کریس که ظاهرا راضی شده بود با خوشحالی از اتاق بک بیرون رفت و راه آشپزخانه رو در پیش گرفت.
چشمامو بستم و نفسمو به بیرون فوت کردم.میدونستم خودمو تو مهلکه بزرگی انداختم اما به خاطر دور کردن کریس از بکهیون مجبور بودم به این کار کثیف تن بدم.
از اتاق بیرون اومدم و رفتم تو آشپزخونه و بشقاب هایی که کریس بیرون گذاشته بود به همراه ظرف های غذا رو روی میز ناهارخوری چیدم؛ همزمان با چیدن میز بکهیونم با تن پوشش وارد سالن شد.
- وااای مثل گرگ گرسنمه کریس.
کریس لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- همون چیزی که دوس داری برات درست کردم.
بکهیون خندید و تشکر کرد.
سرمیزغذا موقع خوردن غذا ، مثل همیشه بکهیون یه سره حرف میزد اما برعکس همیشه که من باهاش پایه حرافی بودم امشب سکوت کرده بودم و فقط به بشقاب غذایی که روبروم بودم خیره بودم.بکهیون که متوجه شده بود چیزی نمیخورم از چرت و پرت گفتن دست کشید و خطاب بهم گفت:
- چرا هیچی نمیخوری سهون؟
نگاهمو از روی میز ناهار خوری برداشتم و به چشم های منتظر بکهیون دوختمشون و با بی حالی جواب دادم:
- اشتها ندارم.
- نکنه دست پخت منو دوست نداری سهون؟
نگاهی به کریس کردم بخاطر حرف مزخرفش پوزخندی تحویلش دادم.واقعا نکنه فکر کردی به غذایی که توی آشغال درست کردی لب میزنم؟
هنوز برق حرص و شهوت تو چشمای کریس دیده میشد؛ معلوم بود حسابی منتظره تا ساعت یک برسه و کارمو یه سره کنه.
بکهیون که معلوم بود حسابی خسته اس بعد از خوردن غذاش از کریس تشکر کرد و گفت که میره بخوابه.
حالا من و کریس تنها روبروی هم نشسته بودیم.و من که احساس انزجار زیادی داشتم صندلی رو به شدت عقب دادم و از جام بلند شدم.
کریس نگاهی بهم انداخت و با لبخند چندشش گفت:
- برو یه دوش بگیر.میخوام حسابی خوشبو و تحریک کننده باشی
با تنفر نگاهش کردم و بدون گفتن حرفی رفتم داخل اتاق بکهیون تا بهش بگم که میخوام تنها بخوابم.
وقتی وارد اتاقش شدم دیدم روبروی آینه نشسته و با کنجکاوی به تصویر خودش داخل آیینه نگاه میکنه.از کارش تعجب کردم و جلو رفتم:
- بکهیون چیکارمیکنی؟
کلافه دستشو تو موهاش کشید:
- هیچی بابا خل شدم.احساس کردم یکی رو تو آیینه دیدم اما فکر کنم توهم زدم.
با حرفش موهای تنم سیخ شد.منم دچار همین حالت شده بودم...نکنه واقعا چیزی هست که ما از وجودش بی خبریم؟
- بیا بخوابیم دیگه چرا واستادی اونجا؟
نگاه گیجی به بکهیون کردم و تازه بعد از چند ثانیه پردازش کردن یادم افتاد برای چی اومده بودم.
- اممم بکی امشب من میخوام تنها بخوابم.کریس پیشت بخوابه بهتره.
بکهیون لباشو جمع کرد و با تعجب پرسید:
- وا چرا؟اون ناراحت نمیشه اگر یه شب پیشم نخوابه نگران نباش.
- نه قضیه این نیست.میخوام مواظبت باشه بالاخره اون ازما بزرگتره و اگر اتفاقی بیفته...
نمیدونستم چه بهونه ای بیارم و داشتم کلافه میشدم که بالاخره بکهیون راضی شد.
- خیلی خب.هر جور خودت راحتی سهونا.پس من خوابیدم دیگه.کاری چیزی داشتی منو یا کریسو بیدار کن.شب بخیر.
بعد از گفتن شب بخیر از اتاق بکهیون بیرون اومدم و میخواستم برم اون یکی اتاق که دیدم کریس مثل جن جلوم ایستاده و با لبخندی گوشه لبش نگاهم میکنه:
- شب بخیر سهونا.منتظرم باش.
محلش ندادم و داخل اتاقم رفتم و در رو هم بستم و قفلش کردم.دوست نداشتم وقتی آماده نیستم بیاد داخل.لباسامو در آوردم و رفتم تا یه دوش بگیرم.
توی حمام فقط به این فکر میکردم که کاش زودتر این شب لعنتی تموم بشه و از دست کریس خلاص بشم همین طور به خودم لعنت میفرستادم که چرا امشب به خونه بکهیون اومدم.
دوش گرفتنم زیاد طول نکشید، شیر آب رو بستم و با پیچیدن حوله ای دور کمرم از حمام دراومدم.
- خوشحالم که زود بیرون اومدی عزیزم.
با وحشت به پشت سرم نگاه کردم.کریس روی صندلی کنار تخت نشسته بود و نگاهم میکرد.با درموندگی نگاهش کردم:
- تو چطور...اومدی تو؟ من درو قفل کرده بودم.
پوزخندی زد و زیر لب گفت:
- هنوز خیلی مونده تا منو بشناسی.
بعدم از روی صندلی بلند شد و سمتم اومد.صورتشو نزدیک گردنم آورد و بعد از بوییدنم گفت:
- چه بوی خوبی میدی دیگه نمیتونم صبر کنم.
نگاهی به ساعت که دوازده و نیم رو نشون میداد انداختم و سعی کردم جلوشو بگیرم:
- صبر کن کریس ساعت هنوز یک نشده.
در حالی که به سمت تخت هلم میداد و تنش رو به بدن نیمه برهنه ام میچسبوند جواب داد:
- حالا یه نیم ساعت زودتر مگه چی میشه؟
توی عمل انجام شده قرار گرفته بودم و با ترس نگاهم به کریس بود که در حال در آوردن لباساش بود و چهره اش یواش یواش داشت خشن و ترسناک میشد.
- من آماده نیستم کریس وایسا.
قلبم تند تند میزد و اصلا دلم نمیخواست اون کاری باهام بکنه.احساس میکردم دارم یه کابوس وحشتناک میبینم و نیاز داشتم تا یکی بیدارم کنه.کریس با دست چپش هر دو دستم رو محکم بالای سرم قفل کرد.نمیدونم با اینکه هم جثه خودم بود اینهمه زور رو از کجا آورده بود...دست راستش رو پایین آورد و سمت حوله دور کمرم برد تا برش داره.
نه! به این زودی نه!نمیتونستم اجازه بدم به این زودی بهش دست بزنه.
- نه کریس...وایسا!
انگار این بار تحت تاثیر قرار دادمش چون با یه نگاه مهربون بهم دستش رو برداشت و روی گردنم گذاشت،روم خوابید و تمام وزنشو روی بدنم انداخت...میتونستم آلت برآمده اشو روی تنم کاملا إحساس کنم.صورتش رو جلو آورد و لب هاشو روی لب هام گذاشت و شروع کرد با ولع بوسیدن.بوسه هاش نه تنها لذتی بهم منتقل نمیکرد بلکه داشت حالمو بهم میزد.این بار همزمان با بوسیدن لب هام دوباره دستش رو پایین برد...
لب هامو به سختی از لباش جدا کردم:
- وایسا...نه!
انگار با دست کشیدن از بوسیدنش عصبانیش کردم چون اخم هاش توی هم رفت و با صدایی که حالا دو رگه شده بود غرید:
- خیلی حرف میزنی!
تو یک لحظه حالت و رنگ چشم هاشو دیدم که تغییر کرد و حتی سفیدی چشماش تماما مشکی شد...
وحشت کرده بودم و حالا واقعا میتونستم هیولای درون کریس رو ببینم...
چشمامو بستم و توی دلم کمک خواستم.خدایا فقط کمکم کن از دستش نجات پیدا کنم.من اونقدرام واسه انجام دادنش شجاع نیستم...خواهش میکنم نجاتم بده نجاتم بده!
با شنیدن صدای آه بلند کریس چشمامو به سرعت باز کردم.کنار کمد افتاده بود و از درد چهره اش تو هم رفته بود با تعجب به اطراف نگاه کردم و اونطرف اتاق، فردی رو دیدم که حتی فکرشم نمیکردم اینجا ببینمش.مغزم از کار افتاده بود و هنگ بودم.کیم جونگین!ظاهرش همونجوری شده بود که تو اون خونه ارواح دیده بودم؛چشمای آبی موهای بلوند با اخمی به چهره و خشمی که تو چشماش دیده میشد.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
در حالی که به سمت کریس میرفت جوابمو با حرص داد:
- مگه خودت کمک نخواستی؟
با گیجی نگاهش کردم.خنجر نقره ای رنگی که چهار سنگ فیروزه ای کوچیک رو دسته اش خودنمایی میکرد رو به پشت کریس فرو کرد.
