22.گلوگاه

132 31 30
                                    

سوهو قطره های اشکی که مدام از گوشه چشماش میریختن و با خشونت از صورتش کنار زد و نفس عمیقی کشید.
_ انتقام بلایی که سرم آوردیو ازت میگیرم.کاری میکنم طعم دردی که من تجربه کردمو صد برابر بدتر بچشی...اونقدر دردناک گریه کنی و التماسم کنی ببخشمت که التماسای اون شبم در برابرش هیچ باشه...زندگیت یه کابوسه بی پایان میشه کریس...شاید اون شب برای تو همه چیز تموم شده باشه اما برای من یه شروع جدیده.فقط منتظر باش!
حالا که این حرفا رو فریاد زده بود، یکم خالی شد و بخاطر گریه، چشماش خسته شدن.چاره رو در این دید که بخوابه.کار دیگه ای برای انجام دادن نداشت اما درست وقتی که میخواست بره زیر پتو و دست دراز کرد تا آباژور کنار تختو خاموش کنه،لی تو اتاقش ظاهر شد.
اونقدر حالش داغون بود که حتی حس و حال تعجب کردن هم نداشت.اینکه چرا بیشینگ الان و تو این ساعت تو خونه اش ظاهر شده، دیگه شگفت زده اش نکرد.
ییشینگ سلام کرد و کنارش روی تخت نشست.
_ میبخشید که این موقع شب مزاحمت شدم ولی پشت تلفن صدات خوب به نظر نمیرسید و من نگرانت شدم...
سوهو سرش پایین و به زمین چشم دوخته بود.
_ من خوبم...
ییشینگ با دقت به صورت سوهو نگاه کرد تا ببینه اون راست میگه یا نه.
_ دست کم قیافه شکست عشقی خوردت که اینو نمیگه.
سوهو سرشو بالا گرفت و نگاه سردی به ییشینگ انداخت.
سردی نگاهش تا اعماق درون لی نفوذ کرد.
_ حوصله شوخی ندارم.میشه تنهام بزاری؟با اجازت میخوام بخوابم.
لی اخم کرد و تو چشمای یخ سوهو زل زد.
_ قیافه من الان شبیه کساییه که دارن شوخی میکنن؟یعنی انقدر قدرت تشخصیت پایین اومده آنجل سوهو؟
+ میشه منو اینجوری صدا نزنی؟ حس بدی بهم میده!
_ چرا؟ کریس اینجوری صدات میکرد؟
+ حرف اونو پیش منو نزن!
_ چرا نزنم؟نکنه هیچی نشده عاشقش شدی؟!گریه هاتم بخاطر اونه!
ته مونده بغض سوهو با حرفای ییشینگ ترکید و از گلوش خارج شد.دیگه نمیتونست تنهایی این بار سنگینو به دوش بکشه...نیاز داشت یکی بهش کمک کنه.
پس داد زد و هرچی که تو دلش بود بیرون ریخت...
_ بخاطر اینکه اون آشغال عوضی بهم تجاوز کرد...اونم دو بار! و من نتونستم هیچ غلطی بکنم.اینجا نشستم و هر لحظه دارم بیشتر و بیشتر شبیه احمقایی میشم که تو لجنزار دست و پا میزنن!من ازش متنفرم ییشینگ! با تک تک سلولای وجودم ازش متنفرم از خودش قیافه اش صداش بوش حرفاش و دستای کثیفش که وقتی به بدنم میخوره حس میکنم باید همراه کیسه زباله پرتم کنن تو سطل آشغال!...
سوهو پشت سر هم و بدون اینکه نفس بکشه حرفاشو داد زد و کنترل اشکایی که یه بند جاری میشدنو نداشت...
ییشینگ دیگه طاقت نداشت عشق سابقش،سوهو رو اینجوری ببینه.انقدر ظریف و شکننده...پس یکم بهش نزدیک شد و اونو کشید تو آغوشش...
