24.آینده از آنِ ارواح است

182 30 25
                                    

<<فلش بک>>
اطراف کلبه جنگلی در حال دویدن و پرسه زدن بودن که یهو سوهو پاش سر خورد و نزدیک سقوط روی زمین بود که ییشینگ به سرعت اونو کشید سمت خودش و مانع از افتادنش شد.با این حرکت، سوهو درست توی بغلش افتاد.هر دو برای چند ثانیه سرجاشون ایستاده بودن و تکون نمیخوردن.تو اون مدت هیچ کلمه ای بینشون رد و بدل نشد.
قلب ییشینگ تند تند میزد...انقدر که حتی سوهو میتونست وقتی سرش رو سینه اون بود صداشو بشنوه.
سوهو عقب رفت و با تردید به ییشینگ نگاه کرد.لباشو تر کرد و خواست حرفی بزنه که ییشینگ امانش نداد.
دستشو پشت گردن سوهو گذاشت و با رسوندن لباش به لبای اون آغازگر یه بوسه شد...
درست پشت سر اون دو تا و با فاصله کمی دورتر یه نفر ایستاده بود...کسی که درد شدیدی رو تو قلبش احساس میکرد.انگار یکی یه خنجر بزرگ برداشته بود و هی توی قلبش فرو میکرد.دردش به حدی بود که باعث فروریختن بغض قدیمی توی گلوش شد.
قطره اشکی که بی صدا از گوشه چشمای سرد غم زده اش پایین ریخت و دستی که مشت شد...
<<پایان فلش بک>>
سوهو که شوکه و عصبی شده بود،دستشو روی سینه ییشینگ گذاشت و با شدت به عقب هلش داد.
_ چیکار داری میکنی؟
+ دارم میبوسمت.اشتباهه؟
_ کی بهت همچین اجازه ای دادم؟
ییشینگ پوزخند زد.
_ از کی تا حالا برای بوسیدن باید اجازه گرفت؟
سوهو کاملا جدی نگاهش کرد.به نظر عصبانی میومد اما یهو به طرز عجیبی، زد زیر خنده.خنده های هیستریکی که لرزه به دل ییشینگ می انداخت.
_ تو! از اولشم...از همونموقع که قبول کردی باید میدونستم.باید میفهمیدم که اومدی تا دوباره زندگیمو بهم بریزی.چقدر من ساده ام.واقعا احمقم!از اول قصدت این بود که با این نقشه مزخرف مسخره ات منو سمت خودت بکشونی جانگ ییشینگ!
ییشینگ تلخندی کرد.بازم اشتباه کرده بود...بازم بها دادن به احساسش به قیمت از دست دادن دوباره سوهو تموم شد.
_ میدونی چرا نمیزاری شانسمو امتحان کنم جونمیون؟ تو شاید ندونی.اما من میدونم!تو کریسو دوس داری!...
چشمای سوهو گرد شد و لرزید.
_ این یه حقیقت تلخه.تو کسی که بهت تجاوز کردو دوس داری! از اولشم دوسش داشتی! از همون سالها پیش که تازه به مجمع اومده بودی و وقتی تو جلسه ها یا تالار اصلی میدیدیش با عشق نگاهش میکردی...هر روز ساعتها آموزش دیدی درس خوندی و تمرین کردی تا فقط فرشته محافظ کریس پسر رئیس مجمع بشی...این خودت بودی که التماس شیومینو کردی ترو فرشته محافظش بکنه.
سوهو دهنش بازمونده بود و نمیتونست هیچ حرفی بزنه...
_ روزی که صدام کردی و ازم خواستی کمکت کنم میدونستم که کریس انتخاب خودت بوده و نمیخوای اینو به من بگی.اره خب واسه چی باید میگفتی؟ اصلا لزومی نداشت من بدونم...
ییشینگ بغض سنگین تو گلوشو قورت داد و ادامه داد.
_ میدونستم اما فقط به خاطر اینکه بتونم کنار تو باشم تظاهر کردم که از هیچی خبر ندارم...حالا هم گله ای ندارم جونمیون.اصلا مشکلی نیست...فقط اینطور به خودم تلقین میکنم که انگارهیچ اتفاقی نیفتاده...اینم مثل چیزای دیگه میگذره...من آدم قوی هستم میتونم تحمل کنم...
