8.ناجی

206 43 10
                                    

با چشم های تماما باز به صورت هیولا خیره شده بود؛از شدت زیاد شوکه شدن،بدنش لمس شده بود و حتی نمیتونست تکونی به خودش بده.راه تنفسش داشت بیشتر و بیشتر بسته میشد.موجود ناشناخته ای که بدن خاکستری رنگ مایل به سیاهی داشت،جای چشمهاش دو حفره تو خالی بود و دماغ و دهن هم نداشت...درست مثل همون شبحی که سهون دو شب پیش توی آینه خونه اش دیده بود! احتمالا این موجود همونیه که بکهیون هم تو آینه دیده بودش...سهون همچنان از ترس بهش خیره شده بود.هیولا هیسی کشید و صورت کریه و بی شکلش رو به صورت سهون نزدیک کرد؛ چنگال هاشو بیشتر دور گردن سهون سفت کرد.سهون بالاخره مغزش به کار افتاد.باید یجوری خودش رو نجات میداد.دست هاشو حرکت داد و خواست گلوی خودش رو از چنگال اون موجود آزاد کنه،اما زورش نمیرسید.دست های اون موجود عین ریسمانی قوی دور گلوی سهون حلقه شده بودن و اون داشت خفه میشد.نفسش بالا نمیومد و هر چی تقلا میکرد نمیتونست اون موجود که عین بختک روش افتاده رو کنار بزنه.
با زور زیادی که داشت،با چنگال هاش فشار کمی به سر سهون داد و آروم آروم سرش رو به سمت زیر آب هدایت کرد.انگار قصد اینو داشت که سهون رو زیر آب خفه کنه.دمای آب هر لحظه کم و کم تر میشد.انگار که یه تشت پر از قالب های یخ توی وان خالی شده بود.سهون فکرش درست کار نمیکرد و تو اون شرایط که کلی آب یخ داشت توی حلقش پر میشد تنها کاری که میتونست بکنه دعا کردن و کمک خواستن از خدا بود.
"نجاتم بده خدا.فقط خودت میتونی"
در حال دست و پا زدن و تقلا کردن بود،اما آب بیشتر و بیشتر داشت باعث خفه گیش میشد. کم کم تقلا کردن رو کنار گذاشت و تسلیم شد.دیگه فایده ای نداشت.تا چند لحظه دیگه اوه سهون جوون توی خونه دوست صمیمیش بر اثر خفه گی زیر آب میمرد و هیچ کس هم علتش رو نمیفهمید.سهون میدونست دیگه میمیره چشم هاش رو بست و قبل از اینکه به آغوش مرگ بره یه بار دیگه کمک خواست.
"نجاتم بده..."
چشم هاش رو بست و خودش رو رها کرد...
-------------------------------------------------
Kai Pov

توی خونه شون میچرخیدم و با تمسخر نگاهم بهش بود.یه کتاب بزرگ رو دستش گرفته بود و تند تند مشغول خوندنش بود.علاقه ای نداشتم بدونم چی داره میخونه.برای من چه اهمیتی داره که بدونم داره چه کتابی میخونه، وقتی که قراره دو دستی تحویل ارباب بدمش؟وقتی حتی قرار نیست بشناسمش و باهاش حرف بزنم.انرژی که ازم ساطع میشد باعث شد پنجره باز بشه.باورم نمیشد که خودزایی کردم و برای چندمین بار سوتی دادم.نباید متوجه حضورم میشد.
بعد از بستن پنجره ترس به وضوح تو چشماش دیده میشد.کتاب رو کنار گذاشت و سمت حمام رفت.چه وقت حمام کردن بود؟!در کمال تعجب من، بدون اینکه لباساشو در بیاره وارد وانی که ازش بخار بلند میشد و داغ بود خوابید و چشماشو بست.کنار در حمام ایستاده بودم که پشتم یخ کرد.یکی از ارواح رتبه بالا اینجا بود!به سرعت از کنارم گذشت و وارد حمام شد.برای چی اینجا اومده بود؟با این چیکار داشت؟
یکی به پشتش زدم تا ببینم از کدوم طبقه ارواحه، سرش رو برگردوند و غرشی کردکه لرزه به تنم انداخت.اون یه پولترگایست واقعی بود.ارواحی که بعد از خود ارباب،توی جهان قدرتمند ترین بودن.سمت اون پسر رفت.نکنه قصد داشت بکشتش؟ نه! نباید اجازه میدادم.من باید سالم به ارباب میرسوندمش.
- بهش دست نزن.من باید واسه ارباب ببرمش!
انگار گوشش بدهکار نبود.دستاشو دور گردن اون پسر حلقه کرد...دیگه نمیتونستم بیکار بایستم و از دست رفتن جایزه ام رو با چشم خودم ببینم.از بین بردن پولتر ها طبق آیین نامه انجمن مجازات سنگینی داشت.حاضر بودم این مجازات رو متحمل بشم حتی اگر تبعید به آخرین طبقه جهنم میبود.چون من باید دل ارباب رو بدست میاوردم.از بین بردن پولتر گایست ها فقط یک راه داشت و اونم فرو کردن خنجر سیاه توی قلبشون بود،و قلب اون ها توی چشمشون قرار داشت.
خنجر سیاهم رو بیرون کشیدم، نزدیکش شدم خنجر رو بالا بردم و با تمام قدرتم توی چشمش فرو کردم.
-------------------------------------------------
Autor Pov

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Onde histórias criam vida. Descubra agora