"کای"
از دنیای زیرین تازه به خونه رسیده بودم...در که باز شد،با تمام خستگیم خواستم برم بیرون که یهو از توی تاریکی یه جفت چشم سیاه رو دیدم که با ترس بهم خیره شده؛انتظار دیدن یه انسان رو اونم تو این خونه نداشتم،اون نباید اینجا میبود!جلوتر رفتم و سعی کردم با ترسوندنش از اونجا بیرونش کنم.
زیر لب غریدم :
- از این خونه برو بیرون!
اما موثر واقع نشد،هنوزم از جاش تکون نخورد شایدم از ترسش بی حرکت بود.یواش یواش داشت عصبیم میکرد.اما صبر کن ببینم، انگار میشناختمش! آره درسته! این پسر...اوه سهونه.همونی که وقتی داشتم با ارباب حرف میزدم پیداش شد!
وقتی یادم افتاد دوباره خودمو با ظاهر اصلیم نشونش دادم اعصابم بیشتر خورد شد.اینجوری نمیشد باید زودتر بیرون میبردمش.بهش نزدیک شدم و دستمو رو شونه اش گذاشتم واز تمام قدرتم واسه بیرون بردنش استفاده کردم.ما موجوداتی بودیم که توانایی اینو داشتیم با لمس افراد اونا رو تلپورت کنیم.خوشبختانه این قدرت مسخره اینجا به دردم خورد و اون پسر فضول رو بالاخره بیرون انداختم.نفسمو از سر آسودگی بیرون دادم و داشتم میرفتم سمت پله ها که یهو جوهان با چشم های پف کرده و عصبانی جلوم ظاهر شد:
- اون پسره رو تو اینجا کشوندیش، نه؟
جوهان با اینکه همسن من بود اما چون زودتر جزو خادمان ارباب شده بود درجه اش از من خیلی بالاتر بود و همچنین پولتر مورد علاقه ارباب هم بود.
- مجبور نیستم به تو جواب پس بدم جوهان.
پوزخندی زد:
- پس کار خودت بود.به ارباب گفته بودم عرضه پیدا کردن میزبانو نداری.باور نمیکرد اما حالا بهش ثابت میشه!
از شدت خشم و عصبانیت دندونامو بهم فشردم و محکم یقه جوهانو گرفتم و چسبوندمش به دیوار.
- اوه روح کوچولومون عصبانی شد!
جوهان با یه فشار کوچیک یقه شو از دستم آزاد کرد و از کتفم گرفت و جای خودشو با من عوض کرد و محکم به دیوار چسبوندم؛ لعنتی زور زیادی داشت زور من در مقابل اون هیچ بود.انقدرمحکم کوبیدم به دیوار که احساس کردم ستون فقراتم جا به جا شد.اون که متوجه شده بود دردم گرفته، پوزخندی زد و گفت:
- آخییی.دردت گرفت؟ تا زمانی که تبدیل به یه روح کامل نشی بساطت همینه!این چیزی هم که من از تو میبینم حالا حالا ها جرئت تبدیل شدن نداری.
حرصم گرفته بود و دوست داشتم کله شو بکوبونم تو دیوار، أما دستم به هیچ جا بند نبود.پس تمام قدرتم رو جمع کردم و خودم رو ازش جدا کردم و با سرعت از پله بالا رفتم.جوهان که هنگ مونده بود چطور انقدر سریع در رفتم از پایین راه پله داد زد:
- با فرار چیزی درست نمیشه کیم کای.بهتره به فکر میزبان باشی.
اعتنایی نکردم و سریع از پله ها بالا رفتم.همین طور که به سمت اتاقم میرفتم با خودم فکر میکردم که باید از کجا یه میزبان پیدا کنم؟ کی حاضر میشد جسمش رو دودستی تسلیم ارواح خبیثه کنه؟
سخت مشغول فکر کردن بودم که با شنیدن صدای چند تا از ارواحی که اتاقاشون نزدیک اتاق من بود توجهم به حرفاشون جلب شد:
- اون پسر جدیدی که وارد خونه شده بود رو دیدی؟
- آره به نظر میرسید کیس خوبی واسه میزبان شدن باشه.
- ما باید اولین کسایی باشیم که اونو به ارباب میدیم.ارباب جایزه بزرگی هم واسه کسی که میزبان براش پیدا کنه گذاشته، میدونستی؟
- نه چه جایزه ای؟
- کسی که میزبان رو تقدیم ارباب کنه، أولا تبدیل به روح کامل میشه دوما دستیار ارباب میشه و میتونه توی دنیای بالایی زندگی کنه.
دستیار ارباب؟؟ زندگی تو دنیای بالا؟اینا چیزایی بود که من آرزوشو داشتم،آرزوی اینو که باز به عنوان آدم عادی زندگی کنم و قدرت های روحی خودمم داشته باشم.صبرکن ببینم!
من که دنبال میزبان بودم.اون پسره فضول اوه سهون هم که خودش دنبال دردسر میگرده!چرا اون میزبان نشه؟؟
خنده بلندی سر دادم و دراز کشیدم توی تخت خوابم...
-----------------------------------------------
"سهون"
ESTÁS LEYENDO
♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]
Fanficآخرین ماموریت کیم جونگین نیمه روح، تقدیم روح پاک اوه سهون به پادشاه ارواح خبیثه اس و پاداش این کارش زندگی ابدی روی زمین در کنارارباب و رهایی از جهان زیرینه... همه چیز خوب پیش میره تا وقتی که اون در مورد سهون یک خطای بزرگ مرتکب میشه و باعث میشه زندگی...