سوهو با ناراحتی ییشینگی رو تماشا میکرد که تکه تکه شده بود و حالا سعی داشت به زور تکه هاشو بهم بچسبونه.
_ ییشینگ بس کن خواهش میکنم!...
+ اینو بدون که...برای من همه چیز تموم شده...اما برای تو و کریس نه!فقط امیدوارم روزی نرسه که از دوست داشتنش پشیمون بشی چون در اینصورت اونی که دست رد به سینت میزنه، منم!
سوهو خواست دهنشو تکون بده اما ییشینگ در کسری از ثانیه توی هوا ناپدید شد و همه حرفای ناگفته تو دل سوهو باقی موند...
___________________________________________
_ تاوان کاری که کردی رو پس میدی آنجل سوهو! ولی این دفعه خودت نه!یه نفر دیگه تاوان پس میده!قرار نیست همیشه همه چیز مطابق میل تو پیش بره...
کریس لبخند ساختگی پر کاربردشو روی لباش محکم کرد و زنگ خونه بکهیون رو زد.
به ثانیه نکشیده در باز شد و بکهیون با چهره ای سراسر خوشحالی و ذوق از دیدن کریس، پرید بغلش و بردش تو خونه.
_ کریسسسسسسس!واااااااییییی!خیلی خوشحالم که برگشتیییییی.
کریس هم متقابلا بک رو توی بغلش فشرد.
_ عاااا چقدر دلم برات تنگ شده بود موش کوچولو.
از بغل هم جدا شدن و کریس روی مبلی که نزدیکش بود نشست.بکهیون هم رفت تو آشپزخونه تا هات چاکلتی که درست کرده بودو بیاره.
کریس نگاهی به دورو اطرافش انداخت و همه جا رو دقیق رصد کرد تا ببینه تو این مدت چیزی تغیر کرده یا نه...
پاشو روی اون یکی پاش انداخت و با دست چپش روی دسته مبل ضرب گرفت.
_ چیکارا میکنی کوچولو؟ بدون داییت خوش میگذره؟کسی رو برا خودت پیدا کردی یا نه؟
بکهیون سینی به دست، وارد سالن پذیرایی شد و کنار کریس نشست.
_ خب...نه...یعنی آره...
نمیدونست قضیه چانیول رو به کریس بگه یا نه.نمیدونست گفتنش درسته یا نه.با این حال دلش میخواست کریس، چانیولو بشناسه و تاییدش کنه.
_ وایساببینم!
کریس متوجه کبودی های روی دست بکهیون شده بود و حالا داشت واکنش نشون میداد.
_ بکهیون اینا چین؟چرا دستات کبودن؟!
با نگرانی ساختگی تو صورت آشفته بکهیون، زل زده بود و منتظر جواب بود.
بکهیون دستای خودشو لمس کرد و سعی کرد خودشو به اون راه بزنه.اولین باری که اون کبودی ها رو دید موقعی بود که رفته بود حمام و دوش گرفته بود.فقط روی دستاش نبودن.جاهای مختلف بدنش مثل پهلو ها، شکم و ترقوه اش هم بودن.
_ چیز مهمی نیست.نگران نباش.
+ یعنی چی؟ زود بگو ببینم کی این بلا رو سرت آورده.کار کدوم کثافتی بوده؟
بکهیون خیره به دستای کبودش بود و نمیدونست چه جوابی بده.چطور باید اون اتفاقای مبهم دیشبو برای کریس توضیح میداد؟!تو دلش دعا دعا میکرد کریس بیخیال جواب بکهیون برای سوالش بشه.تقریبا ناممکن بود و فقط یه معجزه نیاز بود تا بتونه به این خواسته اش برسه.
_ میشه بگی بکهیون؟ بهم بگو چه اتفاقی...
جمله آخر کریس با به صدا دراومدن زنگ خونه، نیمه تموم موند.
بکهیون تو دلش نفس راحتی کشید و از جا پرید و رفت تا ببینه فرشته نجاتش کیه...
وقتی درو باز کرد با چهره نه چندان خوشحال چانیول روبرو شد.انگار اونم مثل بک حال و اوضاع خوشی نداشت.
_ میتونم بیام تو؟
بکهیون بدون هیچ واکنشی از جلوی در کنار رفت.چانیول ممنونی زیر لب گفت و وارد خونه شد.