سوهو توی بغلش بی صدا اشک میریخت و ییشینگ به این فکر میکرد که کریس چه بلایی سر اون فرشته شاد و شیطون آورده.این آدمی که تو بغلش بود جونمیون خودش نبود...اون انقدر بد شکسته بود که حتی ییشینگم دیگه نمیشناختش.
___________________________________________
پرواز کوتاهی بود و زودتر از اونچه که تصور میکردن به مقصد رسیدند.البته اینکه نصف راهو خواب بودن هم بی تاثیر نبود :/
جونگین از جلوی فرودگاه تاکسی گرفت تا اونا رو به هتلی که از قبل رزرو کرده بود،ببره.
فاصله فرودگاه تا هتل کم بود و 20 دقیقه بعد اونا جلوی هتل بودن.
سهون خوابالو بود و خمیازه کشان پشت سر جونگین راه میرفت.
جونگین سمت پذیرش رفت و سهونم رفت تو لابی بزرگ هتل و روی یکی از کاناپه های اونجا منتظر جونگین نشست.
با اینکه خوابش میومد اما هر چی بیشتر نگاه میکرد جونگین از دور جذاب تر به نظرش میرسید.
اون هیکل چهارشونه و رنگ پوست سکسیش که دل دخترا رو میبرد به کنار.لبخند خوشگل روی لبش صد برابر بیشتر بهش جذابیت می بخشید.
سهون دستشو زیر چونش زده بود و با چشمای خمار از خوابش محو تماشای جونگین بود.
جونگین برگشت و نگاهش کرد.سهونم براش قلب درست کرد و لب زد: عاشقتم!
جونگین هم لبخند دخترکشی تحویلش داد.
کارمند پذیرش تعظیم کوتاهی کرد و کلیدکارتی به دست جونگین داد.جونگین تشکر کرد و چمدون خودش و سهونو تحویل دربان هتل داد تا اونارو تا ویلاشون همراهی کنه.مسئول کانسیرج هم یک سری بروشور و توضیح راجع به جاذبه های گردشگری و توریستی ایشیگاکی و نحوه استفاده از خدمات هتل داد.
بل بوی (دربان) اونا رو تا ورودی ویلا همراهی کرد و بعد با تعظیم کوتاهی رفت.
سهون حسابی خسته و خوابالو بود اما به محض اینکه از در وارد حیاط ویلا شد، جیغ کوتاهی کشید و تبدیل به سهون همیشگی شد!
اونجا واقعا رویایی بود.از مجسمه های بزرگ ورودیش گرفته تا باغی که به جنگل ختم میشد و استخر بزرگی که از جلوی در ویلا تا داخلش پله میخورد.دور تا دور محوطه با چراغ های گرد بزرگی تزیین شده بود.
سهون با خوشحالی توی باغ میدویید
_ واااای جونگین اینجا محشره محشر!مثل بهشت میمونه!
جونگین خندید و دست سهونو گرفت و با خودش به سمت دیگه ای از باغ برد که تقریبا پشت ویلا بود.
_ فکر کنم هنوز بهشت واقعی رو ندیدی!
سهون با دیدن منظره روبروش بهت زده شد.
_ واوووو!جونگین این...
اونا تو ساحل بودن.روبروی دریا هم دو تا تخت برای حمام آفتاب بود که سایه بان داشت و کنار هر تخت دو تا میز که روشون نوشیدنی بود وجود داشت.سمت راست ساحل یکم بالاتر از جایی که سهون وجونگین ایستاده بودن هم یه میز مخصوص ناهارخوری با دو صندلی قرار داشت.
و فوق العاده تر از همه اینا خود دریا بود...
هیچ کلمه ای نمیتونست آرامش مطلق و زیبایی اون منظره رو به خوبی توصیف کنه.حتی سهونم زبونش بند اومده بود.
_ بهشت واقعی اینجاست!
سهون لبخندی به پهنای صورت زد و محکم جونگینو بغل کرد.