کریس نعره ای از درد کشید و با خنده وحشتناکی رو به اون بریده بریده گفت:
- تازه کار!زیاد دووم نمیاری. حواسم بهت هست.
بعدم نگاهی به من کرد :
- تو هم...همین طور
بعدم پوست صورتش ترک ترک و پوسته پوسته شد و به شکل زشتی دراومد...در کمال تعجب و ناباوری من ، از پشتش بالهای پر پشت و سیاهی دراومدن و به سرعت سمت پنجره رفت و ازش پرید بیرون.
نزدیک بود از تعجب و وحشت از حال برم...حالت تهوع گرفته بودم و چیزی که دیدم رو نمیتونستم تو مغزم پردازش کنم.
با حس پرت شدن چیزی روم به خودم اومدم.یه تیشرت و یه شلوار بود.
- اینا رو بپوش سرمانخوری.
با تعجب به کیم جونگین چشم آبی زل زدم.نگران من شده بود؟!اصلا چطور وارد خونه شده بود.یادمه چشمامو بستم و با باز کردنشون تو اتاق دیدمش.
- تو چطور وارد خونه شدی؟کریس چجوری بال درآورد؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم و مابین دستام گرفتمش:
- خدایا دارم خل میشم.مگه آدمیزاد میتونه بال دربیاره.چی دارم میگم!
کیم جونگین پوزخندی زد :
- یه سری چیزارو با گذشت زمان میفهمی اوه سهون.من دیگه باید برم.
تا اومدم حرفی بزنم مثل یه نوری که به افق بپیونده به سرعت سمت پنجره رفت و مثل کریس ازش پرید بیرون.
- صبر کن...
دویدم سمت پنجره و بیرون رو از نظر گذروندم اما هیچ کس نبود... انگار اصلا دود شد رفت هوا.
- سهون؟؟! چیکار میکنی؟ سر و صدای چی بود؟
با شنیدن صدای بکهیون از پشت سرم، سریع برگشتم و پنجره رو بستم.فکر کنم از سر و صدا بیدار شده بود.
- هی...هیچی بکی.صدایی نمی اومد!خواب دیدی احتمالا.
بکهیون که معلوم بود خوابالوئه و درست متوجه نیست اطرافش چی میگذره چشماشو یکم مالید و با گفتن باشه ای از اتاق رفت بیرون.
بلافاصله بعد از رفتنش نفسی از سر آسودگی کشیدم و خودمو انداختم روی تخت.انقدر مغزم خسته بود که سریع خوابم برد.
صبح با صدای بکی که سعی داشت به زور بیدارم کنه چشمامو باز کردم.
- پاشو سهون ببین چی پیدا کردم.
با گیجی چشمامو مالیدم و روی تخت نیم خیز شدم.
بکهیون یه کتاب خیلی بزرگ دستش گرفته بود و با هیجان و کمی هم ترس صفحه به صفحه اش رو نگاه میکرد.
- اون دیگه چیه؟
بدون اینکه نگاهش رو از صفحات کتاب بگیره، با هیجان جواب داد:
- کریس...!!وقتی داشتم وسایلاشو مرتب میکردم بین خرت و پرتاش این کتابو دیدم.
از توی تخت بلند شدم و کنار بکی نشستم:
- حالا توش چی نوشته که انقدر با ذوق میخونیش؟
کتاب رو از دست بک گرفتم و جلدش رو نگاه کردم: " اسرار ارواح خبیثه "
زیرلب اسم کتاب رو زمزمه کردم، بازش کردم و مقدمه ای که اولین صفحه نوشته بود حسابی تعجبم رو برانگیخت:
"اگر فکر میکنید خوشبخت هستید و در زندگی دنبال دردسر نمی گردید مطالعه کردن این کتاب به شما توصیه نمی شود اما اگر تصمیم خود را برای فروختن و اجاره دادن روح و جسم خود گرفته اید مطالعه این کتاب بهترین کار برای شماست"
نگاهم روی متن مقدمه ثابت مونده بود...هیچ حدسی نمیشد زد... شوخی بود یا واقعا اگر میخوندمش اتفاقی بدی می افتاد؟
- بزن صفحه های بعد!
نگاهی به بکهیون انداختم و بی اختیار ورق رو برگردوندم...
ESTÁS LEYENDO
♡Angel&Darkness♡[Kaihun_chanbaek]
Fanficآخرین ماموریت کیم جونگین نیمه روح، تقدیم روح پاک اوه سهون به پادشاه ارواح خبیثه اس و پاداش این کارش زندگی ابدی روی زمین در کنارارباب و رهایی از جهان زیرینه... همه چیز خوب پیش میره تا وقتی که اون در مورد سهون یک خطای بزرگ مرتکب میشه و باعث میشه زندگی...