بیدار شدن از گرسنگی چیزی نیست که کسی دوستش داشته باشه و چون چانیول نتونسته بود با خودش کنار بیاد که اون غذای عجیب و بخوره حالا بهش دچار شده بود...تعداد پرت شدن هاش به عقب و جلو کمتر شده بود و از این بابت خداروشکر میکرد اما خبری از جونمیون نبود و چانیول نمیتونست با کس دیگه ای حرف بزنه...گذشته از اون، نمیدونست چرا جلوی اتاقش نگهبان هست...نه این که اون ها بهش گفته باشن که نگهبانن یا روی سینشون نوشته باشه چون به هرحال چانیول نمیتونست نوشته های عجیب اطرافشو بخونه...اما از ظاهر خاصشون مشخص بود که مثل جونمیون نیستن و از اون گذشته از جلوی اتاقش تکون نمیخوردن...
برای بار دوازدهم بعد از بیدار شدنش رو به روی اینه ایستاده بود و به ظاهر جدیدش نگاه میکرد...یه جورایی امیدوار بود وقتی از خواب بیدار میشه بفهمه یه رویای عجیب دیده اما با گذشت هرثانیه واقعی بودن شرایط براش پررنگ تر میشد و عادت کردن به شرایط جدید، سخت تر!
شب گذشته به خاطر بال هاش نمیتونست راحت بخوابه و حتی نتونسته بود روی خودش پتو بندازه اما برخلاف تصورش وقتی بیدار شده بود کاملا گرم بود...بال هاش بدنشو پوشونده بودن و اینطور به نظر میرسید که با وجود همچین بال هایی دیگه هیچوقت توی زندگیش نیازمند لباس برای بالاتنش یا پتو برای خوابیدن نمیشد و این موضوع حس بی نیاز بودن لذت بخشی بهش میداد...دوست داشت بال هاشو بهتر ببینه، شونه هاشو تکون ارومی داد و وقتی بدون اسیب رسیدن بهش بال هاش باز شدن با حیرت به عظمت خیره کنندشون نگاه کرد...اگه این بال های بزرگ میتونستن از روی زمین بلندش کنن چقدر میتونستن ارتفاع بگیرن؟ حتی فکرشم هیجان انگیز بود اما چانیول از افتادن وحشت داشت چون طی ساعات گذشته زیاد افتاده بود!
"نگهبانا گفتن غذاتو نخوردی"
سمت صدا برگشت اما بال هاش درست ازش پیروی نکردن و روی زمین افتاد...جونمیون لبه ی پنجره نشسته بود و با لبخند بهش نگاه میکرد...سرتکون داد و بلند شد:
"رژیم غذاییم یکم با مال شما فرق داره"
جونمیون وارد اتاق شد و با قدم های اروم سمت چانیول رفت:
"این یه مشکله...حتما گرسنه ای"
پسر بلندتر با لب هایی که کمی اویزون شده بودن به پری نگاه کرد و غر زد:
"تو خیلی دیر اومدی...میخواستم برم بیرون اما نگهبانا جلومو گرفتن...اصلا چرا این اتاق نگهبان داره؟ درضمن اونا متوجه ی حرفای من نمیشدن...حتی به سرم زد از پنجره برم بیرون اما ترسیدم این بال های گنده باز تکون بخورن و بیوفتم زمین"
پری کوچیک میون حرفاش پرید:
"بال هات ازت محافظت میکنن چانیول"
پسر بزرگ تر نیشخند زد:
"اره کاملا مشخصه...برای همین از دیروز بیست و هشت بار خوردم زمین...بیست و هشت بار!"
