21.ستاره های چشمک زن

159 34 24
                                    

اون لحظه احساس میکرد، تو یه زمان و مکان دیگه اس...حتی ضربان قلب کوفتیشو هم دیگه حس نمیکرد.حالا که بیشتر دقت میکرد میتونست یه نفرو وسط اون چهارراه ببینه.
سهون بهش نزدیک بود...خیلی نزدیک...میخواست فرمونو بچرخونه و ماشینو به سمت دیگه ای از مسیر منحرف کنه اما دستاش به فرمون چسبیده بودن و تکون نمیخوردن...مغزش فرمان هیچ کاری بهش نمیداد...پاهاش سست شده بود و حتی دیگه نمیتونست حرکتشون بده.
و سهون با چشمای خودش شاهد این صحنه که در کمتر از چند صدم ثانیه یه آدم روی کاپوت ماشینش غلت میخورد،بود...
صدای برخورد ماشین با جسم اون فرد و جیغ لاستیک های ماشین که در تلاش برای ایستادن بودن با هم ترکیب شد و توی سر سهون چرخید.همزمان با متوقف شدن ماشین، پیشونی سهون به شدت با فرمون برخورد کرد و اون بیهوش شد...
جسم بی جون لوهان از روی ماشین سقوط کرد و یکم اونورتر روی زمین افتاد.
لبخند شیطانی به پهنای صورت روی لبهای کریس نقش بست و قدم زنان از جایی که ایستاده بود، بالای سر لوهان رفت.
_ میدونی از چیه شما آدمای زمینی، خوشم میاد؟
لوهان که هنوز هوشیار بود، تکونی خورد و مقدار زیادی خون از دهنش خارج شد...چشمای بغض آلود و ترسیده اشو به کریس دوخت.
_ اینکه موقع ناامیدی به جای باور داشتن به پروردگاری که بهش ایمان دارید، به انسان هایی مثل خودتون تکیه میکنید...امثال توی احمق باعث میشن حس کنم، خیلی از پروردگارت برترم!
کریس گفت و قهقهه ای زد.
لوهان دهنشو باز کرد تا بلکه بتونه حرفی بزنه اما بخاطر حجم زیاد خون تو دهنش نتونست این کارو بکنه.
_ صاحب جدید کالبدت رو معرفی میکنم ، لوهان شی.
کریس پوزخندی زد و از لوهان فاصله گرفت.
درست همون لحظه، شخصی که شباهت عجیبی به لوهان داشت یا حتی میشد گفت انگار خود لوهان بود،کنار کریس ظاهر شد.
تک تک اجزای صورتش شبیه لوهان بود.حتی مدل موهاش و لباسایی که تنش بود...
_ لوهان تقدیم به شما، سرورم!
پسر با حرف کریس، لبخندی زد و نزدیک لوهان شد.
با صدای آرومی خطاب به کریس، گفت:
_ دیگه میتونی بری.از اینجا به بعدش با خودمه.
کریس تعظیم کوتاهی کرد و توی هوا ناپدید شد.
پسر با دستش صورت خونی لوهانو نوازش کرد.لوهان که خون زیادی از دست داده بود،بدنش به شدت میلرزید اما هنوز کمی هوشیاری داشت و میتونست اون پسرو که کپی برابر اصل خودش بود، ببینه.
_ با اینکه خیلی دوستت دارم.اما خیلی وقته که منتظر این لحظه بودم.منو ببخش لوهان.اما این خودت بودی که ایمانتو از دست دادی...
سرشو نزدیک صورت لوهان برد و کنار گوشش، زمزمه کرد:
_ ازونجایی که میدونم انقدر واسه اطرافیانت پلید و بدذات میشی که هیچ کس برای روح بی ارزشت اشک نمیریزه،روحتو زندانی میکنم...و تا وقتی که اولین قطره اشک براش ریخته نشه، حق نداره به زندگی برگرده!از حالا به بعد تو مال منی لوهان!
لوهان که حس میکرد نفساش در حال قطع شدنه قطره اشکی از گوشه چشمش به بیرون چکید.وجودش هر لحظه سرد و سرد تر میشد...
___________________________________________
چانیول و بکهیون درست 10 دقیقه قبل از شروع فیلم به سینما رسیدن.
چانیول جلوی بوفه ایستاد.
_ چی میخوری بگیرم؟
بکهیون لب پایینشو با شیطنت بیرون داد.
_ اومممم پاپ کورن چیپس و کولا
چانیول چیزایی که بک خواسته بودو عینا به صندوق دار گفت و همونارو خرید.
چانیول و بکهیون اولین نفراتی بودن که وارد سالن سینما شدن.صندلی هاشون تقریبا وسط سالن بود.بکهیون خوراکی هاشو بغل کرد و روی صندلیش نشست و چانیول هم کنارش.
_ چانیول کدوم فیلمه؟
+ اسمشو یادم نیست ولی ترسناکه.ژانر مورد علاقه من!
چانیول گفت و لبخند دندون نمایی تحویل بکهیون داد.
بکهیون پوکر نگاهش کرد.
_ بااااه ممنونم! آخه کدوم احمقی سر دیت با دوست پسرش میره فیلم ترسناک ببینه؟
+ یااا پس چی خوبه؟ از این کمدی عاشقانه های آبکی؟فکرشم نکن اصلا تو استایلم نیست!
_ استایلت تو حلقم واقعا!
هر دو مشغول بحث با هم بودن که یهو سالن تاریک شد و فیلم روی پرده سینما به نمایش دراومد.
