با اضطراب چند قدم به جلو برداشت و بعد سرجاش برگشت، حس میکرد به جز کوبیدن مشتش توی دیوار هیچ چیز دیگه ای نمیتونه ارومش کنه...چند دقیقه پیش جونمیون ترکش کرده بود تا توی مراسم حاضر بشه، بهرحال اون یه اصیل زاده بود و باید توی همچین گردهمایی هایی خودش و نشون میداد...از طرف دیگه، ییشینگ دست راست پدر جونمیون بود و مطمئنا مردی که چانیول تا به حال ندیده بودش از یه رقیب دیگه برای تخت پادشاهی خوشش نمیومد پس عذر ییشینگ برای کنارش نبودن توی این لحظه ی سخت موجه بود، حداقل برای خودش و جونمیون! چانیول هنوز چیزی از سیاست نمیفهمید و تلاشی هم برای فهمیدنش نمیکرد.صدای موسیقی ارومی از فضای داخل سالن مراسم به گوش میرسید و با اینکه نباید این طور میبود اما اون صدا عصبی ترش میکرد!
هیچ ایده ای راجع به فضای داخل اون سالن نداشت و فقط چند دقیقه بود که پشت در سالن ایستاده بود تا زمان ورودش برسه. نگاهی به نگهبانی که کنار در ایستاده بود انداخت و با اضطراب پرسید:
"چطور به نظر میام؟ خوب؟ خوشتیپ؟ عجیب؟"
نگهبان نگاه پر تردیدشو بین چشم های چانیول چرخوند و در نهایت زمزمه کرد:
"دستپاچه؟!"
"میدونستم، من نباید اینجا باشم...حالا چیکار کنم؟ اعتماد به نفس داشته باش، اعتماد به نفس داشته باش! اگه خودم باور داشته باشم که یه عجیب الخلقه ام نمیشه از بقیه انتظار دیگه ای داشت"
همون لحظه، صدای موسیقی قطع شد و چانیول رو به روی در مثل یه مجسمه ایستاد، میدونست که به زودی زمان ورودش به اون سالن ترسناک میرسه...
صدای پادشاه به سختی از پشت درهای بسته به گوش میرسید:
"خیلی از شما، ممکنه از این مراسم غیرمنتظره متعجب شده باشید و ممکنه باور نکنید اما من مدت زیادی منتظر این لحظه بودم...امروز روزیه که خانواده ی ما بزرگ تر میشه و باید به خاطرش جشن بگیریم"
برای لحظات کوتاهی بین افرادی که توی سالن بودن همهمه ایجاد شد، انگار سوالات زیادی داشتن و بعد دوباره سکوت برقرار شد و صدای پادشاه به طور واضحی توی گوش هاش پیچید:
"بعضی از شما ممکنه دختر منو به یاد بیارید و بعضی هاتون ممکنه توی کتاب هاتون اسمشو به عنوان شاهدخت خائن خونده باشید...اون به دنیای انسان ها تبعید شد و بیست سال پیش فوت کرد...نمیخوام تاریخ و براتون تکرار کنم، همه ی این هارو گفتم تا به موضوع مهم تری برسم...دخترم به همین سادگی ها نمرد، اون یه یادگاری از خودش به جا گذاشت و من اون یادگاری رو خیلی عزیز میدونم و انتظار دارم که شماهم جدید ترین عضو خانواده مون و بپذیرید"
پادشاه سکوت کرد و صدای شخص دیگه ای که حضورش و اعلام میکرد چانیول و هشیار کرد.
"همراه صفات پری ها و قدرت انسان ها، با نیمی از پری و نیمی از انسان...مفتخرم که ایشون و به شما معرفی کنم، شاهزاده چانیول!"
YOU ARE READING
Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)
Fantasyخرگوش بالدار🐰✨ 📌چانیول همیشه یه ادم معمولی بود...اما درست یک هفته قبل از تولد بیست سالگیش کمردرد وحشتناکی گرفت...و معمولی بودنش فقط تا روز تولدش ادامه داشت و بعد...اون بال داشت! رمنس💕فانتزی🧚🏻♂فلاف😻امپرگ👼🏻 چانبک🔥سولی🦄شیوچن😈