پری کوچیک طوری بهش نگاه میکرد که انگار اون یه نمایش خیلی دیدنی بود و چانیول از این حالت خوشش نمیومد...اخم کرد و روشو برگردوند و جونمیون متوجه شد چانیول و معذب کرده...پاکتی که تا اون لحظه توی دستاش حمل میکرد و چانیول چندان بهش توجه نکرده بود و بالا اورد و به سمتش گرفت:
"لباسای جدیدت! چون اندازه ی بدن و پاهات از همه ی اهالی اینجا بزرگ تره اماده کردنش کمی برای خیاط ها زمان برد...برای همین دیر کردم...امیدوارم ناراحت نباشی"
چانیول پاکتو گرفت و لباس های توش و در اورد...با تعجب به هارمونی رنگ سفید و ابی اسمونی موجود توی لباس ها که با رگه های طلایی رنگ زینت پیدا کرده بودن خیره شده بود...به رنگ بال ها و چشماش میومد و مطمئنا شباهتش با پری هارو بیشتر میکرد...نگاهی به جونمیون انداخت و معذب سرتکون داد:
"نه اینکه از لخت بودنم راضی باشم...اما پوشیدن اینا لازمه؟ اینا زیاد به تیپ من نمیخورن"
پری کوچیک با چهره ای که داد میزد متوجه حرف چانیول نشده سر تکون داد:
"باید بپوشیشون...نمیتونی اینطوری بری بیرون...پری های زایا راحتت نمیزارن"
این بار چانیول بود که متوجه نمیشد:
"پری های زایا دیگه کین؟"
جونمیون طوری که انگار یه چیز کاملا واضحه به چانیول نگاه کرد:
"واضحه! پری های زایا هستن! اونا زاینده ان!"
چانیول مثل احمقا لبخند زد:
"اها...منظورت دختراس!"
نگاه عجیب جونمیون و جمله ای که گفت چشم های چانیول و درشت کرد:
"نه فقط دخترها...تمام پری هایی که تواناییشو داشته باشن...منم یه پری زایا ام"
چانیول به سرفه افتاد و حتی گوش هاش کمی سرخ شده بودن...پس همجنس گرایی علاوه بر شیرها بین پری هاهم رایج بود! اگه چانیول یه پری بود، پس تعجبی نداشت که کراش هاش همیشه پسر بودن!
"من بیرون منتظر میمونم...لباس هاتو بپوش و بیا...باید یه غذای مناسب برات پیدا کنیم"
جونمیون بعد از گفتن این جملات از در اتاق خارج شد و به چانیول یه فضای شخصی داد تا بتونه لباس های جدیدشو بپوشه...پوشیدن شلوار براش راحت بود...تخیلاتش بهش میگفتن پری ها دامن میپوشن و این نگرانش کرده بود اما انگار اونا به روز تر از چیزی بودن که چانیول تصور میکرد...با لباسش کمی به مشکل برخورد...نمیدونست چطور باید ازش استفاده کنه که به بال هاش صدمه نزنه و عاقبت متوجه شد بندهای لباس باید پشت سرش بسته بشن و بریدگی بزرگ پشت لباس محل قرار گرفتن بال هاش بودن...توی اینه نگاهی به خودش انداخت و زیرلب از خودش تعریف کرد:
"همیشه میدونستم این همه جذابیت برای یه ادم غیرطبیعیه"
با غرور به تصویر خودش لبخند زد و از اتاق خارج شد...این بار نگهبان ها جلوشو نگرفتن و جونمیون با قدم های اروم به سمتی هدایتش میکرد...اطرافش شبیه یه هتل گرون قیمت با طراحی قصر و سقفی خیلی بلند بود و وقتی از جونمیون پرسید متوجه شد اونا واقعا توی قصر پری ها قدم میزدن! جایی که پرواز کردن برای اکثر پری ها به جز خانواده ی سلطنتی ممنوع بود و حتی نگهبان ها هم فقط در شرایط ضروری اجازه ی پرواز کردن داشتن...دلیل ازادانه قدم زدن جونمیون توی قصرهم نسبتش با شاه پریون بود! و چانیول از فهمیدن این موضوع که جونمیون عضو خانواده ی سلطنتی بود تحت تاثیر قرار گرفت اما متوجه نشد دقیقا چه نسبتی با پادشاه داره...زیادهم براش اهمیت نداشت!
وقتی به اشپزخونه ی قصر رسیدن چانیول از دیدن اون همه غذای جورواجور که تاحالا ندیده و نچشیده بود به وجد اومد طوری که متوجه نشد هرکسی که جونمیون و میدید بهش تعظیم میکرد...با این وجود نتونست چیزی برای خوردن انتخاب کنه چون از طعم هیچکدومشون خبر نداشت...در اخر جونمیون چیزی شبیه به سوپ جلبک بهش داد که البته طعمش خیلی بهتر بود و چانیول انقدر گرسنه بود که دیگه براش مهم نبود چه کوفتی توی اون سوپ هست!
