20.جسم سیاه

144 34 27
                                    

جونگین سرشو توی گودی گردن سفید و خوشبوی سهون فرو کرد و بوسه کوچیکی روش زد. با همین بوسه کوچیک سهون احساس کرد موهای تنش سیخ شدن؛ بی اختیار دستشو دراز کرد و پشت گردن جونگین گذاشت و اونو بیشتر به خودش فشرد.جونگین در حالی که زانوشو وسط پاهای سهون گذاشته بود نزدیکتر اومد و دوباره سراغ لباش رفت.لبای سهون اونقدر خوش طعم بودن که دلش نمیومد ازشون دل بکنه.لب پایینی سهون رو با تمام وجود می مکید و به دندون میکشید.
سهون با احساس و قلبی که توی سینش به شدت میتپید و انگار میخواست با اون شدت ضربان، سینشو سوراخ کنه به جونگین اجازه میداد لباشو به بازی بگیره.
جونگین دستشو سمت پایین تنه سهون برد و عضوشو از روی شلوار فشار خفیفی داد؛ از لبای سهون دل کند و یکم خودشو بالا کشید تا روی سهون تسلط بیشتری داشته باشه.دوباره سمت گردنش رفت و این بار با شدت بیشتری شروع به مارک کردنش کرد.
کیس های عمیقی که از یه عشق پاک و خالص نشات میگرفت...
سهون از روی لذت آه کوتاهی کشید و دستاشو محکمتر دور کمر جونگین قفل کرد.
جونگین مارک کردن رو تا ترقوه سهون ادامه داد.مکث کوتاهی کرد و تی شرت سهونو از تنش دراورد و به گوشه ای پرت کرد.
با دیدن عضله های شکم سهونو بدن سفیدش، لبشو گاز گرفت و نگاه خمارشو بین سینه ها و شکم سهون چرخوند.
سرشو پایینتر برد و زبونشو روی خط سینه سهون کشید.سهون هیسی کرد و سرشو کمی عقب کشید.
جونگین خواست به کارش ادامه بده که با صدای پیغامگیر تلفن سر جاش متوقف شد.
" هی سلام کایا.تولدت مبارک پسر!منو بکهیون واسه یه تبریک اساسی داریم میایم پیش تو و سهون.خواستم اطلاع بدم بهتون که ما تو راهیم.اگر خواستید تدارک ببینید"
سهون با شنیدن صدای چانیول سر جاش نیم خیز شد و جونگینم با تعجب عقب رفت.
مثل اینکه تلفن خونه زنگ زده بوده و اونا اونقدر مشغول بودن که صدای زنگ رو نشنیدن و حالا هم چانیول پیغام گذاشته بود که داره با بک میاد اونجا.
_ این الان چی گفت؟ داره میاد اینجا؟اونم با بکهیون؟
جونگین با کلافگی دستی لای موهاش کشید.
_ ظاهرا همینطوره!
___________________________________________
چانیول گوشیشو کنار گذاشت و به ماشین جلویی که ترافیک ایجاد کرده بود و راه نمیرفت،بوق زد.
_ تف تو این رانندگی کردنت مرتیکه!
بکهیون بی توجه به حرف چان،سرشو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشت های کشیده اش شد.
از آخرین باری که سهونو دیده بود، خاطره خوبی نداشت و حالا این نیمه روح سمج داشت مجبورش میکرد دوباره سهون رو ببینه و احتمالا خاطره اون روز  بیاد جلوی چشمش.
_ بنظرت وقتی سهون ببیندم چه عکس العملی نشون میده؟ یعنی هنوز ازم متنفره؟
ناراحتی توی صدای بک انقدر واضح بود که نیازی نبود چانیول متوجه اش بشه؛ هر واژه از جمله هاش اینو فریاد میزدن که بکهیون از رو دررویی با سهون میترسه.
چانیول نگاهشو ازجلو گرفتو به بک دوخت.دستشو از روی فرمون برداشت و روی دست بک گذاشت و به آرومی فشرد.
_ نگران نباش.مطمئنم انقدر دلش برات تنگ شده که وقتی ببیندت به جای هر حرفی فقط بغلت میکنه.
و لبخند گرمی تحویل بکهیون داد.
با اینکه بکهیون هنوز اونقدری که باید به چانیول علاقمند نشده بود اما این لبخندای گرمش و جوری که بکهیونو دلداری میداد، داشتن روی مخ بک راه میرفتن که جدی جدی شروع به دوست داشتن پارک چانیوله نیمه روح بکنه...