_ اینجا فوق العادس جونگینا! من واقعا نمیدونم چی باید بگم.این مثل یه رویاست!بهم بگو که خواب نیستم.
جونگین نگاهی به چشمای ذوق زده سهون کرد و بعد به آرومی لباشو روی لبای اون گذاشت و بوسه نرمی روشون زد.
_ رویا بود.اما با تو تعبیر شد.
سهون لبخند زد و تو چشمای جونگین خیره شد.اونم مثل سهون خوشحال به نظر میرسید.سهون نمیتونست این حقیقت رو انکار کنه که کیم جونگینه نیمه روح اگر بخواد میتونه رمانتیک ترین آدم روی زمین باشه!
                                       ***
سهون توی ویلا چرخ میزد و همه چیزو با دقت بررسی میکرد.اونجا واقعا بزرگ بود به قدری که سهون حس میکرد ویلای جونگین از اون هتل ویلا خیلی کوچیکتره.
سالن پذیرایی دلباز و بزرگ بود و با کاناپه های زیبا و تلویزیون و پنجره سرتاسری که منظره سرسبز باغ رو به نمایش میذاشت تزیین شده بود.اتاق خواب یه تخت کینگ داشت و دقیقا روبروی تخت ،در شیشه ای بود که به روی استخر خصوصی باز میشد.
سهون با دیدن اون ویو از داخل اتاق داد زد.
_ واااااااه.جونگ بیا اینجا رو ببین.اتاق خوابشو واقعا میپسندم.
جونگین وارد اتاق شد و با شیطنت گفت.
_ از کل اینجا فقط اتاق خوابش چشمتو گرفت؟ :)
سهون برگشت و متفکرانه به افق نگاه کرد.
_ اومممم.میشه گفت اینجا جذابتر از جاهای دیگه اس!مخصوصا این تختش!
روی تخت نشست و شروع کرد روش تکون تکون خوردن.
_ میبینی فنراش چه خوبن!تخت خوب اونیه که اینجوری صداش دربیاد! :)
جونگین با دیدن قیافه شیطون سهون، با صدای بلندی زیر خنده زد.
_ البته...نظر من اینه اونی که رو تخته بیشتر باید صداش در بیاد!
سهون تو یه لحظه پوکر شد و از رو تخت بلند شد.
_ برم چمدونمو باز کنم.
جونگین دست به سینه، تکیه به دیوار داد و لبخند زد.
_ تا ابد که نمیتونی در بری اوه سهون!
___________________________________________
بکهیون تمام وزنشو روی چانیول انداخته بود و با حرارت شدیدی لباشو میمکید.
چانیول حس خوبی نداشت.احساس میکرد اون چیزی که نباید، داره اتفاق می افته...تنش داغ شده بود و کم کم داشت کنترل خودشو از دست میداد.سرش درد میکرد و وضعیت بدنش به کلی در حال دگرگونی بود.
آخرین تلاشای خودشو برای عقب روندن بکهیون بکاربرد اما بک تو مستی قدرت فوق العاده عجیبی پیدا کرده بود که چان از پسش برنمیومد.
_ بکهیون!تمومش کن! الان وقتش نیست!
بکهیون بوسه اشو وحشی تر کرد و نفس نفس زد:
_ چرا...الان وقتشه...میخوامت پارک چانیول!باید با من بخوابی همین الان!
چانیول لرزش خفیفی توی بدنش احساس میکرد.
" نه لعنتی...حداقل الان نه...نمیتونم بزارم همه چی خراب شه...هنوز زوده... اون نمیتونه الان باهاش روبرو بشه..."
اما مثل اینکه وقتش بود...چون تغییرات ظاهریش شروع شده بود!
بکهیون حس کرد لبای چانیول تو یه لحظه مثل یخ شدن...همین که عقب رفت چهره کسیو روبروش دید که اصلا نمیشناخت!
اون فرد اصلا شبیه پارک چانیول نیمه روح نبود!
صورتش مثل مرده ها بی روح و سرد بود.چشمای آسمونیش عاری از هر احساسی...و لبایی که کبود بودن...رگه های نقره ای رنگ و عجیبی روی پوست صورتش دیده میشد که واقعا ترسناک بودن...
لبای تیره و کبودش به آرومی تکون خوردن:
_ بهت گفتم تمومش کن ولی گوش نکردی.حالا که انقدر مشتاقی منتظر بقیه اش باش!
بکهیون اونقدر وحشت کرده بود که ناخودآگاه میلرزید...
اون هیولا...پارک چانیول نبود!
و حالا داشت هر لحظه بهش نزدیکتر میشد...
___________________________________________
صدای ساعت دیجیتال آزار دهنده کنارتخت،وادارش کرد چشماشو باز کنه.هوا روشن شده بود و نور طلایی خورشید از پنجره به داخل خونه میتابید.
خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعت که 6 رو نشون میداد انداخت.و توی جاش نیم خیز شد.
نگاهش به ییشینگ افتاد که رو تخت سوهو نشسته خوابش برده بود.
با دیدن فیس ییشینگ که مثل بچه کوچولوها شده بود، لبخندی رو لبش نشست.
_ آه نه! من نمیزارم...
ییشینگ تو خواب حرف میزد.انگار که داشت کابوس میدید...
لبخند سوهو محو شد و نگاهش رنگ نگرانی گرفت.یعنی ییشینگ چه خوابی میدید که اینجوری بی قراری میکرد؟
_ محافظت میکنم ازش...
ییشینگ زیر لب گفت و همون لحظه چشماشو باز کرد.با دیدن سوهو که نگران نگاهش میکرد، لبخندی زد و کش و قوسی به بدن خشک شده اش داد.
_ صبح بخیر سوهو.کی بیدار شدی؟
سوهو از روی تخت پایین اومد و دستی به صورتش کشید.
_ مثل تو همین الان.چرا دیشب نرفتی خونت؟
+ منظورت چیه؟ تو رو با اون حالت تنها ول میکردم میرفتم؟
_ حال من خوب بود.
+ هنوزم وقتی دروغ میگی گونه هات سرخ میشن.
سوهو نگاه گذرایی به خودش تو آینه انداخت و با دیدن گونه های قرمز شده اش با حرص سمت ییشینگ برگشت
_ آییییشش من گونه هام خدادادی قرمزه! اصلا نظرت چیه بریم صبحانه بخوریم و بعد هر کی بره سراغ کار خودش؟
ییشینگ لبخند مهربونی زد و چال لپش معلوم شد.
_ اوووم صبحانه رو موافقم اما امروز کار بی کار! نه من میرم سرکارم نه تو حق داری جایی بری
سوهو بهت زده نگاهش کرد.
_ چی میگی ییشینگ؟ یعنی چی که نریم سرکار؟مگه خاله بازیه میدونی مجمع به خاطر...
ییشینگ با گذاشتن دستش روی دهن سوهو نزاشت اون جمله شو تموم کنه.
_ یه امروزو بیخیال مجمع شو!بیخیال کریس شو! بیخیال هر چی که آزارت میده شو! فقط یه امروز...
سوهو اون لحظه به حرفاش فکر کرد.حق با اون بود.چرا نباید یک روزو به خودش اختصاص میداد و حداقل استراحت میکرد؟ اون مثل لی پسر سخت کوش و پر کاری بود.جفتشون مشغله های زیادی داشتن اما آدم که همیشه نمیتونه خودشو با کار خفه کنه.بالاخره باید مرخصی هم وجود داشته باشه.
وقتی به نتیجه رسید، سرشو تکون داد و لبخند بیحالی به لی زد.
_ باشه.یه امروز کارو فاکتور میگیریم.
___________________________________________
_ سهون...سهونا...عزیزم...!
