بعد از تموم شدن کلاسش، یکراست به خونه برگشت.حال و حوصله هیچ کاری رو نداشت.بخاطر جونگین حتی نتونسته بود تو دانشگاه رو درسی تمرکز کنه.مدام فکرش پیش اون میرفت.
وقتی وارد خونه شد، متوجه شد جونگین خونه نیست.
_ هوممم.چه زیبا.فقط منتظر بود من برم که بزنه بیرون.
با کسلی رفت بالا و لباساشو عوض کرد.گوشیو برداشت و مخاطباشو بالا پایین کرد.اکانت کاکائو تاک بکهیون رو چک کرد و با دیدن آخرین بازدیدش، ابروهاش بالا رفتن و تعجب کرد.
_ آخرین بازدیدش مال دیروز صبحه.چرا از دیروز تا حالا آنلاین نشده؟
همیشه اونی که اول پیام میداد بکهیون بود.سهون بخاطر تنبلی و بی حوصلگیش آدمی نبود که زودتر پیام بده و همین باعث شد سهون متعجب و حتی نگران بشه.حتی تو این دو سه روزی که اونو جونگین مسافرت بودن هیچ خبری از بکهیون نبود.
سهون یک لحظه با خودش فکر کرد که چقدر خودخواه بوده که تو این چند روز هیچ حالی از بکهیون نپرسیده.از نظر خودش حتی لایق سرزنش بود.یک آن دلشوره عجیبی کل وجودشو گرفت.
گوشیو برداشت و با عجله شماره بکیهونو گرفت.
بوق اول...بوق دوم...بوق سوم...بوق چهارم!
بالاخره جواب داد.
_ الو بک پسر کجایی؟ چرا خبری ازت نیست؟از وقتی با چانیول میگردی پاک منو فراموش...
+ الو آقا.سلام! اینجا بیمارستانه و منم پرستارم.بکهیون شی بخاطر شرایط نامساعدشون توانایی جواب دادن رو نداشتن و من گوشیشونو جواب دادم.شما از بستگانشون هستید؟
برای چند ثانیه چشمای سهون سیاهی رفت و هیچی ندید.مغزش یهو خالی شد...
بکهیون چش شده بود؟چرا بیمارستان بود؟ چرا شرایطش نامساعد بود؟ یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
صداش از اضطراب و دلهره میلرزید و زبونش لکنت گرفت.
_ بیمارستان؟...واسه ب...بکهیون...چه اتفاقی...افتاده؟
+ بله بیمارستان.بخاطر ضعف بدنی و شوک عصبی...
سهون انگار داشت کر میشد و صدای پرستار هر لحظه با ولوم کمتر و کمتری به گوشش میرسید.
بعد از قطع کردن گوشی، سریع از خونه بیرون زد و ماشینو سمت بیمارستانی که پرستار گفته بود هدایت کرد.
با نهایت سرعت میروند و در طول راه حرف های پرستار تو ذهنش تکرار میشد:
_ دوستتون همراه آقای پارک چانیوله که حالشون وخیمه و تو اتاق عمل هستن...
سهون به قدری احساس بدی داشت که تمام قدرتشو جمع کرده بود و روی پدال گاز فشار میداد تا زودتر به مقصد برسه.از ماشینهای جلویی سبقت میگرفت و چراغ های قرمز رو رد میکرد...
***
از مسئول پذیرش اتاق بکهیون رو پرسید و سریعا به سمتش حرکت کرد.
وقتی وارد اتاق شد بکهیون رو دید که بیهوش روی تخت بود.حتی توی خواب هم مشخص بود نگران و بیقراره.زیر لب ناله میکرد و کلمات نامفهومی به زبون میاورد.
سهون جلو رفت و صورت لطیف بکهیونو لمس کرد، اما وقتی موهای بکهیون و از پیشونیش کنار زد متوجه حرارت زیاد بدنش شد.
_ پرستار خانم پرستار.
پرستار به محض اینکه سهون صداش زد، وارد اتاق شد.
سهون وحشت زده به بکهیون اشاره کرد که رنگش پریده بود و تو خواب میلرزید.
_ اون خیلی داغه.
پرستار به سرعت سمت تخت بکهیون رفت و به محض چک کردن دمای بدنش رنگ از رخش پرید و دکتر رو صدا زد.
_ آقای دکتر آقای دکتر.مریض تب کرده...تبش خیلی بالاست...
سهون درمونده و هاج و واج نگاهش بین پرستار و بکهیون میپرخید.
چرا داشت اینجوری میشد؟چه اتفاقی داشت برای بکهیون میافتاد؟چرا یهو همه چی بهم ریخت؟
افکارش بهم قاطی شده بود و ازینکه برای بکهیون هیچ کاری از دستش برنمیومد انجام بده حالش داشت از خودش بهم میخورد.