با وارد شدن چانیول به سالن پذیرایی کریس از جاش بلند شد و متعجب، چانیولو ورانداز کرد.
_ اوووو نگفته بودی مهمون داری بکهیون.
بکهیون پشت سر چانیول اومد و روی مبل روبروییش نشست.
_ معرفی میکنم کریس داییم.
و بعد دستشو بالا برد و به چانیول که در حال نشستن روی مبل بود اشاره کرد.
_ و اینم...امممم چانیول...
مطمئن نبود که چانیولو چی خطاب کنه! دوست؟ دوست پسر؟ معشوقه؟ خودشم نمیدونست.پس بنابراین سکوت کرد و اجازه داد کریس هر جور که دوست داره فکر کنه.
چانیول کاملا خونسرد اما مودبانه، لبخند زد و به کریس سلام کرد.
کریس نگاه هوشمندانه ای به بکهیون انداخت.انگار بو برده بود که یه چیزایی بینشونه.اینو از دستپاچه شدن بکهیون فهمید.
_ ببینم تو نگفتی که با یه نفر آشنا شدی؟نکنه اون یه نفر...
حالا که خود کریس متوجه شده بود پس بکهیون دیگه دلیلی برای پنهان کردنش نداشت.
سرشو تکون داد و حرف کریس رو تایید کرد.
_ آره اونی که باهاش آشنا شدم چانیوله.تقریبا میشه گفت از وقتی تو رفتی با هم بودیم.
کریس نگاه تحسین برانگیزی به چانیول انداخت.
_ که اینطور.پس اگر اینجوریه چانیول باید بدونه چرا بدنت کبود شده.مگه نه چانیول؟!
صورت چانیول عاری از هر حسی بود.احساس میکرد کریس میخواد مچ گیری کنه.
خواست دهنشو باز کنه که یهو بکهیون به جاش جواب داد.
_ نه کریس.این ماجرا ربطی به اون نداره.
به نظر نمیومد کریس با حرف بکهیون قانع شده باشه اما با این حال سرشو به تایید تکون داد و رو به چانیول لبخند جمع و جوری زد.
_ حتما همین طوره!
جوری با طعنه این جمله رو به زبون آورد که کاملا مشخص بود از اینکه بکهیون از چانیول در برابر اتهامی که کریس بهش زده دفاع کرده، شاکی شده.
چانیول در سکوت فقط با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود و بکهیون هم با اینکه از حضور کریس خوشحال بود اما یادآوری اون اتفاق باعث شد دوباره حالش خراب بشه و بره تو خودش.
سکوت حکمفرمای سالن رو کریس با بلند شدن از جاش، شکست.
_ خیلی خب.خوشحال شدم دوباره دیدمت موش کوچولو.بازم بهت سر میزنم...
بکهیون هم به طبع و با دستپاچگی از جاش بلند شد.
_ کجا میخوای بری کریس؟ بعد از این همه وقت همو دیدیم درست نیست انقدر زود از پیشم بری.حداقل ناهارو بمون.چانیولم هست دور هم خوش میگذره.
چانیول هم در تایید حرف بکهیون سرشو تکون داد.
_ درسته.چرا ناهارو با ما نمیخوری؟
کریس تقریبا قانع به نظر میرسید.پس لبخندی به چان و بک زد و دوباره سر جاش نشست.
_ باشه موش کوچولو.برای ناهار میمونم...
+ ایول.خوب کاری میکنی!
___________________________________________
تقریبا خواب و بیدار بود و صدای هق هق ضعیفی رو از اطرافش حس میکرد.صدا مبهم بود به خاطر همین دقیق نمیتونست تشخیصش بده.کابوس سیاه و وحشتناکی که میدید با اون هق هق ترکیب شده بود و باعث میشد دونه های عرق های سرد هر لحظه بیشتر روی پوستش خودنمایی کنن.
خواب میدید اونو و جونگین تو یه مکان سرسبز و مه آلود شبیه جنگل و کنار درخت خشکیده و تنومند بزرگی هستند.جونگین بیهوش روی زمین افتاده و اون داره بالای سرش گریه میکنه.بال های سفید و پرپشتی که خون ازشون به شدت بیرون میزد، از پایین کتف های جونگین پیدا بود.