صدای مردونه جونگین که با لحن فوق العاده سافت و خاصی سهونو صدا میکرد تو گوشش میپیچید.اون صدای ماورایی قدرت عجیبی داشت که سهونو از خود بیخود میکرد اونقدر که حتی باعث شد با وجود تمام خستگی که تو تنش بود بیخیال خواب شیرینش بشه و چشماشو باز کنه...
اولین تصویری که بعد از بیدار شدن دید، صورت جذاب جونگین بود که با نگاه عاشقانه اش به سهون باعث میشد اون مثل دخترای خجالتی گونه هاش گل بندازن و پتو رو تا زیر چشماش بالا بکشه.
_ صبح بخیر عزیزم
سهون به طرز کیوتی چشماشو با دست مالید و از زیر پتو جواب داد.
_ صبح بخیر.
+ پاشو بریم کنار دریا صبحانه بخوریم مردم از گشنگی.
_ باشه ولی اول باید دوش بگیرم و به خودم برسم.خودتو ببین سر صبح مثل آیدولا شدی!
جونگین خنده ملوسی کرد و پیشونی سهونو بوسید.
_ خیلی خب پس من میرم تو ام زود حاضر شو بیا...
سهون بعد اینکه مطمئن شد جونگین از اتاق بیرون رفته از روی تخت بلند شد و سمت حمام رفت تا دوش بگیره.چون نمیخواست جونگینو زیاد منتظر بزاره نزاشت دوش گرفتنش بیشتر از 5 دقیقه طول بکشه و سریع اومد بیرون.
برای کنار ساحل یه شلوار جین ساده و تی شرت سفید نخی که باهاش راحت بودو انتخاب کرد و پوشید.موهاشو خشک و مرتب کرد و بعد از خالی کردن شیشه عطر خوشبوش از ویلا خارج شد.
سهون وقتی چشمش به صبحانه مفصلی که روی میز آماده شده بود افتاد، ذوق زده خندید.
_ واااااای پسر اینجارو!
آب پرتغال،قهوه، برش های کوچیک از میوه های تازه و خوش طعم تو ظرف های جموجور و خوشرنگ، رشته تازه، تست و نوتلا و خیلی از خوراکی های دیگه که سهون حتی اسمشونم نمیدونست به طرز وسوسه انگیزی روی میز چیده شده بودن.
جونگین پشت میز نشسته بود و در حال چک کردن گوشیش بود،با اومدن سهون سرشو بالا آورد.
_ عاا اومدی؟
+ اوهوم.همه اینارو تو آماده کردی؟
_ یه جورایی آره.هتل آورده و منم اینجا چیدمشون
+ اوووو براووو کیم جونگاشین!کارت بدجوردرسته.
_ زود بخور که بعدش میخوام ببرمت هیجان انگیز ترین کار دنیا رو انجام بدی!
سهون آب پرتغالشو تا ته سر کشید و ابروهاش از تعجب بالا رفتن.
_ چه کاری؟
جونگین دستاشو بهم قلاب کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد.
+ حالا خودت میبینی!
سهون دیگه طاقت نداشت با سرعت هر چه تمام تر صبحانشو خورد و حاضر شد تا با جونگین هیجان انگیز ترین کار دنیا رو کشف و تجربه کنه...
                                     ***
_ نه نه نه! امکان نداره من اینکارو بکنم جونگ فکرشم نکن!
جونگین دست سهونو گرفت و فشرد.
_ من باهاتم از هیچی نترس،باشه؟اون زیر هیچ خطری تهدیدت نمیکنه.حداقل نه تا وقتی که باهمیم.
لبخند گرم جونگین، قلب مضطرب سهونو آروم کرد.
_ بهم اعتماد کن.باشه؟
دست جونگینو محکم فشرد و متقابلا لبخند زد.
_ بهت اعتماد میکنم.برییییییییم!
جونگین خندید و داد زد.
_ سهونا فایییتییییییینگ!
+ فایییتییییییینگ!
و هر دو با صدای شلپ توی آب شیرجه زدن...
جونگین راست میگفت...غواصی شیرین ترین تجربه ای بود که سهون میتونست بدست بیاره.