به محض اومدن دکتر، پرستارا سهونو بیرون کردن.از پشت دیوار شیشه ای میتونست ببینه که دستگاه اکسیژن به بکهیون وصل میکردن و سعی داشتن تبش رو پایین بیارن.
اما حال بکهیون انقدر بد شد که مجبور شدن از بخش به اورژانس منتقلش کنن...
سهون همون طور که به دیوار پشت سرش تکیه داده بود، بغض گره خورده ی تو گلوش ترکید...سر خورد و روی زمین نشست...اشکاش یکی یکی سرازیر شدن.دستشو جلوی دهنش گرفت تا صدای گریه کردنش نیاد اما نتونست خودشو کنترل کنه و صدای هق هقش بلند شد.
دو تا از دوستاش تو بدترین شرایط جسمی ممکن بودن و اون عملا هیچ کاری از دستش برنمیومد.
***
بعد از گذشت یکساعت که برای سهون به اندازه قرن ها طول کشید،پرستار ها بکهیون و به بخش منتقل کردن.
سهون اشکاشو پاک کرد و با عجله به سمتشون رفت تا وضعیت بکهیون و بپرسه.
_ حالش چطوره؟خوبه مگه نه؟
پرستار لبخند مهربونی زد و مایعی داخل سرم بکهیون تزریق کرد.
_ بله نگران نباشید.تبشو پایین آوردیم.فشار و نبضشم نرماله.تقریبا تا نیم ساعت دیگه به هوش میاد.
سهون نفس راحتی کشید و از پرستار تشکر کرد.
_ عا راستی حال چانیول چطوره؟عملش چطور پیش میره؟
پرستار گفت اطلاعی نداره و تا عمل تموم نشه نمیتونه حرفی بزنه.
سهون با ناراحتی سرشو پایین انداخت و کنار تخت بکهیون نشست که ناگهان حضور یه نفرو کنار خودش احساس کرد.
وقتی سرشو بالا گرفت در کمال تعجب کریسو دید!
با اون نیشخند بی رحمانه روی لباش که از همیشه کثیف تر و ترسناک تر به نظر میرسید،طلبکارانه روبروی سهون ایستاده بود.
خشم و نفرت تمام وجود سهونو فراگرفت و زیر لب غرید:
_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟کار تو بود اره؟ میتونم حدس بزنم که تو یه کاری کردی چانیول کارش به اتاق عمل بکشه و بکهیونم اینجوری با این حال بیوفته رو تخت.
کریس با بی تفاوتی شونه هاشو بالا انداخت و روی تخت مجاور تخت بکهیون که خالی بود،نشست.
_ هوممم.فکر کن که کار من باشه.چجوری میخوای ثابتش کنی سهونا؟ میخوای به بکهیون بگی داییش قصد داشته از بالای چرخ و فلک پرتش کنه پایین که یهو دوس پسر کوفتی مزاحمش مانع میشه و گوه میزنه به تمام نقشه های دایی جونش؟نکنه نمیدونی بکهیون منو از توام بیشتر دوس داره؟
سهون از فرط عصبانیت دندوناشو بهم می سایید و دستاش ناخودآگاه مشت شده بودن، اما برخلاف اون کریس کاملا خونسرد و عادی رفتار میکرد و حرف میزد.
_ عاا راستی!اصلا از همسر گرامیت خبر داری که کجاست و داره چیکارمیکنه؟از طرف من بهش بگو که تا ابد نمیشه حقایقو پنهان کرد چون همیشه بوی گندش مثل چاه فاضلاب بالا میزنه...
کریس چینی به بینیش داد و خندید.
_ هوووومممم.بوی گند رازای کیم جونگین همه جا رو برداشته.چشماتو باز کن اوه سهون!!
سهون که از چرت و پرت گویی های کریس خسته شده بود،یهو سردرد عجیب و دردناکی به سراغش اومد.سرش به حدی تیر کشید که دیگه صدای کریسو نمی شنید.
فقط دید که کریس پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
با دوتا دستاش سرشو گرفت و به دنبال کریس از اتاق بیرون رفت.چشماش دو دو میزد و بیناییش ضعیف شده بود.به اطراف نگاهی کرد اما کریس انگار آب شده بود، رفته بود تو زمین...
راهشو به سمت دستشویی تغییر داد تا آبی به صورتش بزنه بلکه شاید سردردشم از بین بره...
___________________________________________
بالاخره عمل چانیول تموم شده و اون رو به ریکاوری روم منتقل کرده بودند.
آخرین پرستار بعد از تزریق دارو به سرم چانیول، از اتاق خارج شد.
چانیول نیمه هوشیار بود اما به خاطر تاثیر داروهای بیهوشی، هنوز قادر به بیدار شدن نبود.
چیزی از رفتن پرستار نگذشته بود که سایه ی سردی پشت دیوار اتاق ریکاوری دیده شد...و اون کسی نبود جز کریس!
در اتاق رو باز کرد و واردش شد.حالا کاملا مماس با تخت چانیول ایستاده بود.
_ میدونی چانیول.موقعی که تو اتاق عمل بودی با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که از دور کشتنت هیچ لذتی برام نداره.تصمیم گرفتم خودم با دستای خودم اینکارو بکنم...
جلوتر رفت و ماسک اکسیژن رو از روی صورت چانیول برداشت.
_ آرههههه.اینجوری از بین بردنت خیلی بیشتر بهم میچسبه پشه ی مزاحم...!
به محض کنار رفتن ماسک، دستگاه شروع به بوق زدن کرد.فشار و ضربان قلب چانیول هر دو در حال افت کردن بودند...
_ وقتی تو بمیری و برگردی به جهنمی که توش بودی.دیگه مانعی برای من وجود نداره.دیگه کی میتونه بکهیون کوچولوی احمق رو از خطراتی که اطرافشه دور کنه؟کی میتونه مانع پادشاهی من بشه؟ روحای احمقی مثل تو ، اون سهون به درد نخور و اون کایه بی عرضه باید در برابر من تعظیم کنید...اره...
***
بعد از اینکه کمی آب به دست و صورتش زد،احساس کرد سردرد مزخرفش یکم فروکش کرده.
از دستشویی دراومد و خواست برگرده به بخش پیش بکهیون...اما به طرز عجیبی اون یه جای دیگه بود.مکانی که توش بود تغییر کرده بود...
_ یعنی چی؟ چطور ممکنه؟ من که الان اینجا نبودم...
اون حالا جلوی بخش ریکاوری قرار داشت و میتونست از دور یه نفرو ببینه که داره با خودش میخنده و دستگاهی که ضرباهنگ صدای جیغش اون جا رو پر کرده بود...
با دیدن اون آدم اخماش توی هم رفت و به سرعت سمت اتاق ریکاوری دوید.
_ آشغال عوضیییی!
همون لحظه کریس برگشت و با پوزخند شیطانی و ترسناکش نگاهشو به سهون دوخت.
سهون برای چند ثانیه به کریس نگاه کرد و بعد حواسش به چانیول رفت که ماسک اکسیژنش کنار رفته بود و کریس آماده بود تا دستگاه ها رو از بدن چانیول جدا کنه!
_ به موقع اومدی اوه سهون!
سهون شکاکانه نگاهش کرد...اولش متوجه نشد...اما بعد از چند ثانیه مغزش ارور داد !
" اوه سهون گیر افتادی! کارت تمومه!"
کریس بلند بلند خندید و سیم دستگاه رو کشید...
_ خیلی ساده ای اوه سهون!
+ وایسااا نه! چه غلطی...!
سهون تا به سمت کریس دوید، کریس با یه بشکن توی هوا ناپدید شد و سهون هوا رو گرفت.
به سرعت سمت دستگاه رفت تا روشنش کنه اما درست همون لحظه پرستارا وارد اتاق شدن...
_ تو داری چیکار میکنی؟
_ دکترو صدا کنید
_ تو کی هستی اینجا چیکارمیکنی؟
_ یکی پلیس خبر کنه.یه نفر اینجا اقدام به قتل کرده!
سهون خشکش زد...
حقا که نقشه کریس کاملا هوشمندانه و بی نقص بود!
___________________________________________
<<فلش بک>>
_ دوست داشتم سعادت کشتنت نصیب من میشد چانیولا اما حیف! من میکشمت اما شهرتش به سهون میرسه.پسره ی بیچاره!اگر یه آدم احمق تر از تو باشه اون خوده خود اوه سهونه!
چشماشو بست و دستشو روی صورتش مماس با بیینیش قرار داد.تمرکز کرد و با استفاده از نیروی ذهنش نقشه جای فعلی سهون رو با مکان جدید عوض کرد.
چشماشو باز کرد و پوزخند زد.
_ اونقدر احمقه که عمرا متوجه بشه کار من بوده...
و بعد وقتی مطمئن شد سهون اونجاست و داره نگاهش میکنه طوری وانمود کرد که انگار داره چانیولو میکشه...
سهون با حسی آمیخته از وحشت و عصبانیت به سمتش هجوم آورد و آماده حمله به کریس بود که متوجه وضعیت چانیول شد.
_ به موقع اومدی اوه سهون!
<<پایان فلش بک>>
___________________________________________
خالکوبی دست سوهو به شدت میسوخت.انگار که میخواست ازش آتش بزنه بیرون.
سوهو از شدت سوزش دستش داد میکشید...
به خوبی معنی این اتفاق رو میدونست.کریس یه افتضاح بزرگ به بار آورده بود و حالا سوهو باید به جاش مجازات میشد!
_ لعنت بهت کریس.دوباره...دوباره چه غلطی با اون بچه کردی؟ مگه دستم بهت نرسه احمق...
صدای کوبیده شدن در آپارتمان توجه سوهو رو به خودش جلب کرد.
کریس وارد خونه اون شد و خودشو روی مبل راحتی انداخت.
سوهو که از درد به خودش میپیچید،از خشم دندوناشو بهم سایید.
_ چطور میتونی انقدر ریلکس باشی آشغال عوضی!
به سمت کریس هجوم برد و یقه اونو تو دستاش گرفت.
_ تو چه غلطی کردی؟ هان؟ چیکار کردی که من اینجوری دارم میسوزم؟
دستشو که متورم و قرمز شده بود و جیز جیز میکرد نشون کریس داد.
کریس با دیدنش یک آن شوکه شد.فکرشم نمیکرد کارایی که انجام داده اینجوری باعث آسیب دیدن کسی که دوسش داره بشه.چشماش لرزید و زبونش قفل شد.
_ من...من...نمیخواستم اینجوری بشه...من فقط میخواستم...وقتی ترو با اون پسره ییشینگ دیدم که همو میبوسیدین اعصابم خورد شد و تصمیم گرفتم ازت انتقام بگیرم...نمیدونستم که اینجوری میشه...
سوهو خنده عصبی کرد و یقه کریسو ول کرد
_ چقدر احمقی! احمق بی فکر! ما همو نبوسیدیم بی مغز.
+ ولی من با هم دیدمتون.وقتی که بارون میبارید...اول اون اومد سمت تو و بعدش...
_ بعدش هیچ اتفاقی نیفتاد.بهش اجازه ندادم منو ببوسه.چون دل کوفتی بی صاحابم پیش یکی دیگه بود.حالا راحت شدی؟
کریس با شنیدن این حرف، برق از کله اش پرید و چشماش گرد شدن.یعنی داشت درست میشنید؟سوهو همین الان بهش اعتراف کرد؟ نکنه اشتباه شنیده بود؟
_ تو الان چی گفتی؟ گفتی دلت پیش یکی دیگس.
با اشتیاق به سوهو خیره شد و چشمای منتظرشو به اون دوخت تا سوهو مهر تایید به حرفاش بزنه و کریسو مطمئن کنه.
_ تو! نکنه احیانا منظورت منم هان؟دلت پیش من گیره؟
کریس با خنده گفت و فاصله خودشو با سوهو کمتر کرد.
سوهو برگشت و چپ چپ نگاهش کرد.پوزخند ریزی گوشه لبش نشست.
_ دیوونه شدی؟ مگه عقلم کمه عاشق کسی بشم که اینجوری بهم آسیب زده؟
اشاره ای به دستش که سوخته بود،کرد
کریس کم نیاورد.از کنار سوهو بلند شد و دست به سینه رو به روش ایستاد.
_ ولی میتونی جنبه های مثبتمم در نظر بگیری.مثلا اینکه قدم از توی کوتوله خیلی بلندتره.چهره زیبایی دارم خوشتیپم پولدارم تازه پسر رئیس مجمع هم که هستم.
سوهو دستشو بانداژ کرد و پوزخند تمسخر آمیری زد.
_ از همه مهمترشو نگفتی.
کریس منتظرانه نگاهش کرد.
_ یه متجاوز روانی که فقط بلدی برینی تو زندگی من!اینو هیچ وقت جا ننداز!
نگاه کریس رنگ جدیت گرفت و لحن صداش تغییر کرد.
_ ببین جون...
تا کریس خواست چیزی بگه، سوهو مهلت نداد و حرفشو قطع کرد.
_ جرئت نکن منو جونمیون صدا کنی! هیچ وقت!
+ من ازت معذرت میخوام جونمیون!منو ببخش!
کریس گفت و نزدیک سوهو شد.
_ گفتم منو جونمیون صدا نکن.چقدر ادم عوضی هستی کریس!بهم نزدیک نشو!
کریس بازم گوش نکرد و این دفعه بازوهای سوهو رو که داد و بیداد میکرد و بهش بد و بیراه میگفت،گرفت و اونو توی آغوش خودش کشید.
دستاشو مثل حصار دور بدن سوهو کشید و اونو محکم به خودش چسبوند.
_ من دوستت دارم جونمیون.دوستت دارم.
سوهو ساکت شده بود و هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد.
کریس محکمتر بغلش کرد و با ملایم ترین لحن ممکن باهاش صحبت کرد.
_ من ازت معذرت میخوام.بابت اتفاقایی که افتاده.هر چی که تا الان پیش اومده.
سوهو با خونسردی از بغلش بیرون اومد.
_ کاری که تو کردی با عذرخواهی قابل بخشش نیست.
کریس عاجزانه ناله کرد.
_ پس باید چیکار کنم؟ چیکار کنم که منو ببخشی؟
+ دست از آسیب رسوندن به اون پسر بچه و اطرافیانش بردار.کاری به کارشون نداشته باش.
کریس سکوت کرد و بعد از چند ثانیه تنها کلمه ای که به زبون آورد:
_ متاسفم!
سوهو معنی این کلمه رو میدونست.خیلی هم خوب میدونست...
_ مجبور نیستی انقدر بد باشی کریس!
+ زمان تولد...دو جور آدم به دنیا میان...آدم خوب و آدم بد...من از زمانی که متولد شدم جزو دسته دوم بودم.این طبیعت منه جونمیون.متاسفم که نمیتونم تغییرش بدم!
سوهو بغضش رو فرو خورد و از کریس رو برگردوند.
_ منم متاسفم که نمیتونم ببخشمت!
و در واقع توی دلش گفت.
" متاسفم که از این لحظه به بعد برخلاف میل باطنیم،علیه تو میشم"
___________________________________________
بکهیون به محض به هوش اومدنش سراغ چانیولو گرفت و وقتی کریس بهش اطمینان داد که عمل خوب پیش رفته و چانیول حالش خوبه، بکهیون به شدت ذوق زده و خوشحال شد.ولی وقتی یادش افتاد اینهمه اتفاق افتاده و صمیمی ترین دوستش سهون حتی از یک کدوم اونا باخبر نشده بدجور دلخور شد.
سرشو پایین انداخت و شروع کرد به ور رفتن با گوشه پیراهنش.
_ میگم...چیزه...وقتی من بیهوش بودم...احیانا سهون نیومد بهم سر بزنه؟
تو دلش خدا خدا میکرد که کریس حضور سهونو تایید کنه یا دست کم بهش بگه که سهون نگرانش شده بوده.کریس که شدیدا منتظر این لحظه بود، چشماش برق زدن.
بکهیون تو سکوت به کریس زل زده بود و منتظر جواب بود.کریس عمدا نگاهشو دزدید و با قیافه درهمی سرشو پایین انداخت.
_ ببین بکهیون.میدونم الان به خاطر چانیول خوشحالی و حالت خوبه.دلم نمیخواد خوشحالیتو خراب کنم ولی یه چیزی هست که تو باید بدونی...
+ سلام به همگی!!!
درست همون لحظه در باز شد و سهون در حالیکه لبخند به لب داشت و چند تا کیسه تو دستش بود،وارد شد.
___________________________________________
<<فلش بک>>
_ با قصد قبلی اینکارو کردی نه؟
+ من هیچ کاری نکردم
_ ببینید آقای اوه.تا دلیل اینکه چرا میخواستید پارک چانیولو بکشیدو نگید و جرمتونو نپذیرید نمیتونید از اینجا خارج شید.
سهون کلافه نفس عمیقی کشید.به لطف کریس تو یه مخمصه بزرگ افتاده بود.تازه اینکه چیزی نبود.بعد از اینکه از دست پلیسا خلاص میشد و بیگناهیشم اثبات میشد قطعا کریس کل ماجرا رو اونطور که باب میل خودش بود برای بکهیون تعریف میکرد و بکهیون برای همیشه از سهون متنفر میشد.سهون اصلا دلش چنین چیزیو نمیخواست.
مامور پلیس با دیدن سکوت طولانی سهون پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت.
سهون هر دو آرنجشو به میز روبروش تکیه داد و صورتشو با دستاش پوشوند.بدون اینکه خطایی کرده باشه به جرم اقدام به قتل چانیول دستگیر شده بود و حالا داشتن ازش بازجویی میکردن.همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که...
با باز شدن دوباره در اتاق سهون سرشو بالا گرفت و این بار فرد جدیدی رو داخل اتاق دید.
_ سلام.تو اوه سهونی درسته؟
پسر جوونی که قد متوسطی داشت و کت و شلوار سرمه ای رنگ خوش دوختی به تن کرده بود.با اون چشمای براق و لبخند روی لباش که چهره اشو بشاش و سرحال کرده بود، به نظر میومد آدم مهربونی باشه که قصد کمک به سهونو داره.
_ بله.اگر شما هم اومدین تا ازم بپرسین چرا میخواستم دوستمو بکشم باید بگم که...
پسر دست راستشو به نشانه سکوت روبروی سهون بالابرد.
_ لازم نیست به من هیچ توضیحی بدی سهون.من همه چیزو میدونم.از همه اعمال کریس اطلاع دارم و الانم اومدم اینجا تا تو رو نجات بدم.
سهون با چشمای درشت شده از تعجب، به سوهو زل زد.این آدم کی بود که کریسو میشناخت و از کاراش خبر داشت؟
_ تو...تو کی هستی؟
+ هیس! فعلا اول بیا از اینجا بریم.بعدش همه چیزو بهت میگم.
کورسوی امیدی تو دل سهون روشن شد.باورش نمیشد که خدا براش یه فرشته نجات فرستاده...
***
کمی از آیس آمریکانویی که جلوش بود نوشید و دوباره نگاه کنجکاو و تحسین آمیزشو به سوهو دوخت.