جواب لبخند چانیولو با لبخند متقابل اما کمرنگی داد.امید داشت که حق با چان باشه...
___________________________________________
سوهو قبل از وارد شدن به کافه گره کراواتشو صافوصوف کرد و با نیم نگاهی به داخل، وارد اونجا شد.
ییشینگ ته کافه نشسته بود و به میز مقابلش خیره بود.سوهو با خودش فکر کرد که ییشینگ حتی اونجا هم جدی و عصا قورت داده به نظر میرسه.
سرشو به تاسف تکون داد و وقتی نزدیک میز شد، با لبخند صندلی روبروی ییشینگ رو کنار کشید.
_ سلام.خیلی که معطل نشدی؟
ییشینگ نگاهشو از میز گرفت و به سوهویی دوخت که خوشتیپ و تو دل برو تر از همیشه جلوش نشسته بود.
انقدر حواسش پرت ظاهر سوهو شده بود که تا چند ثانیه محو اون بود و حتی اصلا نفهمید سوهو چی گفت.اما بعد انگار که از هپروت دراومده باشه لبخند خونسردی زد که چالش معلوم شد.
_ من همیشه منتظرت موندن، کارم بوده.چیز تازه ای نیست.
سوهو متوجه منظورش شد اما به روی خودش نیاورد.
_ اممم معذرت میخوام که دیر شد.خودت بهتر میدونی که کریس آفریده شده تا وقت آدمو تلف کنه.پسره ی بی مصرف!
ییشینگ با شنیدن کلمه اخری که سوهو به کار برد پوزخندی رو لبش نشست.
همون لحظه گارسون اومد و سفارش رو خواست.
ییشینگ بدون اینکه لحظه ای تامل کنه رو به گارسون سفارش داد:
_ دو تا اسپرسو
سوهو وقتی کلمه اسپرسو به گوشش خورد،برای چند لحظه تمام خاطراتی که اونجا و تو اون کافه با ییشینگ داشت جلوی چشمش اومد.
"فلش بک"
جونمیون در حالی که از شوق و ذوق خیلی زیاد، گریه میکرد خودشو توی آغوش ییشینگ انداخت.
_ وایییییییی شین شین باورم نمیشه.بالاخره...بالاخره به  آرزوم رسیدم!من یه فرشته شدم! اونم به کمک تو! واقعا ممنونم ازت!
ییشینگ که از این حرکت جونمیون هم معذب شده بود هم خوشش اومده بود، لبخند چال نمایی زد.
_ آاا.کاری نکردم که...
هنوز از شوک درنیومده بود که جونمیون با حرکت بعدی دوباره شوکه اش کرد؛ اون پسر کیوت و قد کوتاه لبای ظریفشو به صورت ییشینگ رسونده بود و بوسه کوتاهی رو گونه چپش زده بود...
و چند ثانیه بعد ییشینگ شاهد لپای گل انداخته جونمیون و تپش های کوبنده قلب خودش که انگار میخواست سینشو جر بده،بود.
قلبش جلو جلو داشت بهش اعلام میکرد که عاشق کیم جونمیون شده و ییشینگ هم به این احساس، رضایت و علاقه داشت.جونمیون انقدر دوست داشتنی و قابل ستایش بود که دلش میخواست هر چی زودتر بهش اعتراف کنه و این علاقه رو دو طرفه کنه.
_ میگم جونمیون.
جونمیون به سرعت نگاهشو از روبرو گرفت و به چشمای پر حرارت ییشینگ داد.
_ بیا بریم کافه و فرشته شدنتو با هم جشن بگیریم!
جونمیون با خوشحالی دستاشو بهم زد و از پیشنهاد ییشینگ استقبال کرد.
_ بریممممم!
و با هم به نزدیکترین کافه ای که میشناختن رفتن تا جشن کوچولویی برای جونمیون بگیرن.
"پایان فلش بک"
سوهو قاشق چایخوریو توی فنجون قهوه اش حرکت داد و همزمان که مشغول تماشای بخار قهوه بود لبخندی روی لباش نقش بست.
_ یادمه برای دوتامون اسپرسو سفارش دادی.
+ و تو هم کلی غر زدی که از قهوه تلخ متنفری.
_ تو هم نادیده اش گرفتی و کار خودتو کردی.درست مثل الان.
ییشینگ فقط در جوابش لبخند زد.
با رفتن به اون کافه تمام خاطراتشون انگار داشت یکی یکی زنده میشد...

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon