7.پولترگایست

238 47 10
                                    

"Autor Pov"

پارک چانیول!نیمه روحی که به خاطر رهاکردن روح خواهرش از چنگال ارباب سایه های خبیثه، مجبور شده بود روحش رو به خادمان ارباب بده.کنار اومدن با هویت جدیدی که داشت واسش سخت بود اما به مرور زمان تونست خودش رو قانع کنه که چاره ای دیگه جز پذیرفتن شرایط موجود نداره و تا زمانی که جفت روحیش،جفتی که با ازدواج با اون میتونست زندگی قبلی و جسم و روحش رو از برزخ خبیثه برگردونه،رو پیدا نکنه هیچ چیز در زندگیش تغییر نخواهد کرد.
-------------------------------------------------
توی خیابون های شهر بی هدف قدم میزد و فکرش مشغول دو تا پسری بود که شب قبل جلوی خونه ارواح دیده بودشون.به این فکر میکرد که چرا همه باید ازش فرار کنن؟ مگه چقدر ترسناک بود که اون دو تا حتی نایستادن باهاش هم کلام شن و به سرعت فرار کردن؟!
قدم هاشو آهسته و یکنواخت برمیداشت که پیچیدن صدای آواز یه پسر از دور توی سرش، باعث شد دست از تفکر بکشه و با دقت به اطرافش نگاه کنه.هر صدایی واسه چانیول و نیمه روح های مثل اون با فرکانسی قوی تر از انسان های معمولی شنیده میشد.به طوری که حتی صدای راه رفتن مورچه روی زمین رو هم میتونست بشنوه.چشم چرخوند تا شاید اون پسری که صدای آوازش رو میشنید رو ببینه.پسر از اون سمت پیاده رو پیداش شد.داشت بستنی قیفی میخورد و زیر لب یه موزیک شاد رو زمزمه میکرد.چانیول وقتی پسر رو دید ناخودآگاه لبخند رو لبش نشست.همون پسر ریز جثه ای بود که شب پیش با دوستش هویت واقعی اون رو دیده بودن و ترسون و لرزون پا به فرار گذاشته بودن.مشغول تماشای بکهیون بود که با شنیدن صدای گاز دادن اتومبیلی که با سرعت زیاد از ته خیابون میومد، لبخند روی لبش ماسید.یه لحظه ترسید! زنگ خطری توی سرش به صدا دراومد.بکهیون داشت از اون خیابون رد میشد و اون ماشین هم با سرعت زیاد در حال نزدیک شدن بهش بود!با اینکه بکهیون رو فقط یه بار دیده بود و شناخت کافی ازش نداشت اما به عنوان یه نیمه روح احساسات انسانی و نیمه زنده ای که تو وجودش بود اجازه نمیداد که چانیول به نجات دادن بکهیون فکر نکنه.ماشین با سرعت در حال نزدیک شدن بود، چانیول که یک خیابون با اونا فاصله داشت قدم هاشو تند کرد...
بکهیون تقریبا به وسط عرض خیابون رسیده بود که با نزدیک شدن ماشینی که با سرعت به سمتش میومد،سر جاش میخکوب شد...ذهنش خالی بود و هیچ فکری نمیتونست بکنه که الان چه اتفاقی میفته فقط نگاه خیره اش به چراغ های ماشین بود.بی حرکت وسط خیابون ایستاده بود که احساس کرد دستای سردی دور کمرش حلقه شدن و اون رو به شدت کنار کشیدن...ماشین با سرعت از بیخ گوششون رد شد...
چانیول با پرت شدن بکهیون روی خودش و برخورد پشتش با کف خیابون آخ بلندی گفت و چشماشو از درد بست.
بکهیون که تازه متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده، سرش رو بالا آورد و تو صورت چانیول نگاه کرد.
- حالت خوبه؟درد داری؟
چانیول با شنیدن صدای بکهیون چشماشو باز کرد و مستقیم بهش نگاه کرد و با اینکه پشتش تیر میکشید خم به ابرو نیاورد:
- نه...مشکلی نیست...تو خوبی؟ چیزیت که نشد؟
بکهیون با باز شدن چشمای آبی رنگ و براق چانیول، شناختش و با ترس از روش بلند شد.کمی از چانیول که همچنان کف پیاده رو خوابیده بود فاصله گرفت و انگشت اشاره اشو به سمتش گرفت:
- اووو...تو همون روحه نیستی؟ همونی که...همونی که با سهون دیدیمت؟
چانیول پلک هاشو یه بار دیگه روی هم فشار داد و آروم در حالی که بلوز گشاد مشکی، شلوارش و موهای بلوندش رو میتکوند از جاش بلند شد:
- آره خودمم.ولی اسمم روح نیست😐! اسمم چانیوله.
بکهیون نیشخندی زد و با اومدن چانیول به سمتش یک قدم عقب رفت.
- خب! ام...چانیول! اگر با من کاری نداری، من برم؟
چانیول چشماش از تعجب درشت تر شد.
- کجا بری؟نمیخوای یه تشکر کنی ازم؟ خیر سرم از مرگ نجاتت دادما!
بکهیون که گیر کرده بود و نمیدونست چیکار کنه، چون از چانیول میترسید'ممنونی' زیر لب گفت و راهش رو کشید تا بره،اما چانیول دست بردار نبود.تو یه لحظه از جایی که ایستاده بود تغییر مکان داد و روبروی بکهیون ظاهر شد.
- ببخشید ولی تو دو تا تشکر به من بدهکاری! یکی دیشب که بیهوش شده بودی به هوش آوردمت.یکی هم امشب که جونتو نجات دادم!
بکهیون دستش رو به قلبش گرفت و سعی کرد از کنار چانیول رد بشه.
- آها ممنون.
چانیول پوکر شد و مسیرش رو سد کرد.
- چی ممنون؟
بکهیون چپ چپ نگاهش کرد.
- ممنون که نجاتم دادی آقا روحه! حالام برو کنار میخوام رد شم.
بکهیون خواست رد شه که چانیول دوباره مسیرش رو سد کرد:
- اینجوری نمیشه!باید واسم جبران کنی!
چانیول فردی نبود که به آزار و اذیت دیگران علاقه داشته باشه اما با دیدن بکهیون، شیطنت خاصی تو وجودش شکل گرفته بود که باعث میشد نتونه جلوی شیطنت های روحیش رو بگیره.چشمای درشت و آبی رنگ براقش رو به چشمای مشکی بکهیون دوخت و با لبخند کیوتی گفت:
- در عوض نجات دادن جونت، برام بستنی بخر!
بکهیون هنگ و پوکر بهش زل زد و زیر لب گفت:
- ها؟
چانیول عمیق تر لبخند زد که چال گونه اش زد بیرون.
بک عاقل اندر سفیهانه نگاهش کرد و از لای دندون هاش که روی هم قفل شده بود،پرسید:
- مگه روحام بستنی میخورن؟
چانیول لبخند دیگه ای زد و سرش رو به علامت مثبت تکون داد.خوشحال بود که بالاخره یه نفر، راجع به روح ها ازش سوال کرده بود.در جواب سوال بکهیون با ذوق دستاشو بهمدیگه قفل کرد و گفت:
- معلومه که میخورن.نیمه روحام توی خوردن خوراکی مثل شماهان.با این تفاوت که یه سری چیزا رو نمیتونن بخورن...یعنی اگر بخورن میمیرن یا مسموم میشن...
بک لبخند حرصی زد و گفت:
- آاا.چه جالب!
بعدم راه افتاد سمت پیاده رو و چانیول رو تنها گذاشت.چانیول هم تند دنبالش دوید.
بکهیون تمام مغازه‌ها رو با دقت نگاه میکرد و دنبال بستنی فروشی که بستنیشو از اونجا خریده بود میگشت.چانیول هم بی صدا کنارش راه میرفت.
- حالا چه بستنی دوس داری آقا روحه؟
بکهیون اینو گفت و زیر چشمی نگاهی به چانیول انداخت.
چانیول بدون تامل جواب داد:
- موزی!
بکهیون حواسش پرت بستنی فروشی شد و با دیدنش خوشحال شد، که بعد از خریدن بستنی میتونه از دست این نیمه روح سمج فرار کنه.
- لطفا دو تا بستنی توت فرنگی.
چانیول با تعجب به بکهیون خیره شد و بکهیونم نیشخندی تحویلش داد.
- ولی من موزی دوس دارما!
بکهیون با پررویی جواب داد :
- هر وقت قرار شد تو پولشو حساب کنی، موزی بخر!!
چانیول بک رو چپ چپ نگاه کرد.چقدر این پسر پررو بود.با اینکه چانیول دو بار جونش رو نجات داده بود با این حال بازم هیچ تواضعی در برابرش نداشت و حرف باید حرف خودش میبود.
بکهیون بستنی ها رو تحویل گرفت و بستنی چانیول رو هم داد دستش؛ بعد هم رو به چانیول در حالی که به بستنیش لیس میزد گفت:
- خب دیگه فکر کنم حسابامون صاف شد.با اجازه من مرخص شم دیگه.
چانیول که قصد نداشت به این راحتی ها بکهیون رو ول کنه، اخمی کرد و با صدای دو رگه اش گفت:
- من عادت ندارم چیزی رو تنها بخورم.وایسا بستنیمو بخورم بعد هر جا خواستی برو.
بکهیون پوفی کشید و با حرص گفت:
- ای بابااا!عجب گیری کردیما.
یه دستش رو به کمرش زد و با صدای بلند ادامه داد:
- ببین آقا روحه.گفتی تشکر کنم چون جونمو نجات دادی،کردم!گفتی نه تشکر قبول نیست باید برام بستنی بخری ،خریدم! حالام میگی وایسم تا بستنی بخوری؟...
با دیدن لبخند چانیول که انگار به زور جلوی خودشوگرفته بود نخنده حرفش رو ادامه نداد و با جدیت پرسید:
- به چی میخندی؟
چانیول که انگار تازه داغ دلش تازه شده بود یهو دلش رو گرفت و شروع کرد به بلند بلند خندیدن.انگشت اشاره اش رو به سمت بکهیون گرفت اما از شدت خنده نمیتونست حرف بزنه.
بکهیون که کلافه شده بود دندوناشو رو هم فشار داد و چشماشو یه دور تو حدقه چرخوند.از نظر بکهیون چانیول نیمه روح ترسناک اما سمجی بود که با اینکه به نظر مهربون میومد اما بازم یه روح بود و بکهیون که کتاب هایی که خونده بود توشون نوشته بود روح ها قابل اعتماد نیستند.
چانیول بالاخره لب باز کرد.
- خیلی بامزه شدی!دور لبات...
دور لب و دهن بکهیون بستنی مالیده شده بود انگار که بکهیون اول یه دور بستنیو دور لباش مالیده بود و بعد لیسش زده بود.
بکهیون با تعجب به چانیول نگاه کرد و بعد انگار خجالت کشید.
- دور لبام چی؟میشه پاکش کنی؟
چانیول بدون لحظه ای تأمل سمت بک رفت.دستاش رو دو طرف گردن بک گذاشت، صورتش رو جلو آورد و با زبونش بستنی که دور لبای بک مالیده شده بود به آرومی لیسید.
بکهیون که از این حرکت ناگهانیش شوکه شده بود، چشماش از تعجب گرد شدن.چانیول رو به شدت به عقب هل داد.
- داری چیکارمیکنی؟
چانیول لیسی به بستنیش شد و با شیطنت گفت:
- خودت گفتی پاکش کنم.منم کردم!
بکهیون حرص خورد و چپ چپ نگاهش کرد.گاز گنده ای به بستنیش زد و شروع کردن قدم زدن.
چانیول هم بستنی لیس زنان، دنبالش راه افتاد.
- چرا انقدر از نیمه روحا بدت میاد...بکهیون؟
بکهیون با شنیدن اسمش از دهن چانیول با تعجب نگاهش کرد.این روح اسمش رو از کجا میدونست؟ ولی بعد یادش افتاد که وقتی با سهون بوده احتمالا سهون اسمش رو صدا کرده.
- چطوره تو سوال منو جواب بدی؟ چرا راه افتادی دنبال من؟
- از من میترسی؟
- توقع داری از چیزی که شناختی ازش ندارم نترسم؟
-اگر میترسی پس چرا اون روز با دوستت تمام مدت نگاهم میکردینو دنبالم میگشتین ؟
بکهیون هاج و واج مونده بود و روش نمیشد بگه این کارشون از روی فضولی و کنجکاوی بوده.من من کرد و زمینو نگاه کرد:
- خب اتفاقی بود! ما نمیدونستیم تو چی هستی یا کی هستی.
چانیول دستشو زیر چونه اش گذاشت و حالت متفکری به خودش گرفت.
- مگه الآن میدونی چی هستم و کی هستم؟
بکهیون صادقانه جواب داد:
- نه واقعا نمیدونم.
- میخوای بدونی؟
خیلی هم بدش نمیومد چانیول رو بشناسه.با اینکه ازش میترسید شاید اون اونقدرام که بک فکر میکرد ترسناک نبود.شاید آشنا شدن با یه نیمه روح جذاب تر از اون چیزی بود که بکهیون فکر میکرد...