بی توجه به پری های اشپزی که اطرافش به این طرف و اون طرف میرفتن گوشه ای روی چهارپایه نشست و توجهی نکرد که چهارپایه کوچیکه و بال هاش روی زمین پهن شده بودن...فقط با ولع به خوردن غذاش مشغول شد و تا تموم کردنش حتی سرشم بالا نیاورد!
بالاخره وقتی که احساس کرد سیر شده سرشو بالا اورد و به جونمیون که تمام مدت بالای سرش بود نگاه کرد...پری کوچیک لبخند زد:
"حالا که غذاتو خوردی، باید یه جایی بریم"
دستی به لب هاش کشید تا اگه موقع غذا خوردن کثیف شده بود پاکش کنه و بعد به ارومی سرتکون داد:
"قراره کجا بریم؟"
جونمیون با قدم های اروم به سمت در خروجی رفت و چانیولم با عجله پشت سرش به راه افتاد...پری کوچیک با کمی نگرانی جواب داد:
"میریم پیش شورا...اونا قراره راجع به تو تصمیم گیری کنن"
چانیول با هیجان دست هاشو به هم کوبید:
"پس من میتونم برم خونه؟"
جونمیون ایستاد و به سمت پسر بزرگ تر چرخید:
"ممکنه! انقدر براش هیجان زده نشو...تبعید به زمین مراسم وحشتناکی برای پری هاست"
شونه ی بی تفاوتی بالا انداخت:
"من پری نیستم، انسانم"
جونمیون با عصبانیتی که چانیول نمیدونست چرا ظاهر شده به بال چانیول زد و باعث شد صورتش از درد جمع بشه!
"با این حال تو صفات پری هارو داری...برای رفتن از اینجا باید از شر این صفات خلاص بشی و درد این مراسم از مردنم بیشتره...فقط امیدوار باش اجازه بدن اینجا بمونی!"
با ناراحتی به جونمیون نگاه کرد...بالش درد گرفته بود و حتی نمیتونست دستشو روش بکشه تا بهتر بشه چون به شدت عقب بود و دستش نمیرسید!
پری کوچیک بی حرف و با ارامشی که به نظر میومد دوباره به وجودش برگشته به راهش ادامه داد و چانیول هم به دنبالش رفت...حقیقت این بود که چانیول هیچی از مکانی که توش بود نمیدونست به جز قصه هایی که پدرش وقتی بچه بود موقع خواب براش میگفت که هیچکدومشونو به یاد نمیاورد پس نباید اونو مقصر میدونستن!
تا وقتی به محل مورد نظر که شبیه به دادگاه های خصوصی بود رسیدن هیچ حرف دیگه ای بینشون گفته نشد و چانیول قبل از ورود تنها یک جمله از جونمیون شنید:
"تا وقتی ازت نخواستم، حرف نزن"
البته چانیول یه چیزایی راجع به سکوت کردن میدونست و حتی مثل فیلما منتظر یه وکیل بود اما به نظر نمیومد توی اون جمع کسی به جز جونمیون طرف اون باشه...وسط سالن ایستاده بود و به جونمیون که به گوشه ای رفت و توی جایگاه خاصی ایستاد نگاه کرد...شورایی که شامل پری های سالخورده بودن مشغول حرف زدن با جونمیون شدن و چانیول متوجه ی بیشتر حرفاشون میشد...
"زمان دقیق پیدا شدن این عجیب الخلقه؟"
یکی از پری ها شروع کرد و چانیول اصلا از لحنش خوشش نیومد!
"بیست و چهار ساعت پیش"
جونمیون جواب داد و چانیول به این فکر کرد که به همین سرعت یک روز گذشته بود؟
"اطلاعاتی که ازش داریم؟"
اون پری بد دهن پرسید و چانیول داشت مطمئن میشد اون پری نقش دادستانی و داشت که میخواست بدترین مجازات و براش درخواست کنه!
"پارک چانیول، بیست ساله از زمین فانی...طبق تحقیقات انجام شده والدینشو از دست داده و تنها زندگی میکنه...روز تولدش به بلوغ رسیده و همونطور که میبینید تمام صفات پری ها رو داره...طبق ازمایشی که روش انجام شد به نکته ی غیرممکنی برخورد کردیم...نیمه انسان و نیمه پری! و این به معنی یه برتری در قلمرو ماست...اون اولین پری بدون همزاده"
هرچند چانیول متوجه ی منظور جونمیون نمیشد اما کاملا مشخص بود که قصدش دفاع از چانیول بود...برعکس دادستان پیر!
"اون تعادل دنیامونو به هم میزنه...حتی ممکنه از طرف دشمنامون اینجا اومده باشه...بودن یه غریبه توی دنیامون خطرناکه"
چانیول میخواست بهش بگه خفه شو اما دلیلشو نمیدونست چون خودشم میخواست به زمین خودش برگرده اما به طرز عجیبی به جونمیون اعتماد داشت!
"اون هیچی از اینجا نمیدونه پس چطور میتونه جاسوس دشمنمون باشه؟ این تازه وارد به لطف نیمه ی انسانیش بلند ترین و قوی ترین پریه که این دنیا به خودش دیده...چطور میتونید به راحتی چشماتونو روی این موهبت ببندید؟"
پری سالخورده ای که تا اون لحظه ساکت بود و در راس بقیه و در بالاترین مکان ایستاده بود به حرف اومد:
"حرف هاتونو شنیدم...حالا منو با این تازه وارد تنها بذارید"
جونمیون کمی مضطرب به نظر میرسید اما در نهایت از سالن خارج شد و چانیول و با اون پری قاضی تنها گذاشت...درست زمانی که چانیول نگران ارتباط برقرار کردن با اون پری شده بود متوجه شد جونمیون تنها کسی نیست که زبونشو میفهمه!
"میتونی از والدینت برام بگی؟ چانیول؟"
سرتکون داد و با اضطراب شروع به صحبت کرد:
"مادرم وقتی به دنیا اومدم مرد...پدرم هم پنج سال پیش بهش ملحق شد...نمیدونم دیگه چی باید بگم...اسمشون؟"
قاضی سر تکون داد:
"نه لازم نیست...فکر نمیکنم با اسمشون به جایی برسم...چیزی که برام مهمه چهره شونه...طبق خصوصیاتی که از پری ها میشناسی کدومشون شباهت بیشتری بهمون دارن؟"
چانیول کمی به ذهنش فشار اورد تا چهره ی مادرش و توی عکسا به خاطر بیاره:
"اونا بال نداشتن...اما، پدرم مثل من قدبلند بود و شبیه شما نبود...مادرم و توی عکس هاش دیدم که چندان واضح نبود پس نمیدونم..."
پری دستشو بالا اورد:
" کافیه...برو بیرون و منتظر تصمیم من بمون"
پسر به تندی سر تکون داد و برگشت تا به سمت در بره و البته بال هاش اونو زمین زدن...معذب بلند شد و از در خارج شد...خجالت اور بود که جلوی هرکسی روی زمین می افتاد و ترجیح میداد همون لحظه بمیره اما دیگه به چشم کسایی که توی اون حال نفرت انگیز میدیدنش نگاه نکنه!
وقتی از در خارج شد جونمیون به سمتش رفت و به سرعت سوال هایی پرسید و چانیول براش تمام صحبت هاش با قاضی و توضیح داد و در اخر با حرص از بال هاش ایراد گرفت که همه جا روی زمین مینداختنش!
جونمیون لبخند زد و به سمتی اشاره کرد:
"وقت رفتنه...تا وقتی که حکم شورا نیومده تو مهمون منی"
و چانیول و به سمتی هدایت کرد...نمیدونست سرنوشت چی براش در نظر داره اما هر اتفاقی که میوفتاد، چانیول نمیخواست اون لحظه رو از دست بده...توی یه مکان اسرار امیز بود و دوست داشت از موقعیت استفاده کنه...حتی اگه فردا روز بدتری بود نمیخواست اون روز و بد رقم بزنه...پس لبخند زد و با جونمیون همراه شد...
***
ووت یادتون نره^^❤
#آرتی 🌿
KAMU SEDANG MEMBACA
Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)
Fantasiخرگوش بالدار🐰✨ 📌چانیول همیشه یه ادم معمولی بود...اما درست یک هفته قبل از تولد بیست سالگیش کمردرد وحشتناکی گرفت...و معمولی بودنش فقط تا روز تولدش ادامه داشت و بعد...اون بال داشت! رمنس💕فانتزی🧚🏻♂فلاف😻امپرگ👼🏻 چانبک🔥سولی🦄شیوچن😈