تقریبا سالن ساکت شده بود و همه با اشتیاق تو سکوت به پرده سینما خیره بودن؛ بکهیون چیپس گنده ای که چان براش خریده بودو باز کرد و بدون اینکه سمت چان بگیردش تا یکمم اون برداره، تند تند شروع کرد یکی یکی چیپسا رو داخل دهن کوچیکش چپوندن.چانیول دستشو دراز کرد تا یذره چیپس از داخل پاکت برداره اما بکهیون یدونه محکم روی دستش زد.
چانیول اخی گفت و دستشو مالید.
_ به سرتم نزنه طرف خوراکی های من بیای!
+ حالا خوبه خودم اونارو برات خریدم گدا!
بکهیون با شیطنت انگشتشو به نشونه ساکت روی لبش گذاشت.
_ سینما ترو به سکوت دعوت میکنه آقا روحه!از فیلم لذت ببر!
چانیول دندوناشو رو هم فشار داد و حرصی به بک نگاه کرد.چشمای پاپی طورش تو اون تاریکی برق میزدن.چانیول میخواست بخاطر اینکه دوباره آقاروحه خطابش کرده، بهش یه چیزی بگه اما با دیدن اون چشمای براق که شادی خاصی توشون موج میزد، پشیمون شد و توی سکوت فقط به بک زل زد...
سکانس های آروم و درام فیلم که تموم شدن، بکهیون نگاهی به چان که مظلومانه به پرده سینما زل زده بود انداخت و دلش براش سوخت.دست توی پاکت کرد و از داخلش چیپس برداشت.به آرومی دستشو سمت صورت چان برد و چیپسارو جلوی دهنش گرفت.چانیول جا خورد اما لبخند خوشحالی زد و دهنشو باز کرد و اجازه داد بکهیون چیپسا رو داخل دهنش بزاره.بکهیون بعد از اینکارش لبخند رضایت بخشی زد.
_ صحنه های ترسناک دارن شروع میشن،تصمیم گرفتم از اینجا به بعد خوراکی هامو باهات شریک شم.
چانیول از حرف بک، خنده اش گرفت.
شخصیت بکهیون،دلچسب ترین شخصیتی بود که توی عمرش دیده بود.شیطنتاش خندیدناش مهربونیاش...همه چیزش برای چانیول جالب و دوست داشتنی بود.
بکهیون پاپ کورنو بین خودشو چان گذاشته بود و  خودشم تند تند میخورد.
سکانس ترسناک فیلم شروع شده بود و بکهیون هم با اینکه قبلا دوتایی با سهون کلی فیلم ترسناک دیده بودن اما هنوز مثل چی با دیدن این صحنه ها وحشت زده میشد.با این حال تمام تلاش خودشو میکرد جلوی چان چیزی وا نده و آبرو داری کنه، اما موفق نشد...
تو فیلم شخصیت اصلی سریال که یه دختر جوون بود و رو تختش خوابیده بود، با شنیدن یه صدای عجیب به سمت دیگه ای غلت زد و وقتی چشماشو باز کرد با یه هیولای زشت و ترسناک که کنارش خوابیده بود و دهنشو تا آخر باز کرده بود، مواجه شد.
بکهیون نتونست خودشو کنترل کنه و جیغ نسبتا بلندی کشید و چانیول و بغل کرد.
چانیول اول جا خورد اما بعد خودشو جمع و جور کرد و پشت بک رو به آرومی نوازش کرد.
_ هی هیچی نیست نترس!
بکهیون که سرشو به سینه چانیول چسبونده بود، یهو به خودش اومد و از چان فاصله گرفت.
_ آااا...
مونده بود که چطور حرکات خودشو توجیه کنه پس هر چرت و پرتی که به ذهنش خطور کرد، به زبون آورد.
_ خب میدونی، من اصلا ترسو نیستم.فقط اینکه خواستم یکم جو بدم.همین!
چانیول با حرف بک خندید.خوب میدونست بک خیلی ترسیده و فقط برای اینکه چانیول بهش نگه ترسو این حرفو زده.
_ باشه باشه! من که چیزی نگفتم!فقط پاپ کورنا رو نریز زمین!
بکهیون نگاه چپ چپی به چان کرد که چانیول تسلیم شد و صلح طلبانه نگاهش کرد.
_ نه خب منظورم این بود که جای اینکه بریزیشون زمین میتونی اوناروبخوری.
بکهیون هم جوابی نداد و کلافه زل زد به پرده سینما.
توی قسمت های هیجانی فیلم بکهیون ناخودآگاه دست چانیول رو میگرفت.البته اون قدرم ناخودآگاه نبود...!
چانیول هربار که بک دستش رو میگرفت، توی وجودش پر از حسای مختلف میشد.شادی،عشق،هیجان،خوشحالی...
به جای تماشای ادامه فیلم،انگشت های کشیده و لطیف بک رو نوازش میکرد...چطور یه پسر میتونست دست های به اون ظرافت و زیبایی داشته باشه؟!
درست مثل چانیول، بکهیون هم حواسش به فیلم نبود...هر چقدر که سعی میکرد نمیتونست حواسش رو جمع فیلم کنه چون که چانیول نمیزاشت...چانیول با لمس های بی وقفه دستش، بکهیون و دچار انواع احساست عجیب و جدید میکرد و باعث میشد قلبش قلقلک بیاد.
بعد از تموم شدن فیلم چانیول به بکهیون پیشنهاد داد که یکم تو خیابونا قدم بزنن تا حال و هواشون بهتر بشه و بکهیون هم قبول کرد.

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora