"وقتشه مسیرمون و از هم جدا کنیم...هردومون باید به والا مقاممون گزارش بدیم"بعد از چند ساعت پرواز در کنارهم، بالاخره روی زمین ایستاده بودن و قرار بود از هم جدا بشن...
"هنوز باورم نمیشه راه انقدر کوتاه بود، من دو روز توی راه بودم!"
شیطان پوزخند زد:
"تو بدون من حتی نمیتونی یه مسیر کوتاه و درست بری!"
با اینکه دلش نمیخواست اینطور باشه اما با سر تایید کرد...تجربیاتش بهش ثابت کرده بودن که بدون بکهیون توی یه محیط جدید، قطعا صدمه میدید! اونا نزدیک دروازه ی قلمرو پری ها بودن و بکهیون باید راه مخالف چانیول و ادامه میداد، چانیول با تمام وجود امیدوار بود نقشه ای که با کمک اون کتاب کشیده بودن جواب بده...اما بهرحال داشت از شدت اضطراب میمرد چون قرار بود یه عالمه دروغ بگه و پنهان کاری کنه!
"موفق باشی، بکهیون"
قبل از پرواز کردن شیطان زمزمه کرد و لبخند محوی که روی لب های بکهیون نشست و ندید...اگه میخواست یه بار دیگه چانیول و ببینه مجبور بود موفق بشه و این واقعا انگیزه ی خوبی براش بود!
تا چند ساعت بعد، چانیول از دروازه ی سرزمینش عبور کرده بود و به شهر رسیده بود...میخواست مستقیما به قصر بره اما یادش اومد ظاهرش چقدر بهم ریختس پس راهشو به سمت مرکز دانش کج کرد...وقتی به مرکز دانش رسید از دور ییشینگ و دید و براش سر تکون داد و به اتاقش رفت تا کمی به ظاهرش برسه...نمیدونست بکهیون از ملاقات خانوادش برگشته یا نه پس بیخیال دیدن دوست کوچولوش شد و به سمت قصر پرواز کرد...به نظر میرسید همه میدونستن اون برگشته و این احتمالا کار استادش بود...چند دقیقه بعد رو به روی پدر بزرگش و جونمیون ایستاده بود و طبق چیزی که بکهیون بهش یاد داده بود به چشم هاشون زل زده بود تا دروغ هاش قابل باور بشن!
"چیزی پیدا کردی؟"
جونمیون پرسید و چانیول سر تکون داد:
"بله، اما نمیتونستم به اینجا بیارمش"
"فلش بک"
اونا دوباره کتاب و باز کرده بودن اما مطمئن نبودن که باید چی بپرسن و چانیول مدام دور خودش قدم میزد...بالاخره برگشت و جلوی کتاب ایستاد:
"تو به من گفتی پدربزرگم نمیدونست دقیقا چی اینجاست درسته؟ اون فقط فکر میکرد من تنها کسیم که میتونه به اینجا بیاد...اما اون ازم خواسته یه چیزی رو پیدا کنم! باید تو رو ببرم براش؟"
نوشته های جدیدی در جواب چانیول روی صفحه ی سفید نمایان شدن:
هیچکس نمیتونه این کتاب و از قصر سوخته خارج کنه
"پس باید از پدربزرگم بخوام بیاد اینجا؟"
این خط فقط برای کسانی که لیاقتشو دارن قابل خوندنه
YOU ARE READING
Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)
Fantasyخرگوش بالدار🐰✨ 📌چانیول همیشه یه ادم معمولی بود...اما درست یک هفته قبل از تولد بیست سالگیش کمردرد وحشتناکی گرفت...و معمولی بودنش فقط تا روز تولدش ادامه داشت و بعد...اون بال داشت! رمنس💕فانتزی🧚🏻♂فلاف😻امپرگ👼🏻 چانبک🔥سولی🦄شیوچن😈