2.خیابان لست تایم

391 65 9
                                    

"سهون"

کلاس دومم که "اسطوره شناسی" بود،تازه شروع شده بود.بی حوصله و در حالی که خمیازه میکشیدم به روبرو خیره شدم؛استاد در حال آماده کردن پاور پوینت واسه ارائه مطالبش بود و منم همزمان چرت میزدم،پوفی کشیدم و اطرافم رو نگاهی انداختم،کل کلاس انگار خواب بودن خوبه پس فقط من اینجوری نبودم!هنوز داشتم اطرافمو از نظر میگذروندم که نگاهم رو در کلاس ثابت موند. یه پسر ورزیده و خوشتیپ جلوی در کلاس ایستاده بود و انگار تردید داشت بیاد تو یا نه.هه مسخره اگر کلاست اینجاست بیا تو اگرم که نه برو دیگه تردیدت برا چیه دیگه!به قیافشم نمیخورد ترم اولی باشه پس فرضیه گیج بودن، رفت کنار! هرچند بعضی از ترم بالایی ها هم بودن که هنوز کلاسارو اشتباه میومدن.البته جدید بودن ساختمون دانشگاه هم بی تاثیر نبود.همزمان که داشتم واسه خودم تئوری میساختم و نظریه میدادم حس کردم یکی زد رو شونه ام! وقتی برگشتم سمت اون شخص زهره ترک شدم!
در حالی که دستمو رو قلبم گذاشته بودم، از جام پریدم:
- ترسوندیمممم!
واقعنم ترسیدم.همون پسری که جلوی در دیده بودم حالا کنارم نشسته بود.چجوری یه لحظه خودشو رسوند کنارم آخه؟ تلپورت کرد؟
بدون اینکه حرفی بزنه با نگاه یخش که آدمو منجمد میکرد زل زد تو چشمام؛نمیدونم چرا اما وقتی تو چشماش نگاه کردم،ته دلم ترسیدم.
- اوه تو باید کیم جونگین باشی! استاد جانگ خیلی تعریفتو کرده بود.امیدوارم سر کلاس من هم همونجوری باشی.
با شنیدن صدای استاد، چشمای سرد برق دارشو از صورت من برداشت و از جاش بلند شد.
لبخند پر رنگی زد :
- سلام.بله خودم هستم.بله،تمام تلاش خودم رو میکنم استاد.
وااااو!یه آدم چجوری میتونه در آنه واحد انقدر تغییر شخصیت بده؟تو که الآن داشتی با چشمات منو میخوردی چطور یهو خونگرمو دوست داشتنی شدی؟؟
- اگر اجازه بدید.درس این جلسه رو من ارائه بدم؟
اوهو!هنوز هیچی نشده میخاد ارائه هم بده!بزار از راه برسی بعد! استادم که از خداش بود، فورا خوشحال شد و بهش اجازه داد ارائه شو شروع کنه:
- حتما حتما! چرا که نه.
پوفی کشیدم کلافه پامو انداختم روی پام.هنوز شروع نکرده، صدای پچ پچ بچه ها که راجع به قد و بالا و قیافه کیم جونگینه مذکور حرف میزدن رو مخم راه میرفت.ناسلامتی منم اسمو رسمی برای خودم داشتم.تعریف از خود نباشه ولی بهترین دانشجوی دانشکده بودم، چه از لحاظ قیافه و اخلاق چه از لحاظ درسی و هیچکس اندازه به پام نمیرسید، أما انگار امروز ورق برگشته بود و واسم یه رقیب جدید و اینجور که معلوم بود، قدر پیدا شده بود.حین کنفرانس دادنش با تک تک بچه ها ارتباط چشمی برقرار میکرد و مطمئنم با همین یه کنفرانس کل دخترا بعد از کلاس میفتن دنبالش.اصلا به چیزایی که توضیح میداد گوش نمیکردم چون بدجور حرصم گرفته بود؛ برای همین هی روی صندلیم جا به جا میشدم و نشون میدادم که اصلا با درس دادنت حال نمیکنم.قیافمو پوکر کرده بودم و خالی از هر حسی به تخته نگاه میکردم که یهو ساکت شد و بدون اینکه بهم نگاه کنه با لحن خشک و عصا قورت داده ای گفت:
- مشکلی پیش اومده آقای...
منم که میدونستم منظورش خودمم، بدون نگاه کردن بهش گفتم:
- اوه! اوه سهون.
پوزخندی زد و گفت:
- اگر حالتون خوب نیست، میتونین برید بیرون.
هاها!تو مگه کی هستی که بهم میگی چیکارکنم؟چه پرو هنوز نیومده عین استادا میخاد رفتار کنه.
منم نه گذاشتم نه برداشتم، از جام بلند شدم و کاملا ریلکس با کیفم از کلاس خارج شدم.موقع خارج شدن از کلاس سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکردم اما محل ندادم و اومدم بیرون.