با ورود به دنیای آب اون با تنوع شگرفی از رنگ و طرح و اندازه مواجه شد.زیر آب همه چیز قشنگ تر بود.از ماهی های اعجاب انگیز و رنگارنگی که دوروبرشون گروهی میرقصیدن تا جلبک های دریایی و آب سنگ های مرجانی که آرامش خاصی رو بهشون منتقل میکردن...سهون احساس میکرد تو یه آکواریوم بزرگ شنا میکنه و به قدری حس خوبی داشت که همش اینطرف اونطرف میچرخید و جونگینم با خودش میبرد.اونقدر محو زیبایی های اونجا شده بود که به حرف جونگین که به ساعت اشاره میکرد و میگفت وقت تموم شده گوش نمیکرد و اصرار داشت همچنان اون زیر بمونن.
اما بالاخره جونگین به زور موفق شد اون شیطونکو از زیر آب بیرون بکشه.
_ واااااای جونگاااا چرا بهم نگفتی انقدر چیز محشریه؟ من واقعا ناآگاه بودم چرا آگاهم نکردییییی!
جونگین خیره به سهون که در حال درآوردن لباس غواصیش بود،نگاه میکرد.تن سفیدش به شدت برق میزد و دل جونگینو میلرزوند.
_ شنیدی چی گفتم جونگین؟
+ آااا.درسته.آره.بله...
سهون دستاشو به کمرش زد و یه تای ابروشو بالا انداخت.
_ من الان دقیقا چی گفتم؟
+ عااا خب.داشتی میگفتی چقدر غواصی رو دوس داری!
سهون مشکوک نگاهش کرد اما وقتی دید راست میگه بیخیال شد.
توی ساحل سهون یه چوب گنده دستش گرفته بود و اسم خودشو جونگینو توی قلب گنده ای که روی ماسه ها رسم کرده بود،مینوشت.
جونگین اما روی یه تخته سنگ بزرگ نشسته بود و متفکرانه به دریا نگاه میکرد.
سهون کارش که تموم شد،با چشماش دنبال جونگین گشت تا پیداش کنه و شاهکارشو نشون اون بده.نزدیک تخته سنگ شد و وقتی متوجه شد جونگین تو بحر منظره روبروشه و اصلا حواسش به سهون نیست، کرم درونش فعال شد و تصمیم گرفت یکم شیطنت کنه.
دقیقا کنار جایی که جونگین نشسته بود رفت و مشت گنده ای آب توی صورت جونگین پاشید.
جونگین پرید هوا و داد زد.
_ یاااا اوه سهون!
سهون غش غش خندید و با انگشتش به جونگین که خیس شده بود اشاره کرد.
_ وای وای وای نگاش کن!
جونگین از روی تخته سنگ بلند شد و افتاد دنبال سهون:
_ خودتو مرده بدون کوچولو!
سهون مثل فشنگ در رفت و داد زد
_ ریز میبینمت بچه جون!
سهون از آب بیرون پرید و توی ساحل ولو شد.جونگینم معطل نکرد و رفت سراغش.
_ یاااا تو. بچه جونو با کی بودی هان؟
سهون که تو حصار دستای جونگین گیر افتاده بود همچنان میخندید و زبونشو برای جونگین درمیاورد.
_ با تو با تو!هاهاها!
جونگین سرشو نزدیک صورت سهون برد و لباشو به لاله گوش اون چسبوند و به آرومی زمزمه کرد.
_ زیاد شیطون نشو اوه سهون.نمیدونی که چه کارایی ممکنه ازم بربیاد!
+ اوه مثلا چه کارایی؟!
جونگین بوسه ای به لاله گوشش زد و از روش بلند شد.
_ پسفردا شب خودت میفهمی!
+ اونوقت چرا پسفردا؟
جونگین جوابی نداد و از ساحل دور شد.
_ وایسااا کجا میری؟ وایسامنم بیام.