_ گفتی اسمت جونمیون بود؟ واااااو واقعا محشری جونمیون هیونگ!
+ یایا کی گفت منو جونمیون صدا کنی؟بهم بگو سوهو.
_ به هر حال جونمیون هیونگ! :))) چطوری تونستی حافظه مامورای پلیسو پاک کنی؟ من واقعا دهنم باز مونده بود.
سوهو لبخندی از روی ذوق زد و کمی از آب میوه اش خورد.
+ خب این یکی از قدرتامه.وقتی فرشته محافظ یکی مثل کریس میشی،باید از این قدرتام داشته باشی.
سهون با شنیدن اسم کریس خنده از روی لباش محو شد و جاشو به یه اخم داد.
_ چرا جلوشو نگرفتی؟ اگر فرشته محافظشی باید بتونی مانعش بشی.چرا اینکارو نکردی؟میدونی چند بار خواسته بهم تجاوز کنه؟ میدونی قصد اینوداشت که بکهیونو بکشه؟ میدونی...اگر چانیول اون موقع پیشش نبود بکهیون تا الان مرده بود.اون یه عوضی روانیه که باید یکی متوقفش کنه وگرنه به دیوونه بازیاش ادامه میده.
سوهو با دلسوزی به سهون نگاه میکرد و از تک تک حرفای سهون غمگین میشد.
_ ببین سهون.من واقعا متاسفم که اجازه دادم کریس تا اینجا پیش بره.حتی خودمم تصور نمیکردم دست به همچین اعمالی بزنه چون فکر میکردم میشناسمش...اما کریس تغییر کرده.اون آدمی که من میشناختم نیست.شاید تو اینو ندونی ولی من سالهاست میشناسمش.اون آدم رئوف و دلپاکی بود.درسته از اولش یکم مغرور بود اما آزارش حتی به یه مورچه هم نمیرسید.نمیدونم چی شد و این سیاهی از کجا اومد و تو قلبش رخنه کرد...حالام تو درست میگی.اون تبدیل به یه هیولای بی قلب شده که جون آدما براش بی اهمیته.نمیخوام ته دلتو خالی کنم اما...اون با شاهزاده جهنمی پیمان برادری بسته و این یعنی هر چی بگذره خبیث تر میشه و اهریمنی که درونش زندگی میکنه هم قدرتمند تر...
حرفای سوهو مثل پتک تو سر سهون کوبیده شدند.پیمان برادری با شاهزاده جهنمی؟ این دیگه چه کوفتی بود؟
_ اما نگران نباش!من دیگه اجازه نمیدم آسیبی به تو و دوستت بکهیون بزنه.اینبار هر چی که میخواد بشه! من جلوش می ایستم.
سهون لبخند کمرنگی به سوهو زد.
_ امیدوارم بتونی از پسش بربیای. و ممنون جونمیون هیونگ!
_ باز منو به این اسم صدا کردی؟گفتم بگو سوهو!
سهون ریز ریز خندید و همراه سوهو از پشت میز بلند شد.
+ بااااااشه سوهو هیونگ!
<<پایان فلش بک>>
___________________________________________
بکهیون هیجان زده از دیدن سهون ذوق کرد و کریس با چشمای از حدقه گشاد شده نگاهش کرد.مسلما توقع داشت الان سهون تو اداره پلیس و در حال بازجویی شدن باشه.
_ هونااااا! تو اینجا بودی؟
سهون کیسه ها رو روی میز کنار تخت گذاشت و نگاه محبت آمیزی به بکهیون کرد.
_ معلومه که بودم.چی فکر کردی؟انقدر نگران تو و چانیول بودم که نتونستم حتی دو دقیقه چشامو رو هم بزارم.
اشاره ای به کیسه های روی میز کرد:
_ اینم ناهارته.بخور که تا یه ساعت دیگه بریم پیش چان.
+ میزارن ببینمش؟
_ من پرسیدم از دکتر. و گفت چون عمل سنگینی داشته باید استراحت کنه ولی چون جناب بیون خیلی موردشون اورژانسیه دکتر رضایت داد که بری ببینیش.
+ وای خداروشکر.دلم براش خیلی تنگ شده.
_ من باید برم بیرون یه کاری دارم.
سهون با خنده رو به کریس که در حال بیرون رفتن از اتاق بود، طعنه زد.
_ حالا بودی کریس!کجا با این عجله؟
کریس هم فقط حرصی نگاهش کرد و رفت.
بکهیون متعجب از حرکات کریس،در ظرف یکبار مصرفی که سهون جلوش گذاشتو باز کرد و با چاپستیک مشغول خوردن غذایی که سهون براش گرفته بود شد.
_ تا قبل از اینکه تو بیای حالش خوب بود نمیدونم یهو چش شد.
+ مهم نیست بیخیال ببک.غذاتو بخور.
_ هممم باشه.
+ آفرین!
___________________________________________
بعد از سر زدن به چانیول و یکم وقت گذروندن با بکهیون، انقدر خسته بود که یکراست از بیمارستان به خونه برگشت.اینبار اما به حدی فکرش مشغول اتفاقات شب گذشته بود که کلا جونگینو یادش رفته بود.
رمزو زد و با خستگی وارد خونه شد.نگاهشو به اطراف چرخوند و جونگینو نشسته روی مبل و مشغول تماشای تلویزیون دید.
حوصله سر و کله زدن باهاشو نداشت، پس بدون اینکه حتی سلام کنه، برگشت و خواست از پله ها بالا بره که با صدای جونگین سر جاش ایستاد.
_ کجا بودی؟
بدون اینکه برگرده پوزخندی زد و خواست قدم از قدم برداره که جونگین دوباره صداش کرد.
_ دارم باهات حرف میزنم اوه سهون.کجا بودی تا الان؟
سهون پلکاشو رو هم فشار داد و سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه.
تا اون لحظه خبر نداشت که اونشب قراره اولین دعوای زندگی مشترکشو با جونگین داشته باشه...
جونگین که بدجور از سکوت طولانی سهون حرصش گرفته بود، از جاش بلند شد و سمت اون اومد.
سهون پوفی کشید و بدون اعتنا به جونگین دستشو به نرده پلکان گرفت تا بالا بره اما جونگین دستشو کشید و مانع از بالا رفتنش شد.
سهون که تا اون لحظه آرامش خودشو نگه داشته بود دیگه طاقت نیاورد و شروع به توپیدن کرد.
_ اه چیکار میکنی؟ به تو چه که کجا بودم؟تو خودت دیروز کجا بودی؟ چرا وقتی از دانشگاه برگشتم خونه نبودی؟چرا منو تو ژاپن ول کردی و خودت تنها برگشتی؟ چرا اخلاقت انقدر گوه شده؟ هر وقت اینارو جواب دادی، منم بهت جواب میدم.
جونگین با جدیت نگاهش میکرد و هیچ چی نمیگفت و این سکوتش برای سهون ترسناک تر بود.
سهون سعی کرد بیخیال باشه و دوباره دستشو به نرده گرفت تا بالا بره.
و این بار حرفی که از دهن جونگین بیرون اومد، اونو سرجاش میخکوب کرد.
_ هنوز بهت اجازه رفتن ندادم، اوه سهون!
لحن جونگین به حدی جدی بود که لرزه به تن سهون انداخت.تا اون روز هیچ وقت جونگینو در اون اندازه جدی و خشک ندیده بود.از شدت ناراحتی لباشو بهم فشار داد:
_ فکر نمیکردم واسه رفتن به اتاقم نیاز به اجازه گرفتن باشه؟!
جونگین پوزخندی بهش زد.چشماش بیروح و لحنش سرد و یخ زده بود.
_ از این لحظه به بعد نیازه!از امروز به بعد قدم از قدم برداشتنت تو این خونه به اجازه من نیاز داره!
سهون به حدی از حرفای جونگین شوکه بود که حتی با خودش فکر کرد شاید این یه شوخی بی مزه باشه که جونگین ترتیب داده تا یکم اذیتش کنه...
خنده ناباورانه ای کرد و با بغض به چشمای سرد جونگین زل زد.
_ آااه دوربین مخفیه؟ داری سر به سرم میزاری کیم جونگین درسته؟ اگر اینطوره باید بگم الان اصلا تو شرایطی نیستم که از این مدل شوخی استقبال کنم.بزارش برای یه موقع دیگه!
داشت از پله ها بالا میرفت که برگشت و با تمسخر خندید.
_ عااا راستی اجازه هست برم بالا تو اتاق خواب؟
و بعد به سرعت از پله ها بالا رفت.جونگین اما بی هیچ عکس العملی، برگشت سر جاش و دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد.
سهون بعد از عوض کردن لباساش، خودشو روی تخت انداخت و به یه نقطه نامعلوم خیره شد.رفتار جونگین کاملا از درکش خارج بود.هیچ وقت سابقه نداشت که جونگین با اون لحن تند و زننده باهاش حرف بزنه.در عرض دو روز اخلاقش صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود و این برای سهون عجیب و غیرقابل باور بود...
___________________________________________
"یک هفته بعد"
چانیول از بیمارستان مرخص و حالش عمومیش تقریبا خوب شده بود و به درخواست بکهیون، قرار شد تا وقتی که کامل بهبودی خودشو به دست بیاره به جای خونه خودش تو آپارتمان بکهیون بمونه.تو این مدت بکهیون با تمام وجودش مواظب چانیول بود و نمیزاشت آب توی دلش تکون بخوره...
لیوان آب پرتغال رو به دست چانیول داد و کنارش روی تخت نشست تا مطمئن بشه چانیول تا ته آب میوه اشو میخوره.
چانیول تشکر کرد اما وقتی دید بکهیون دستشو زیر چونه اش زده و با دقت داره اونو نگاه میکنه، خنده اش گرفت.
_ یااا.نگران نباش همه اشو میخورم.اینجوری که تو به من نگاه میکنی این حسو به آدم میده انگار که چیزی تو نوشیدنیم ریختی و منتظری که بخورمش و بیهوش بشم تا...!
بکهیون چشماشو ریز و لباشو غنچه کرد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
_ اووووم تا بعدش لختت کنم و بهت تجاوز کنم؟آره بیبی حست درسته! دقیقا قصد دارم همین کارو بکنم!
چانیول ته آب پرتغالو سر کشید و خندید.
_ بیون بکهیون برو دعا کن برعکسش اتفاق نیوفته چون در اونصورت فکر نمیکنم بتونی دووم بیاری!
+ اتفاقا من بنیه خیلی قوی ای دارم.فکر نمیکنم چیزیم بشه.نگران اونش نباش!
چانیول با چشمای درشت متعجبش به بکهیونی خیره شد که با یه لبخند محو روی لباش داره بهش نزدیک میشه.
_ یااا من تازه از بیمارستان...
بکهیون که تقریبا روی چانیول خم شده بود، انگشتای ظریفشو دور لبای اون کشید و آب میوه ای که روشون مالیده شده بودو پاک کرد.
_ فقط میخواستم همین کاروبکنم!
چانیول که داشت از بوی عطر تن بکهیون تو اون فاصله کم دیوونه میشد،لیوانو روی میز کنارش گذاشت و دستاشو دو طرف پهلو های بکهیون قرار داد و اونو بالاتر کشید.حالا صورتاشون کاملا روبروی هم قرار داشت.
چانیول بدون ذره ای تامل،چشماشو بست و لباشو روی لبهای نرمو لطیف بکهیون کوبید و آغازگر یک بوسه عاشقانه شد.
بکهیون رهبری بوسه رو به چانیول داد تا هر جور که دوست داشت لباشو به بازی بگیره.
لبهای بکهیون طعم همیشگی توت فرنگی میدادن و اونقدر شیرین و خوشمزه بودن که چانیول نمیتونست حتی یک صدم ثانیه ازشون دل بکنه و فقط برای نفس گرفتن از بک جدا میشد...
___________________________________________
بعد از دیدن کارت ویزیتی که روی میز کار جونگین بود، حالا دیگه مطمئن شده بود که اون دیگه تمایلی به درمیون گذاشتن مسائل مختلف زندگیش با سهون نداره...کارت ویزیت متعلق به یه شرکت تبلیغاتی و مدلینگ معروف به اسم D.Diamond بود.
از نظر سهون بودنِ اون کارت روی میز کار جونگین و اینکه اون هر روز صبح زود از خونه بیرون میزد و شب دیروقت خسته و بیحال به خونه برمیگشت بهم بی ربط نبودن...اما برای فرضیه ساختن خیلی زود بود.هنوز معلوم نبود تو سر جونگین چی میگذره و سهون باید اینو می فهمید...
***
شنبه و اولین روز از هفته ساعت هفت صبح، جونگین مثل روزای دیگه،به تنهایی بیدار شد و بعد از گرفتن یه دوش ده دقیقه ای و خوردن یه قهوه تلخ بدون اینکه به سهون چیزی بگه از خونه بیرون زد.
حدود دو هفته از برگشتنشون به سئول گذشته بود و تو این زمان سهون شاهد تغییرات محسوسی تو رفتار جونگین بود.هر چقدر با خودش فکر کرد،نمیتونست به سادگی از کنار این قضیه رد بشه.اون جونگینو دوست داشت و از این بابت که جونگینم اونو دوست داره حتی برای یک لحظه شک نکرد، پس باید هرجور شده اوضاع بینشونو درست میکرد و به همین خاطر اول باید سر از کار جونگین درمیاورد.
به محض اینکه صدای بسته شدن در رو شنید، از تخت پایین پرید و شروع به عوض کردن لباساش کرد.کارت ویزیت اون شرکت و از روی میز کار جونگین برداشت و از خونه بیرون زد...
از قبل آژانس خبر کرده بود و به محض اینکه پاشو تو خیابون گذاشت سوار ماشین شد.
_ لطفا منو به این آدرس ببرید.
+ چشم
ESTÁS LEYENDO
♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]
Fanficآخرین ماموریت کیم جونگین نیمه روح، تقدیم روح پاک اوه سهون به پادشاه ارواح خبیثه اس و پاداش این کارش زندگی ابدی روی زمین در کنارارباب و رهایی از جهان زیرینه... همه چیز خوب پیش میره تا وقتی که اون در مورد سهون یک خطای بزرگ مرتکب میشه و باعث میشه زندگی...