روبروشون کلیسایی عظیم با درهای باز وجود داشت که چند فرد با شنل های سیاه و صورت هایی نامشخص به صفی منظم ازش خارج شدند و به سمت اونو و جونگین اومدن.
سهون روی زمین کنار جسم بیجون و زخمی جونگین زانو زده بود و ضجه میزد و از بقیه کمک میخواست؛اما هیچ کس اعتنایی بهش نمیکرد.شنل پوش ها دورشون جمع شده بودن و فقط نگاهشون میکردن.هیچکس کاری برای جونگین انجام نمیداد...
سهون سرشو بالا گرفت و به دوروبرش نگاه کرد اما تا خواست چهره هاشونو ببینه با داد بلندی از خواب پرید.
با استرس و ترسی که مسببش کابوس وحشتناکش بود به اطراف نگاه کرد و با دیدن جای خالی جونگین موج نگرانی بیشتر و بیشتر بهش غلبه کرد.
دوباره نگاه کرد و این بار روی میز کنار تخت، یه کاغذ دید.دستشو دراز کرد و برش داشت.
بعد از خوندن اون نامه که مطمئنا جونگین نوشته بودش، با ناراحتی به کناری پرتش کرد.با دستاش صورتشو پوشوند و آهی کشید...
                                    ***
رمز رو وارد کرد و بعد از داخل شدن، وسایلو چمدونشو به کناری پرت کرد.به هر سختی که بود خودشو به طبقه بالا و اتاق خوابش رسوند و با بیحالی ولو شد روی تخت.
کل مسیر برگشت به سئول، توی هواپیما،تو تاکسی، تو فرودگاه و حتی تا دم ورودی ویلا یکسره ذهنش مشغول رفتار جونگین بود.
کجای کار اشتباه بود؟اونا سه شب رویایی رو در کنار هم گذروندن و حتی با هم رابطه برقرار کردن و تو یه قایق خیلی مجلل شب رو تو آغوش هم سپری کردن.چرا باید فرداش جونگین یه نامه برای سهون میزاشت و ازش میخواست اون به تنهایی برگرده سئول چون خودش به خاطر کاری که براش پیش اومده مجبور شده زودتر برگرده و سهونو تنها بزاره؟
از نظر سهون این حرف اصلا قانع کننده نبود.بلکه حتی شک برانگیز هم بود.
روی تخت غلتی زد و با مشت روی ملحفه تخت کوبید.
_ واقعا باید میریدی تو مسافرت رویاییمون کیم جونگین؟ حداقل میزاشتی یه پایان خوش داشته باشه.چی ازت کم میشد آخه لعنتی!
یکم با خودش غرغر کرد و چند دقیقه بعد از شدت خستگی زیاد راه، چشماش بسته شد و با همون لباسای بیرون روی تخت خوابش برد.
___________________________________________
وقتی برگشت خونه خودش، حرفای ییشینگ مدام توی سرش میچرخید.تمام چیزایی که راجع به اونو کریس گفته بود، درست بودن و سوهو نمیتونست اینو انکار کنه...
اما نمیتونست هم به همین راحتی ییشینگ رو از دست بده.اون یکی از آدمای دوست داشتنی و مهم زندگیش بود که قصد داشت بهش کمک کنه اما سوهو رنجونده بودش و طوری هم اینکارو کرده بود که باعث دلشکستگی و ناراحتی ییشینگ شده بود.
اینو میدونست که اگر الان بخواد باهاش ارتباط برقرار کنه قطعا ییشینگ ردش میکنه پس چاره ای جز صبر کردن و منتظر فرصت مناسب موندن نداشت.
همین طور که با خودش فکر میکرد نگاهش به مچ دستش افتاد.کلمه خالکوبی شده Angel به عنوان حکم فرشته بودنش تا ابد روی مچش خودنمایی میکرد.انگشتاشو به آرومی روی حروف تتو شده کشید و زیر لب با خودش زمزمه کرد.
_ کاش میشد دیگه فرشته نباشم...اگر یه انسان عادی بودم شاید...زندگیم اینجوری نمیشد.
سوهو کاملا در اشتباه بود.تقدیر هر کس قبل از تولد اون نوشته شده و هیچ وقت نمیشه تغییرش داد.توی صفحه شطرنج زندگی تو فقط یه مهره بازنده ای چون اونی که بازیت میده سرنوشت خودته.
