که انگار بکهیون رو صدا میکرد و میگفت بیا:
- الآن میام کریس.دارم با سهون میحرفم.
اه کریس پیشش بود!
- نه.از پشت تلفن نمیتونم.فردا صبح موقع رفتن به دانشگاه میگم.
انگار راضی شد چون دیگه چیزی نگفت و با یه باشه تسلیم شد.
منو بکهیون خونه هامون یه کوچه از هم فاصله داشت و اکثرا هر شب خونه هم پلاس بودیم،چون تنها زندگی میکردیم.اما امشب مثل اینکه بکهیون خونشون مهمون داشت و به خاطرش نیومد پیشم؛ مهمونشم داییش بود.به گفته بکهیون دایی کریسش خیلی مهربون بود،أما من هیچ حس خوبی به این پسر نداشتم،به همین خاطر دوست نداشتم اصلا ببینمش.از بکهیون دو سه سال بزرگتر بود و رابطه شون مثل دو تا برادر بود.نمیدونم اما حس میکردم داییش یجورایی انحراف جنسی داره!چون بارها که خونه بکهیون بودم دیده بودم که نگاهاش به بکهیون یجوری بود...دستش رو میزاشت رو پاهای بکهیون و نوازش میکرد! یا حتی دیده بودم که به شوخی از رو شلوار آلت بکهیون رو هم لمس میکرد...یا وقتی بکهیون تو آشپرخونه میرفت بدنشو از پشت به بکی میچسبوند! بخاطر همین ازش اصلا خوشم نمیومد و چون بکهیون خیلی دوسش داشت میترسیدم بهش بگم داییت چرا اینجوری میکنه؛ چون بکی بدجور روش تعصب داشت!
اوووف حالا چجوری شب رو تنها بگذرونم؟!دوست دختر هم نداشتم که بیاد پیشم از تنهایی دربیام.دوست پسرمم که همین بکهیون خیرندیده بود که حالا با کریس جونش مشغول شام کوفت کردن بود.
با حرص از روی کاناپه بلند شدم و به بدنم کش و قوسی دادم...بخاطر خوابیدن رو کاناپه بدجور بدنم خشک شده بود.به محض اینکه از اون خونه فرار کرده بودم کل مسیر رو دویده بودم تا به خونه برسم.و بعدم در رو قفل کرده بودم و خوابیده بودم.در دستشویی رو باز کردم و تو روشویی مشغول شستن دستام شدم.چرک بودن و کلی سیاهی ازشون اومد.
اووق حالم بهم خورد.من کی اینهمه کثیف بودم؟!سرمو بالا آوردم و تو آینه دستشویی نگاه کردم که با دیدن صورتم و سر و وضعم وحشت کردم!
موهام بهم ریخته بود و بالای پیشونیم بدجور جر خورده بود و خونش خشک شده بود، سمت چپ گردنم کبود شده بود،انگار که جایی خورده باشه.
سریع با آب خون های پیشونیم رو شستم...و خواستم شیر آب رو ببندم که متوجه کبودی هایی مثل همون روی گردنم اما این سری روی مچ دستام شدم...وقتی لمسشون کردم، آهم بلند شد...لعنتی کی اینجوری شدم من؟!
دلشوره بدی توی دلم افتاده بود...حسی که تا حالا نداشتم...سرمو بالا آوردم و دوباره توی آینه به خودم نگاه کردم...اما این بار دقیقا پشت سرم انگار یه نفر ایستاده بود! تو آینه دقیق تر نگاه کردم.یه موجود شنل پوش که چشم نداشت و فقط دماغ و دهن داشت!جیغ بلندی از ترس کشیدم و پشت سرم رو نگاه کردم اما هیچکس نبود.
دستم رو به قلبم که به شدت میتپید گرفتم و از دستشویی بیرون اومدم.
خدایا یعنی خل شده بودم؟یا نکنه واقعا...نکنه واقعا اونجا ارواحی چیزی بود؟سرم داشت از فکر و خیال میترکید یه قرص آرام‌بخش بالا انداختم و زودتر از اونچه که فکر کنم، خوابم برد...
-------------------------------------------------
صبح با صدای بکهیون از پشت در که زنگ خونه رو میزد و صدام میکرد، بیدار شدم.
- یااا سهونا، ساعت هفت و نیم صبحه! پاشو دیگه دیر شد!