-------------------------------------------------
فکر سهون درگیر کتابی بود که بکهیون پیدا کرده بود،حتی یه لحظه هم نمیتونست بهش فکر نکنه.اون روز نه خودش اون کتابو خوند نه گذاشت بکهیون بخونه.دلهره عجیبی توی دلش نشسته بود.وقتی تمام اتفاقاتی که تو این دو روز براش افتاده بود رو دوره میکرد و همه رو کنار هم میزاشت نتیجه های خوبی نمیگرفت.بین این همه چیز،کیم جونگین براش بزرگترین معما بود.چرا جونش رو نجات داده بود؟قطعا دلیل نجات دادن جونش مهربونی و فروتنی نبوده چون تا اونجایی که سهون میدونست کیم جونگین آدم سرد و خشکی بود که وقتی عصبانی میشد چشم هاش تغییر رنگ و حالت میدادن.حتی دو بار هم با موهای روشن و چشمای آبی اون رو دیده بود.کیم جونگین چه جور موجودی بود؟
پیدا کردن جواب واسه این سوال هایی که هر لحظه تو ذهن سهون میچرخید باعث شد تا دوباره سمت اون کتاب بره.
بکهیون چند ساعت بود که بیرون رفته بود و سهونم تو خونه اون تنها بود.از روی تخت بلند شد و اون کتاب رو از توی کشوی کمد در آورد.با اینکه حتی خودش به بکهیون گوشزد کرده بود که سراغ این کتاب نره حالا خودش طاقت نیاورد و رفت سراغش.
روی تخت نشست و کتاب رو از وسطش باز کرد.
"یکی از اشیای مورد علاقه ارواح خبیثه برای ارتباط با دنیای زندگان، آینه و آب است.معمولا وقتی ارتباط برقرار میکنند که بخواهند توجه فرد را به موضوع خاصی جلب کنند.انرژی مدیوم ها نیز برخی ارواح خبیثه را جذب میکند.این گونه مدیوم ها برای ارواح خبیثه مانند آهنربا بوده و همیشه به سمت او کشیده میشوند.یکی از آزار های رایج و معمول آنها جابجایی اشیا خانه و ایجاد صدا های مختلف است.گشوده و باز و بسته شدن درها و پنجره ها بدون عامل معلوم،شکستن شیشه هاو..."
سهون مشغول خوندن جمله های وحشت برانگیز کتاب بود که احساس کرد صدای جیر جیر باز شدن پنجره رو میشنوه.با احتیاط و به ارومی سرش رو بالا آورد و نگاهی به پنجره انداخت.پنجره کاملا باز شده بود.از روی تخت بلند شد و سمت پنجره رفت.وقتی خواست ببندتش باد قوی و شدیدی به صورتش خورد که باعث شد پنجره با صدای وحشتناکی بهم بخوره.جمله های کتاب توی ذهنش تکرار میشد: "یکی از نشانه های حضور ارواح وزش باد ناگهانی و شدید است."با به یاد افتادنش لرزی به تنش افتاد و سریع پنجره رو بست.یعنی ارواح خبیثه توی خونه بودن؟ کجا میتونستن باشن؟ توی پذیرایی؟ توی آشپزخونه؟ یا نه! توی اتاق چند قدمی سهون؟!
سهون سرش رو به چپ و راست تکون داد و سعی کرد ذهنش رو اروم کنه.باید اروم میشد و به چیزای خوب فکر میکرد.توی اینجور مواقع فقط وان آب داغ آرومش میکرد.
داخل حمام رفت و شیر آب داغ رو توی وان تا آخر باز کرد..بدون اینکه لباس هاشو در بیاره توی وان رفت و دراز کشید.
طولی نکشید چشم هاشم به اندازه آبی که داخلش خوابیده بود گرم شدن و وادارش کردن بخوابه.گرمی آب وجودش رو گرما میبخشید و ترس توی دلش رو تا حدودی از بین میبرد.
با احساس یه جسم دور گلوش و بسته شدن راه تنفسش لبخند حاکی از آرامش روی صورتش از بین رفت و جاشو به یه اخم داد...چشماشو باز کرد و موجود ناشناخته و ترسناکی روبروی خودش دید که چنگال های سیاهشو دور گردن سهون سفت کرده بود و گلوشو به شدت فشار میداد...

♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