''هی مشکلت چیه؟''
لطفا تمومش کن''تو خیلی عجیبی''
تنهام بزار''آووو نگاش کن داره گریه میکنه''
من کار بدی نکردم''عوق تمومش کن خیلی چندشی''
ازینجا برو''تو یه عقب مونده ای''
این دردناکههمه ی حرفاتون دردناکه.
اما من نمیتونم کاری کنم.
حتی اگه تلاشم بکنم هیچی بیرون نمیاد، حرفام تو گلوم گیر میکنن، نمیتونم نفس بکشم، فقط میخوام تنها باشم. کاملا در سکوت...____________________
''جونگ کوک عزیزم بیدار شو''
جونگ کوک با اشکاش که رو صورتش جریان داشتن بیدار شد.سمت راستشو نگاه کرد تا برادرش جینو که با نگرانی بش خیره بودو ببینه. بیشتراز قبل گریش گرفتو بدنشو سمت جین کشید تا بغلش کنه.
''همه چی اوکیه بیبی من اینجام، فقط یه کابوس دیدی''
درحالی که داداش گریونشو بین بازوهاش گرفته بود گفت.اشکای جونگ کوک پیرهنشو خیس کرد ''همه چی روبراهه''
این اولین باری نبود که بعد از یه کابوس بیدار میشد و گریه زاری راه مینداخت. میدونین، وقتی که جونگ کوک چهار سالش بود، خیلی ناگهانی حرف زدنش متوقف شد و دیگه نتونست چیزی بگه.
مردم سعی میکردن به حرف بیارنش. جین حتی بردش پیش دکتر تا ببینه که مشکلش چیه، اما
هیچکدوم از اینا کمکی نکرد.دکترا بهش گفتن چیزی نیست که با گفتنش بهت امید بدیم که اون دوباره میتونه حرف بزنه.
اما جونگ کوک به خاطر حرف نزدنش خیلی سخت میتونست با کسی دوست شه و در واقع هیچ چیزی توی مدرسه براش آسون نبود.
اون توی هر اکیپی که میرفت بیرونش میکردن چون نمیتونست چیزی بگه و همینم باعث شده بود که تنها باشه.حالاهم علارغم همه ی اعتراضاش داره میره دبیرستان چون داداشش فکر میکنه که رفتن به یه مدرسه ی عمومی(منظورش مدرسه ایه که فقط مختص بچه های خاص نباشه)میتونه براش یه تجربه ی عالی باشه.
الان صبح دوشنبست و جونگ کوک توی آشپزخونه نشسته و سریل میخوره. جینم روبه روشه و سعی میکنه که یه مکالمه باهاش داشته باشه.
''آمم..واسه اولین روز دبیرستان هیجان زده ای درسته؟''
''نه'' جونگ کوک اشاره کرد. زبان اشاره تنها زبانیه که میتونه باهاش با بقیه ارتباط برقرار کنه. ''ولی من مطمئنم اگر تلاش کنی میتونی اونجا کلی خوش بگذرونی''
جونگ کوک سرشو تکون داد بعد اشاره کرد ''تموم شد''
و آروم کاسه ی سریلشو هل داد جلو و دور دهنشو پاک کرد. بعد از اینکه تمیز شد، جین برای مدرسه آمادش کرد.
لباسای مورد علاقه ی جونگ کوک رو تنش کرد که یه هودی خاکستری بود و بلندیش تا رونش میرسید و آستیناش دستاشو میپوشوندن و فقط نوک انگشتاش معلوم میشد، یه جفت جین جذب و کفش اسپرت خاکستری.
لباساشو پوشید و سوکجین بندای کفششو براش بست.''خوبه تموم شد'' جین گفت و جونگ کوک رو روی پاهاش گذاشت.
''اوه، کوکی آستیناتو نکن دهنت کثیف میشن''
جین گفت و آستینارو از دهن پسر کوچیکتر دراورد.ازخونه بیرون اومدن و سوار ماشین شدن. جین کمربند کوکی رو بست و سمت مدرسه روند
____________________
~مدرسه ی برگ های پاییزی~
جونگ کوک وقتی که وارد مدرسه شد خیلی خجالت کشید. جین که فهمید بچه داره از خجالت آب میشه دستشو روی موهاش گذاشت و آروم نوازششون کرد تا آرومش کنه.
جونگ کوک به جین نگاه کرد و با حس دستاش روی سرش کم کم آروم شد.
''همه چی اوکیه کوکی من همیشه پیشتم، نیازی نیست بترسی''
کوک سرشو تکون داد.اینجا هیچ اتفاق بدی برام نمیوفته...
Don't forget the votes⭐
گایز من خودم زیاد با پارت های اول فیک حال نمیکنم:(
ولی داستان که جلوتر بره خیلی خوب میشه>~<
YOU ARE READING
SILENT | VKOOK
Fanfiction"هی جونگ کوک میشه لطفا باهام حرف بزنی؟" ''م_من هم_همیشه باهات ح_حرف میز_زنم ته ته'' چی میشه اگه پسر بد مدرسه، کیم تهیونگ، بخواد به جونگ کوکی که نمیتونه حرف بزنه کمک کنه؟ اما تهیونگ یه راز کوچولو داره... +این فیک روند اصلیش از پارت 7 به طور جدی شروع...