تا تموم شدن کلاس چیزی نمونده بود، حدود ده دقیقه بعد همه از کلاس بیرون اومدن و اون پسر انتقالی ندید جدید که اسمش یادم رفت هم آخر از همه بیرون اومد و بعد از یکم حرف زدن و خوش و بش با استاد که در حینش کلی هم میخندید،با استاد خداحافظی کرد و در کمال تعجب دیدم که  بعد از یه نگاه به اطراف دوباره برگشت داخل کلاس و در رو هم بست.واسم اهمیت نداشت که میخاد چیکار کنه برا همین خواستم راهمو بکشم و برم که چیزی توجهم رو جلب کرد و باعث شد پشت در کلاس بایستم!از شیشه مربعی در کلاس میتونستم کامل اون پسره رو ببینم که زانو زده بود و  داشت آروم با خودش حرف میزد! وااا این جن زده شده؟ چه مرگشه؟ چرا با خودش حرف میزنه؟ زیاد نمیتونستم چیزی بشنوم، تقریبا حرف های آخرش رو که بلند ادا میکرد شنیدم که باعث شد موهای تنم سیخ شه!
- یکم بهم فرصت بده ارباب.خواهش میکنم.پیدا کردن میزبان کار راحتی نیست ولی سعیمو میکنم.فقط بهم وقت بده.
این پسره چه مشکلی داشت؟ توهم زده بود؟ أرباب دیگه کیه؟
حسابی کله کرده بودم و از پشت در، داخل رو دید میزدم که یهو احساس کردم در به شدت باز شد و من به داخل پرت شدم.
خدایا!پسره که رو زمین زانو زده بود ولی پس کی در رو باز کرده بود؟وقتی سرمو بالا آوردم و خواستم از جام بلند شم روبروم اون رو دیدم که  بهم زل زده بود اما دیگه شبیه پسری که یکساعت پیش سر کلاس دیدم نبود! چشماش از قهوه ای به آبی درخشان تغییر رنگ داده بود! پوستش روشن تر شده بود و موهاشم هایلایت بلوند بود.
جیغ خفه ای از ترس کشیدم و بزور بدنم رو که لمس شده بود با خودم کشیدم و از کلاس زدم بیرون...
یادم نمیاد اون مسافت در کلاس تا محوطه بیرون از دانشگاه رو چطور طی کردم اما جوری میدویدم که اگر تو مسابقه دو شرکت میکردم اول میشدم!
چطور ممکن بود؟دستم رو به قلبم که انگار داشت از حلقم میزد بیرون گرفتم و تو ذهنم فقط همین سوال میچرخید.بچه هایی که تو حیاط دانشگاه ایستاده بودن با تعجب به من که گرخیده بودم نگاه میکردن؛ به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم که دوباره یادم نیاد چی دیدم که با احساس دستی روی شونه ام از ترس چند متر به عقب پریدم:
- ییییی!
بکهیون که از واکنشم تعجب کرده بود گفت :
- چت شد پسر،ترسیدی؟راستی چرا نموندی سر کلاس؟ حالت بد بود؟
بعدم لبخندی زد و با لحنی پر از شیطنت ادامه داد:
- یا شایدم به استاد کیم بزرگ حسادت کردی؟؟
با این حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- استاد؟ هه! بکی الآن اصلا دوست ندارم راجع به اون آدم حرف بزنم.
بکی که بیشتر تعجب کرده بود،دوباره پرسید :
- وا!چرا خب؟ چی شده مگه؟حرف زدی باهاش؟
- نه بکی چیزی نشده.فقط ازش خوشم نمیاد.
بکهیون خنده ریزی کرد و گفت:
- اووو! نکنه میترسی اون جاتو تو دانشگاه...
انقدر ذهنم درگیر بود و مغزم پر از سوال بی جواب بود که حوصله شوخی های بکهیونو نداشتم.
بنابراین بدون اینکه بخام ادامه حرفاشو گوش کنم از پیشش رفتم.
بیون بکهیون صمیمی ترین دوستم بود.ما هم تو دانشگاه هم بیرون از دانشگاه همدیگرو زیاد میدیدیم.با توجه به اینکه من موقعیت خوبی چه از لحاظ مالی چه از لحاظ درسی تو دانشگاه داشتم خیلی ها دوست داشتن باهام گرم بگیرن اما من علاقه نشون نمیدادم؛ بکهیون تنها کسی بود که دوستی و علاقه اش واقعی بود و بخاطر پول و شهرت باهام دوست نبود؛البته بکهیون واقعا اخلاق خوبی داشت و پسر شادی بود منم ازش خوشم میومد چون خیلی راحت میتونست خنده رو لبام بیاره و باعث میشد مشکلات زندگی مزخرفمو تا حدودی به فراموشی بسپارم.
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که بیکار تو حیاط میچرخیدم و سرم زنگ میزد.پوفی کشیدم و نگاهی به ساعت مچی رولکسم کردم.ساعت چهار بود و با توجه به رسیدن فصل زمستون هوا یواش یواش داشت به سمت تاریک شدن میرفت.یادم افتاد کلاس دیگه ای ندارم و با یادآوری اینکه الان میرم خونه روی تخت گرم و نرمم میخابم لبخندی رو لبام نشست.