___________________________________________
سر میز ناهار سکوت مرگباری حاکم بود و هیچکس لب به غذاش نمیزد.بکهیون و چانیول هر دو مشغول بازی با غذاشون بودن و کریس هم بدون هیچ حرفی تماشاشون میکرد.دست آخر تصمیم گرفت خودش آغاز کننده مکالمه باشه و این سکوت سنگین و بشکنه.
_ خب!موش کوچولو نظرت چیه با هم بریم گردش؟حتما حوصله ات کلی سر رفته.
بکهیون سرشو بالا آورد و با بی میلی به کریس که مشتاقانه نگاهش میکرد، خیره شد.
_ فعلا نه کریس.یکم بدنم درد میکنه.بزار وقتی بهتر شدم میریم.
کریس اما بیخیال نشد و شروع کرد به اصرار کردن.
_ از بس تو خونه موندی اینجوری شدی بچه.اگه بریم بیرون و باد به کله ات بخوره حتما بهتر میشی.به حرفم گوش کن.
+ خب کجا بریم آخه؟ من دلم نمیخواد هیچ جا برم کریس.
کریس گوشت توی بشقابشو با چاپستیک توی دهنش گذاشت و بعد از جویدن و قورت دادنش، لبخند برق داری به بکهیون زد.
_ حتی شهربازی؟!
بکهیون با شنیدن کلمه شهربازی قاشق از دستش توی بشقاب افتاد و چشماش برق زدن.
_ اینو جدی گفتی؟
+ آره
لبخند پر رنگ و شادی روی لبای کوچولوش نقش بستن.
_ شهربازییییی.وای عالیه.اینو پایه ام!
چانیول که تا اونموقع فقط شنونده بود، چاستیکاشو کناری گذاشت و نگاه جدی به کریس انداخت.
_ اون حالش زیاد خوب نیست.هوا هم هنوز گرم نشده.اگر ببریش بیرون ممکنه مریض بشه.
+ یاا من بچه نیستم.
با اینکه بکهیون بهش توپید اما چانیول تسلیم نشد و این دفعه چیز متفاوتی گفت.
_ باشه خیلی خب.پس اگه اینطوره منم میام باهاتون.
کریس یهو زد زیر خنده.
_ حقا که دوس پسر حسودی داری بکهیون.
+ این اسمش حسادت نیست.فقط میخوام مواظبش باشم کریس.
چانیول با جدیت گفت و با چشمای آبی درشتش، تو صورت کریس زل زد.
بکهیون هم با شیطنت به چانیول نگاه کرد.
_ اتفاقا من تا حالا با چانیول شهربازی نرفتم.خیلی دلم میخواد بدونم وقتی سوار اون وسیله های ترسناک میشه چه عکس العملی از خودش نشون میده.
کریس که دیگه تیرش به سنگ خورده بود، سرشو تکون داد و تایید کرد.
_ اووووم باشه.پس بعد از ناهار زود حاضر شو تا بریم.
+ باشههه بزن بریم!
بکهیون گفت و از پشت میز بلند شد.چند ثانیه بعد هم چانیول بلند شد.
_ میرم ماشینو روشن کنم.با ماشین من میریم.
با بیرون رفتن چانیول،کریس عصبانی دندوناشو به شدت روی هم فشرد و با مشت محکم روی میز کوبید.
_ احمق! میخوای بازی کنی؟ باشه!فقط امیدوارم اعتماد به نفسشو داشته باشی پارک...چان...یول!
همون لحظه بکهیون حاضر و آماده جلوی کریس دراومد.
_ بریمممم!
+ بریم.
هر دو از خونه خارج و سوار ماشین مدل بالای چانیول شدند.
                                    ***
چانیول ماشینو توی پارکینگ شهربازی پارک کرد.و بعد هر سه پیاده شدن.صدای جیغ و فریاد مردمی که سوار وسیله های مهیج و ترسناک شده بودن از اطراف به گوش میرسید و بکهیون با شنیدنشون هر لحظه هیجان بیشتری احساس میکرد و ذوق زده جلو تر از چانیول و کریس راه میرفت تا وارد شهربازی بشه.

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Kde žijí příběhy. Začni objevovat