+ الان برمیگردیم هتل.اگر دوست داشتی شب میریم کلاب ساحلی
سهون با شنیدن اسم کلاب نیشش باز شد و پرید رو کول جونگین.
_ چی جدی میگی؟ای ول! میدونی چند وقته کلاب نرفتم؟!
جونگین نگاه اخمویی بهش کرد و دستشو محکم کشید.
_ لزومی هم نداره تنها بری همچین جاهایی!
هر دو به هتل برگشتن و سهون گفت یکم استراحت میکنه و بعد با جونگین میرن کلاب.اما انقدر شیطنت کرده بود و خسته شده بود که استراحت کوتاهش تبدیل به یه خواب طولانی شد.
جونگینم بیدارش نکرد و گذاشت هر چقدر میخاد بخوابه اونا هنوز دو روز وقت داشتن...
                                    ***
فردای اون روز سهون کلی از دست جونگین شاکی بود که چرا بیدارش نکرده و نبردتش کلاب ساحلی شبانه.جونگینم برای اینکه جبران کنه مجبور شد کل روز سهون رو تو ژاپن بگردونه.طبق خواسته سهون اون روز فقط با تلپورت اینور اونور میرفتن.
سهون به هر مغازه خوشگل و دم و تشکیلاتی که میرسید جونگینو وادار میکرد اونجا عکس بندازن.
توی مسیر از غذاهای خیابانی معروف ژاپن خوردن و زیر درخت های ساکورا برای هم دعا کردن که عشقشون پایدار بمونه.معابد مختلف رو بازدید کردنو تو پارک های بزرگ و جنگلی قدم زدن.
موقع قدم زدن تو آخرین پارکی که پیدا کرده بودن،سهون خسته شد و روی یه نیمکت نشست.
_ بیا یکم خستگی در کنیم.پاهام واقعا درد میکنه.خیلی خسته شدم.
+ باشه.
جونگین بدون اینکه حرفی بزنه به زمین خیره بود.از نظر سهون، جونگین از صبح یکم تغییر کرده بود.انرژی روز قبل رو نداشت و کمتر از دیروز لبخند میزد.در کل هر چی به آخر شب نزدیکتر میشد جونگین کم حرف تر و آروم تر میشد...
_ ممنونم
جونگین نگاهشو از زمین گرفت و به سهون دوخت.
_ ممنون بابت امروز، دیروز و تمام روزایی که کنارم بودی جونگین.
گوشه لبای جونگین بالا اومدن و لبخند زیبایی رو تشکیل دادن
دست سهونو تو دستش گرفت.
_ تشکر لازم نیست سهون.من فقط مراقب تو بودم.فقط ازت محافظت کردم...هر کس دیگه ای هم جای من بود همین کارو میکرد.
سهون لباشو غنچه کرد و با حالت کیوتی به جونگین زل زد.
+ یعنی میخوای بگی دوسم نداری؟
_ نمیدونم تعریفت از دوست داشتن چیه اما...میتونم اینطور بگم که حتی تصور نبودنت مثل زندگی کردن بدون اکسیژنه...همینقدر ناممکن و وحشتناک...
سهون دراز کشید و سرشو روی پای جونگین گذاشت.نفس عمیق و صداداری کشید و به آسمون زیبای شب چشم دوخت.حالا میتونست ستاره های چشمک زن خوشگلی رو ببینه که مثل چراغای نورانی از سقف آسمون آویزون بودنو اونو به زیباترین شکل ممکن تزیین کرده بودند.
_ هومممم بیا تو این شب پر ستاره برای هم یه آرزو کنیم جونگینا.
+ باشه ولی بیا بهم نگیمش.
_ یااا.چرا نگیم؟
+ میدونی که جذابیتش به همینه! آرزویی که گفته بشه برآورده نمیشه.
_ ولی اگر آرزوی من گفتنش از نگفتنش جذاب تر بود، اونوقت چی؟
+ ...