به سختی چشمامو باز کردم و از جام بلند شدم...اووفف لعنتی!بدنم خیلی بیشتر درد میکرد...انگار چند نفر ریخته باشن سرم و تا جایی که میخوردم زده باشنم؛در این حد کوفته بودم.
بکهیون هنوز در حال داد زدن بود که در سریع پریدم و در رو به روش باز کردم.میدونستم که اگر باز نکنم تا شب همه محله خبردار میشن که من دیر بیدار شدم.
- اوووف...بکی تو چی خوردی سر صبح انقدر انرژی داری؟!
بکی لبخندی از روی حرص زد و اومد تو:
+ تا من خودمو جر ندم تو پا نمیشی که! بدو زود باش حاضر شو الآن دانشگاه دیرمون میشه.
اینو گفت و مستقیم وارد آشپزخانه شد:
- آیگووو. صبونه نخوردم.تو یخچالت چی پیدامیشه؟
رفتم تو اتاق و همزمان با عوض کردن لباسام داد زدم :
- بگردی،همه چی توش هست.
و بعد شنیدم که بکهیون زیر لب با خودش حرف میزد و غر غر میکرد.
وقتی از اتاق بیرون اومدم بکهیون قاشقی پر از  شوکو تو دهنش گذاشت و با لذت مشغول خوردنشون شد.
دست به سینه روبروش ایستادم :
- خوردنتون تموم شد؟؟ تشریف مبارکتونو با بنده میبرید دانشگاه بکهیون شی؟!
قاشق دیگه ای از شوکوهارو برداشت و با آرامش تمام همزمان با خوردنشون گفت:
- همونجور که من صبر کردم شازده از خواب بیدار شه و حاضر شه، جنابعالی هم صبر میکنین صبحانه من ت...
داشت حرف میزد که یهو ساکت شد و نگاهش رو گردنم ثابت موند.
- واسا ببینم! این...چیه رو گردنت؟
از جاش بلند شد و با تعجب رو گردنمو وارسی کرد...وقتی همون کبودی ها رو روی مچ دستم و بازوهام دید، تعجبش چند برابر شد.
+ سهون! اینا چین رو تن و بدنت؟
- بیا بریم تو راه برات تعریف میکنم.
+ چی؟ یعنی چی؟ الآن بگو ببینم.
-دیر شد الان استاده میره سر کلاس ما هنوز اینجاییم.
+ استاد به درک! تو چت شده؟بدنت کجا انقدر وحشتناک کبود شده؟
به زور و کشون کشون بردمش بیرون و در رو قفل کردم.
توی راه ماجرای دیروز رو کامل براش تعریف کردم.تقریبا رسیده بودیم روبروی دانشگاه که بکهیون با تموم شدن حرفام ساکت شد و رنگش پرید...
- وای! واااای!س...سهون! تو...تو چیکار کردی؟!
ترس و نگرانی تو تک تک اجزای صورتش موج میزد و صداش میلرزید.
وقتی اینجوری گفت منم ترسیدم...
- مگه چی شده بکهیون؟
محکم به عقب هلم داد و با صدای بلند گفت:
+ تو دیوونه شدی؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ چرا؟؟؟ چرا، رفتی اونجا؟؟میخوای بمیری؟ آره سرت به تنت زیادی کرده؟
- اون یه ویلای معمولی بیشتر نبود.از کجا باید میدونستم انقدر توش ترسناکه؟اصلاحالا مگه تهش چی میشه؟!
بکهیون سرشو به نشونه تاسف تکون داد :
- تو با وارد شدن به قلمروشون، یجورایی بهشون آزادی عمل دادی!
با گیجی به بکهیون زل زدم و گفتم:
- منظورت چیه؟
+ از حالا به بعد!تو هر جا بری ارواح رو به خودت جذب میکنی...مثل یه آهنربا...حالا دیگه تو وسیله ارتباط اونا با این جهان شدی...هر جا باشی اونا پیدات میکنن...مثل یه...منبع انرژی یا همچین چیزی! انقدر...اذیتت میکنن تا...
با هر کلمه ای که بکهیون میگفت بیشتر حس سرگیجه میگرفتم.فشارم افتاده بود و هر آن ممکن بود غش کنم.نمیخواستم کلمه بعدی رو بگه...اما با این حال شجاعت به خرج دادم با صدایی که حالا ترس توش به وضوح حس میشد پرسیدم:
- تا چی؟
+ تا با تسلیم شدنت... جسمت رو... تسخیر کنن!

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Onde histórias criam vida. Descubra agora