بند کوله ام رو محکم کردم و راه افتادم؛ مسافت خونه تا دانشگاه زیاد نبود و همیشه این راه رو پیاده میرفتم. منتهی بکهیون هم باهام میومد اما چون شنبه ها یک کلاس اضافی داشت و باید تا غروب توی دانشگاه میموند،مجبور بودم خودم برگردم.وقتی از در دانشگاه زدم بیرون هوا قابل تحمل بود و سوییشرت نازکی که پوشیده بودم، گرمم میکرد؛ اما به محض اینکه کمی از خیابون دانشگاه دور شدم و وسطای راه رسیدم، کم کم هوا رو به سردی رفت...انقدر سرد شد که حس کردم انگار الان میخاد برف بیاد.لرزی کردم و با دستام بازوهامو مالیدم...سردی هوا کم بود،وزش باد هم بهش اضافه شد!قدم هامو تند تر کردم تا زودتر به مقصد که خونه ام بود برسم؛ تقریبا دو تا خیابون مونده بود تا برسم.
توی خیابون اول که طویل و پر از درخت بود پیچیدم؛ این خیابون که به خیابون" لست تایم" معروف بود،با توجه به گفته های مردم یکی از ترسناکترین و رعب آور ترین خیابون ها تو شب بود!میگفتن این خیابون شبها مسیر رفت و آمد پولترگایست ها(ارواح خبیث)و ارواح سرگردانه.دلیل اینکه اسمش رو لست تایم گذاشتن هم این بود که میگفتن :((هرکس که تو تاریکی شب از این مسیر رد شده زنده به خیابون بعدی نرسیده و چند روز بعد جنازه اش رو پیدا کردن! جسد هایی با صورت هایی رنگ پریده ،بدن های به سردی قالب یخ،دهن هایی باز و چشم هایی که از ترس به روبرو خیره شده !))البته به نظر من خیلی ترسناک نبودا، نمیدونم چرا مردم به وحشتناک جلوه دادن شایعات علاقه خاصی دارن!مسیر من جوری بود که همیشه از خیابون بغلی رد میشدم اما امروز انقدر حواسم پرت بود و گیج شدم که نمیدونم چطور مسیرم به این خیابون افتاد!
گوشیمو از جیب سوییشرتم درآوردم و هندزفری رو بهش متصل کردم و گذاشتم توی گوشم؛ از بین پلی لیستم آهنگ ((sweet dreams))مرلین منسون رو که روانی خودش و آهنگاش بودم رو انتخاب کردم و پخشش کردم و صداشم تا آخرین درجه زیاد کردم و مشغول قدم زدن شدم؛ من دیوونه موسیقی متال بودم و صدای مرلین واسم آرامش میاورد و مثل مسکن بود برام.
( دوستان خیلی ها هستن که به این سبک موسیقی علاقه ندارن،چون خاص هستش و با سلیقه همه جور نیست.با توجه به فضای رمزی و مرموز فیک این مناسبترین سبک برای نشون دادن این فضا بود.)
زیر لب آهنگ رو زمزمه میکردم:
- some of them want to use you...some of them want to get used by you...
غرق آهنگ بودم که یهو پشتم شدیدا یخ کرد...از شدت سرما مو به تنم سیخ شد.دستمو گذاشتم پشتم تا گرم بشه که جسم سردی روی شونه ام احساس کردم!وقتی با دستم بیشتر لمسش کردم...وای خدا! یه دست بود! حتی ناخناشم لمس کردم...با وحشت و سردرگم به پشت برگشتم...اما هیچ کس نبود!چشمای وحشت زدمو تا جایی که تونستم چرخوندم و اطراف رو نگاه کردم اما جز من بنی بشری تو اون خیابون نبود!
پوووف فکر کنم خیالاتی شدم.شاید شایعه ها درباره اینجا رو مخم اثر گذاشته! سعی کردم بی تفاوت باشم و به راهم ادامه بدم.دوباره غرق آهنگ شدم.و نگاهم به روبروم بود، تا انتهای خیابون خیلی مونده بود.کل خیابون از ابتدا تا انتها با درخت های تنومند و بزرگی پر شده بود که هر کدوم از شدت عظمت تنه شون خم شده بود.پشت درخت ها دیوار هایی وجود داشت که انگار یه سری چیز میز روشون نوشته شده بود.توجهی نکردم...کم کم داشتم یکوچولو میترسیدم...توی همون خیابون میگفتن یه خونه وجود داره که امکان نداره از جلوش رد بشی و یه روح سرگردان نبینی! حالا من فاصله زیادی با اون خونه نداشتم.شاید فاصله حدود 30 قدم بود...از اون فاصله خونه کاملا دیده میشد؛ یه خونه ویلایی بزرگ أما مخروبه.کاملا خالی از سکنه به نظر میرسید،هر چی بهش نزدیک میشدم حس سرمایی که از اطرافم میکردم بیشتر میشد؛ نمیدونم چرا اما با نزدیک شدن بهش حالت تهوع و سرگیجه گرفتم؛انگار انرژی های منفی زیادی دور و اطرافش بود.

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Kde žijí příběhy. Začni objevovat