_ سکوت کردی! پس آرزومومیگم!من برای کیم جونگین نیمه روح آرزو میکنم که همیشه اوه سهون شگفت انگیزو کنار خودش داشته باشه.آرزو میکنم هر کاری بکنه نتونه اوه سهونو از قلبش بیرون بندازه.
سهون سرشو یکم بالا برد و چشمکی به جونگین زد.
_ یا به عبارتی قلبش اسیر اوه سهون بشه!تا ابد...
جونگین خندید و روی صورت سهون خم شد. لباشو به لبای اون رسوند و بوسه رمانتیکی رو شروع کرد.
" این قلب الانشم اسیرت شده..."
این جمله از دهن جونگین بیرون نیومد.اما...تو اون شب مهتابی آرزویی کرد که تمام احساساتشو در بر میگرفت.
از قلبش میومد و عمیق بود...
عمیقتر از کل احساسش به سهون و عمیقتر از عشق بینشون...
___________________________________________
_ بکهیون؟! بکهیون!...
روی زمین و هوا معلق بود اما صدای فرد آشنایی رو از اطرافش میشنید.صدا اول دور سرش میچرخید بعد رفت بالا و ثابت شد.
_ بکهیونی صدامومیشنوی؟ بیدار شو!
اون صدا داشت بدنشو تکون میداد و ازش میخواست بلند شه.اما بدنش کرخت شده بود و انگار کاملا فلج شده بود.پلکاش اونقدر سنگین بودن که انگار یه کیسه آرد گنده روشون بود.
با تمام توانی که براش مونده بود، چشماشو باز کرد.چانیول بالای سرش نشسته بود و با نگرانی نگاهش میکرد.
_ آاا بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ احساس دردی چیزی نداری؟
برای چند ثانیه اتفاقاتی که افتاده بود تو سرش چرخید...اون لبای سرد...هیولایی که دیده بود...پوزخند ترسناک روی صورت رنگ پریده و بی روحش...و حتی یادش نمیومد بعدش چی شد...یعنی همه اونا یه کابوس بود؟
روی تخت نیم خیز شد ، اما درست همون لحظه حس کرد تمام محتویات معده اش داره میاد بالا.برای همین به سرعت از تخت پایین پرید و به سمت دستشویی رفت.
تمام آبجوهایی که خورده بود به اضافه مقدار زیادی خون بالا آورد...سرش گیج میرفت و تنش میلرزید...
چانیول از پشت در صداش میکرد.
_ بکهیونا حالت خوبه؟درو باز کن!
+ خوبم.نگران نباش.
در واقع حالش اصلا خوب نبود.درد شدیدی توی دل و کمرش میپیچید...سرش به شدت گیج میرفت و وز وز های عجیبی میشنید.
چانیول همچنان پشت در دستشویی بال بال میزد و ازش میخواست در رو باز کنه اما بکهیون انگار توی دنیای دیگه ای بود.
_ لطفا تنهام بزار.من خوبم.
+ معلومه که خوب نیستی بکهیون این در لعنتی رو باز کن ببینمت.
بغض عجیبی بدون دلیل راه گلوشو بسته بود.خودشم نمیدونست چه مرگشه.فقط اینو میدونست که الان فقط به تنهایی احتیاج داره.
پس با تمام وجودش فریاد کشید.
_ از خونه من گمشو بیرون پارک چانیول! همین الان گمشو!
بعد از این جمله سکوت برقرار شد...
چانیول دیگه به در نمیکوبید و صداش نمیکرد.انگار واقعا رفته بود...
_ من چیزیم نشده.من چیزیم نشده...من خوبم...
لباساشو درآورد و دوش حمامو باز کرد.جای جای بدنش درد میکرد و تیر میکشید.
بکهیون دیگه نمیتونست تحمل کنه...به بغض توی گلوش اجازه داد رها بشه...
زیر دوش حمام نشسته بود و گریه میکرد...گریه های دردناکی که اگر کسی میشنیدشون جیگرش خون میشد و قلبش به درد میومد...

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora