Part 5

2.7K 662 62
                                    


همه چیز خیلی سریع به وقوع میپیونده به طوری که وقتی تغییر شروع میشه نمیتونی باور کنی به همین سادگی و به همین سرعت همه چیز عوض شده...مثل چانیول که باورش نمیشد با گذشت فقط چهار روز از یه پسر معمولی مثل بقیه ی پسرهای دنیا به یه پری استثنایی و کمی هم عقب مونده تبدیل شده بود!

چهار روز پیش اون فقط یه پسر خیلی عادی با یه زندگی عادی و یه شغل (سابق) عادی بود که داشت از کمر درد رنج میبرد اما میخواست از تولدش لذت ببره اما حالا تبدیل به یه نیمه پری شده بود که باهاش مثل یه موجود عجیب یا حتی رویایی برخورد میشد!

علاوه بر به کل عجیب بودن وجود یه دورگه برای پری ها، به لطف نیمه ی انسانیش از قد بلندتر و هیکل بزرگ تری برخوردار بود که برای همه ی اهالی اون دنیا تبدیل به یه نیمه خدا کرده بودش و البته که چانیول از این وضع لذت میبرد تا قبل از اینکه مجبور میشد حرف بزنه...چون هنوزم یه لهجه ی داغون داشت و به سختی بعضی کلمات و بیان میکرد...

نگاه های پری های کوچیک در ابتدا براش خوشایند بود اما کم کم متوجه شد باید نظرش و تغییر بده چون چند نوع نگاه بینشون خیلی پررنگ بودن:

دسته ی اول پری های زایایی بودن که میخواستن توجه چانیول و جلب کنن و چانیول خیلی هم از لاس زدن با دیگران بدش نمیومد ولی وقتی پای دسته ی دوم نگاه ها وسط میومد کاملا پشیمون میشد!

دسته ی دوم پری هایی بودن که زایا نبودن و چانیول و یه رقیب نفرت انگیز میدیدن!

و دسته ی سوم که از همه بیشتر اذیتش میکردن جنس نگاه هاشون از جنس تمسخر بود طوری که انگار با هر نگاهشون نژاد پرست بودنشونو فریاد میزدن و از حضور چانیول ناراضی بودن...مثل این بود که چانیول براشون فرقی با یه شیطان نداشت!

به هر صورت ییشینگ در رابطه با این افراد باهاش حرف زده بود و اون و قانع کرده بود که بهشون توجه نکنه اما با این وجود چانیول هنوزم سنگینی نگاه هارو حس میکرد و اذیت میشد...و بعد از گذشت تنها یک روز از شروع یادگیری زبان بین المللی اون دنیا که به طرز عجیبی جز اون هیچ زبان بومی دیگه ای توی دنیاشون نداشتن از ییشینگ خواست تا زمان تکمیل یادگیری اولیه ش توی اتاقش مطالعه کنه تا برای ارتباط برقرار کردن به مشکل نخوره.

و به این ترتیب ییشینگ توی وقت ازادش تبدیل به معلم سرخونه ی چانیول شده بود تا فقط خوندن و نوشتن و بهش یاد بده!

چانیول شگفت زده بود از اینکه به راحتی اون زبان و یاد میگرفت طوری که انگار همیشه بلدش بوده اما هرگز ازش استفاده نکرده و توی ذهنش فراموش شده...هرچند با گذشت سه روز، نوشتن هنوز براش سخت بود اما با یه عالمه تلاش میتونست جملات روزمره ی مورد نیازشو به زبون بیاره و این پیشرفت برای بالا رفتن اعتماد به نفس کاذب چانیول کافی بود!

اون شب، هفتمین شب حضورش توی اون دنیا به عنوان یه نیمه پری بود و چانیول حس عجیبی داشت...دلش کمی گرفته بود و خوب میدونست منشا این ناراحتی تنهاییشه...جونمیون فقط یک بار بهش سر زده بود و بعد همونطور که ازش انتظار میرفت برای فرار از ییشینگ بعد از دادن مبلغی به چانیول برای گذروندن زندگیش خیلی سریع رفته بود!

چانیول از اون سکه ها استفاده نکرده بود چون حس میکرد مال خودش نیستن و اجازه ی خرج کردنشونو نداره...هرچند جونمیون بهش اطمینان داده بود که این پول از طرف پادشاهه و اونها به تمام افراد نیازمند همچین مبلغی میدن...

نیازمندایی مثل بچه های یتیم یا افراد مسنی که دیگه کاری نمیتونن انجام بدن و در این حالت استثنا چانیول یه بچه یتیم بیکار بود پس تا زمانی که تحصیلش تموم میشد اون پول بهش تعلق میگرفت...چانیول امیدوار بود یه روز روی زمین ادم ها هم بدون دزدی کردن، همچین اتفاقی بیوفته و اینطوری دیگه هیچ ادمی گرسنه و بی سرپناه نباشه...

از این فکر که بیرون اومد تصمیم گرفت برخلاف قوانین مرکز دانش برای قدم زدن بیرون بره...چانیول عاشق قدم زدن توی سکوت و تاریکی شب بود و نمیخواست ازش بگذره و علاوه بر اون، این قانون براش احمقانه بود پس بعد از تعویض لباس هاش به ارومی به سمت خروجی رفت...

نگهبانی که ایستاده بود نگاهشو به بالا داده بود چون پری ها معمولا برای فرار از درس پرواز میکردن...اما چانیول قدم میزد! یکی از سکه هایی که همراهش بود بیرون اورد و به سمت یکی از دیوار های بالا تر پرتش کرد...برخورد سکه با دیوار نگهبان و هشیار کرد...پرواز کرد تا متخلف و بگیره اما چانیول بعد از برداشت سکه ش که روی زمین برگشته بود به ارومی و دور از دید نگهبان از مرکز دانش خارج شد...

حقیقتا اگه بعد از اون همه سال وقت تلف کردن توی مدرسه فرار ازش و یاد نمیگرفت عجیب بود! میشه گفت چانیول توی این کار استاد بود...!

وقتی به مقدار لازم از اون دانشگاه دبیرستان نمای معبد شکل دور شد قدم هاشو اروم کرد و درحال زمزمه کردن یه اهنگ به راه افتاد...احتمالا میرفت که خرگوش بال دارشو ببینه چون به جز این کار تفریح دیگه ای به ذهنش نمیرسید اما بعد با فکر به اینکه ممکنه خرگوش هم خواب باشه مسیرشو تغییر داد...فقط یه مسیر مستقیم و در پیش گرفت تا بعدا بدون سختی دادن به خودش برگرده و گم نشه...چانیول از سکوت شب لذت میبرد اما کمی هم دلش برای شنیدن صدای بوغ ماشین ها تنگ شده بود!

دلش برای خیلی چیزها تنگ شده بود که حتی فکرشم نمیکرد...نه اینکه اون چیزهارو دوست داشته باشه...فقط بهشون عادت داشت و نبودشون و حس میکرد...بازدمشو آه مانند بیرون داد و با تکون دادن سرش تلاش کرد ذهنشو از افکار بی فایدش خالی کنه...

"با همچین بال های بزرگی چرا روی زمین راه میری؟"

چانیول صدای ظریفی شنید و بعد از اون متوجه شد که کسی کنارش روی زمین ایستاده...بدون توجه کردن بهش کوتاه جواب داد:

"بلد نیستم پرواز کنم"

صدای نچ نچ کردن شنید و بعد از اون باز هم همون صدا توی گوشش پیچید:

"تو همون پری تازه واردی؟ از چیزی که همه میگفتن هم بزرگ تری! اسمت چیه؟"

وقتی چانیول سمتش برگشت تا جوابشو بده اولین چیزی که توجهشو جلب کرد بال های طلایی رنگ پری بودن و بعد از اون موهای بلوند و بعد چشم های عسلی که بهش لبخند میزدن...میتونست برق عجیبی از شیطنت و توی نگاهش ببینه...توی اولین نگاه اون یه پاپی بال دار میدید و پاپی ها مورد علاقه ی چانیول بودن که باعث میشد کمی دست و پاشو گم کنه پس بی اختیار کمی لکنت گرفت:

"چـ...چانـ...یول"

پری کوچیک بال هاشو کمی تکون داد و ادای چانیول و در اورد:

"سلام چـ...چانـ...یول! من بکهیونم"

لحن بامزه ی پری باعث شد بی اختیار  لبخند روی لب های چانیول شکل بگیره...

"اما، با این لباسا...چرا این موقع بیرون از مرکز دانشی؟"

پری کوچیک مچشو گرفت اما شبیه کسایی نبود که میخوان لوش بدن و چانیول بی اختیار اروم بود و نگرانی از طرف بکهیون نداشت...

"فرار کردم"

لحن بیخیال چانیول پری کوچیک و ذوق زده کرد:

"منم همینطور!"

و این همون چیزی بود که چانیول و اروم نگه داشته بود! اون افراد شبیه به خودشو میشناخت!

"البته من چند روزی هست که فرار کردم...و استاد احتمالا حسابی تنبیهم میکنه چون متوجه شده"

بکهیون اضافه کرد و با بیخیالی شونه بالا انداخت...چانیول نگاهی به دست های بکهیون انداخت و با فکر کردن به اینکه به عنوان تنبیه قرار باشه با اون دستای کوچیک پله هارو تمیز کنه دلش سوخت...یا شایدم درستش اینه که مردونگیش یه دفعه زیاد شد و تصمیم گرفت لاس زدنش با اون پاپی بال دار و شروع کنه:

"منظورت از استاد...ییشینگه؟"

بکهیون سرتکون داد و چانیول پوزخند از خود متشکری روی لب هاش نشوند:

"نگرانش نباش...ما یجورایی به هم نزدیکیم...ازش میخوام تنبیهت نکنه"

بکهیون ذوق زده کمی بال زد و به اندازه ای که هم قد چانیول بشه پرواز کرد:

"واقعا؟ این کار و میکنی؟"

سرتکون داد و بکهیون دقیقا جلوی چانیول روی زمین ایستاد و با فاصله ی کمشون شوکه ش کرد:

"در عوض، منم بهت یه نصیحت رایگان میکنم...دفعه ی بعد که خواستی فرار کنی همچین لباسی نپوش...اینجوری لو میری!"

بکهیون قسمتی از لباس چانیول که روی سینه ی پهنش بود و لمس کرد و بعد از گفتن حرفش لبخند شیرینی به لب اورد و اون نزدیکی، لمس و لبخند چانیول و هیجان زده کرد:

"حتما به نصیحتت گوش میدم...میدونی الان که دارم بهش فکر میکنم میبینم که...به نظر میاد ما کنارهم تیم خوبی میشیم...برای فرار"

لبخند عریض و از نظر خودش ادم کشش (دختر+پسر+کش=ادم کش) و به صورت پری کوچیک پاشید...بکهیون برای لحظه ای با صورتی گنگ به چانیول نگاه کرد و بعد لبخند دل ربایی بهش نشون داد و به تایید حرفش سرتکون داد:

"درسته، فکر میکنم تیم خوبی بشیم...البته بهتر میشه اگه گیر نیوفتیم"

بخش اخر حرفشو زمزمه وار گفت و بعد دست چانیول و گرفت و گوشه ای پشت دیوار کشید:

"باید قبل از اینکه با این لباس گیر بیوفتی برگردیم مرکز دانش!"

بعد از یک هفته حضور در اون دنیا بالاخره چانیول کسی و دیده بود که میتونست شیطنت هاشو باهاش به اشتراک بذاره...کسی که حتی یک بارم به لهجه ش نخندیده بود و به خوبی باهاش ارتباط برقرار کرده بود...مثل یه موجود قانون مدار یا یه معلم باهاش حرف نزده بود و از همه این ها گذشته شبیه یه پاپی با بال های طلایی بود...

شایدهم نه! بکهیون شباهت بیشتری به خرگوش ها داشت تا یه پاپی! اون یه خرگوش با بال های طلایی بود...!

چندی بعد هردوشون مقابل مرکز دانش ایستاده بودن و بکهیون داشت برای بار پنجم نقشه ی ساده ای که کشیده بود و توضیح میداد:

"یادت باشه سر و صدا نکنی...اول من پرواز میکنم و نگهبان و میکشم بالا بعد..."

چانیول دستشو روی لب های پری کوچیک گذاشت:

"بعدش من اروم از زیر پاش میرم اتاقم و اجازه نمیدم منو ببینه"

بکهیون سری تکون داد و به هیکل بزرگ چانیول اشاره کرد:

"هرچند شک دارم شدنی باشه...تاحالا هیکل خودتو دیدی؟ تو واقعا بزرگی!"

با غرور سرتکون داد و نیشخند زد:

"هیچ ایده ای راجع به اینکه من چقدر بزرگم نداری!"

و البته که چانیول احمق بود که انتظار داشت بکهیون منظورشو بفهمه چون اون خرگوش کوچولو خیلی گیج سر تکون داد و بعد از یه اشاره ی کوچیک پرواز کرد تا نقشه شون و اجرا کنه...به نظر میرسید چانیول باید یه سری ترفند برای لاس زدن با پری ها از ییشینگ یاد میگرفت...کاملا مشخص بود که تیکه های قدیمیش اونجا به کارش نمیومدن!

ترجیح داد فکر به این موضوع و به زمانی که توی اتاقش رسید واگذار کنه و فعلا از زیر پای نگهبانی که سخت مشغول بحث با بکهیون بود عبور کنه...اما انگار بخت همیشه باهاش یار نبود و همه چیز اونطور که میخواست پیش نمیرفت چون بال هاش بعد از چند روز سکوت تصمیم گرفته بودن توی این زمان اذیتش کنن...به دیوار کوبیده شد اما بکهیون همچنان با سرسختی جلوی نگهبان و گرفته بود تا اونو نبینه...از دیوار فاصله گرفت اما هنوز قدمی جلو برنداشته بود که این بار یک متر از زمین فاصله گرفت و با شدت روی زمین افتاد...و وقتی چشم هاشو باز کرد متوجه شد که...گند زده بود!

***

چند ساعت بعد از گندی که توی اولین همکاریش با بکهیون زده بود هر دو کنار هم منتظر اومدن استاد سخت گیرشون نشسته بودن...و چانیول میتونست غرغر های زیرلبی بکهیون و بشنوه:

"احمق! اگه یک دهم پاهای درازت مغز توی سرت بود الان تو این وضع نبودیم"

بدون اینکه اجازه بده لحنش با بکهیون فرقی داشته باشه جواب داد:

"تقصیر من نیست! فکر میکنی از تنبیه شدن لذت میبرم؟ بال های مزخرفم از من پیروی نمیکنن!"

بکهیون شبیه یه خرگوش گرسنه و اماده ی گاز گرفتن به چانیول نگاه کرد:

"باورم نمیشه که یه پری هم قد تو نمیتونه بال هاشو هدایت کنه...اگه بلد بودی ازشون استفاده کنی اونا بهترین بال هایی بودن که توی کل این دنیا وجود داره!"

با حرص پلک هاشو روی هم فشرد و با فکی فشرده لب زد:

"اما منِ لعنتی فقط یک هفته س که بال دارم!"

البته که این باعث نمیشد بکهیون دست از سرزنش کردن چانیول برداره:

"پس باید توی این یه هفته پرواز و یاد میگرفتی"

و یه دفعه چانیول موضوع مهمی و به یاد اورد:

"اصلا چرا انقدر عصبانی؟ تو که به هرحال قرار بود گیر بیوفتی!"

بکهیون طوری که انگار دلیل عصبانیتش واضح ترین چیز توی دنیاس با تمسخر تکخند زد:

"واقعا چون نمیدونی میپرسی؟ من زایا ام و تو نیستی...مشکل اینجاس که حالا اونا فکر میکنن ما علاوه بر فرار کردن از مرکز دانش، تمام مدت باهم بودیم و..."

به اینجا که رسید ساکت شد و چانیول تازه متوجه قضیه شد...و البته که نمیتونست وقتی به صورت سرخ از عصبانیت بکهیون نگاه میکرد نیشخندشو جمع کنه! علاوه بر اون به طرز عجیبی خوشحال شده بود که بدون پرسیدن، متوجه شده بود بکهیون زایاس!

"و چی؟ مگه چه مشکلی داره؟ تو خوشت نمیاد؟"

بکهیون تقریبا با جیغ جملاتشو بیان کرد:

"این بر خلاف قوانینه...درسته که قوانین برام مهم نیستن اما نمیخوام اخراج بشم!"

با همون نیشخند سرشو جلو برد و خیره به چشم های عسلی رنگ اون خرگوش عصبانی لب زد:

"یعنی اگه برخلاف قوانینی که ممکنه باعث اخراج شدنت بشن نبود مشکلی باهاش نداشتی؟"

چشم های بکهیون برای لحظه ای درشت شدن اما قبل از اینکه فرصت واکنشی داشته باشه ییشینگ وارد اتاق شد و چانیول به حالت قبل برگشت...

حالا هردوشون به استادشون خیره شده بودن و ییشینگ با تاسف آه میکشید!

"واقعا باورم نمیشه برای نصیحت شما اینجام! بکهیون؟ تو که بچه نیستی! و تو چانیول...فکر میکردم قوانین و به خوبی متوجه شدی!"

چانیول به ارومی سرتکون داد و سعی کرد مظلومانه ترین حالت ممکن و به خودش بگیره:

"قوانین زیاد...واضح نبودن!"

ییشینگ بازدمشو با حرص بیرون داد:

"بعد از تاریکی اتاقتو ترک نکن و با پری های زایا جفت گیری نکن...کدومش نامفهومه؟"

بکهیون از خودش دفاع کرد:

"ما همچین کاری نکردیم! اون بلد نیست پرواز کنه، چطور ممکنه تونسته باشم همچین کاری باهاش بکنم؟"

چانیول بهش چشم غره رفت:

"چرا همه چیز و به پرواز کردن ربط میدی؟ حقیقت اینه که، این اصلا به تیپ من نمیخوره! بهت گفته بودم از پاپی ها خوشم میاد اما این یه خرگوش اماده ی گاز گرفتنه!!"

ییشینگ با بیخیالی شونه بالا انداخت:

"نسبت دادن پری ها به حیوانات و تموم کن چانیول...شماها برام چاره ای نذاشتین...از این به بعد تایم یادگیریت دوبرابر میشه چانیول!"

حتی فرصت نداد بکهیون نفسشو رها کنه و ادامه داد:

"بکهیون! تو مسئول اموزش چانیولی...اعتراضی قبول نمیکنم، بیرون!"

جمله ی دومشو به محض دیدن قیافه های وحشت زده ی اون دو گفت و بعد از رفتنشون یه نفس اسوده کشید...حداقلش این بود که مسئولیت چانیول روی شونش نصف شده بود!

به محض خارج شدنشون از اتاق بکهیون سمت چانیول برگشت و با حالت تهدید انگشتشو جلوی صورتش تکون داد:

"از این به بعد فرار بعد از تاریکی نداریم...هرروز بعد از خوردن وعده ی اول توی ضلع غربی کتابخونه منتظرت میمونم...اگه دیر کنی بلندت میکنم میبرمت توی ارتفاع و ولت میکنم...مفهومه؟"

به طور حتم بکهیون ازش عصبانی بود و چانیول اینو کاملا حس میکرد اما خودشو نباخت...اصلا از این توفیق اجباری ناراضی نبود...میتونست همراه با یادگیری مفاهیمی که نیاز داشت با اون پری خرگوش نما وقت بگذرونه و از این همنشینی لذت ببره!

"واقعا میخوای ادای معلمارو دربیاری؟ درضمن بعید میدونم تو بتونی وزن منو تحمل کنی و ببریم توی ارتفاع...خودت اینطور فکر نمیکنی؟ اگه من بیوفتم روت، میشکنی!"

همراه با گفتن جمله ی اخرش دست هاشو به هم کوبید و طوری که انگار یکی از دست هاش بکهیونه و دیگری خودش عمل افتادن روی بکهیون و له شدنشو بهش نشون داد...اما وقتی که واکنشی که میخواست و نگرفت متوجه شد که احتمالا پری ها توی روابط جنسیشون روی هم نمیوفتن...به هرحال اگه اینکار و میکردن بال هاشون چی میشد؟ اون واقعا باید شوخی های بزرگسال مخصوص پری هارو یاد میگرفت!

"راستی، چرا گفتی چون نمیتونم پرواز کنم نمیتونی باهام جفت گیری کنی؟"

به سرعت برای پوشوندن ضایع بودن حرفاش پرسید تا ذهن بکهیون و از حرفای قبلش دور کنه...به هرحال از نظر چانیول هیچی بدتر از این نبود که کسی به شوخی هاش نخنده!

"چون برای انجام دادنش باید پرواز کنی...این جز مراسمشه"

حالا سوال شده بود دوتا!

"چه مراسمی؟ یعنی شما برای رابطه برقرار کردن مراسم میگیرید؟ اینجوری که انجام رابطه های یه شبه اصلا به صرف نیست!"

بکهیون تقریبا با صورتی گنگ به چانیول نگاه کرد و حرفشو تکرار کرد:

"رابطه ی یه شبه؟ اون دیگه چیه؟"

مطمئنا چشم های چانیول از اون بزرگ تر نمیتونستن بشن...چطور ممکن بود ندونه رابطه ی یه شبه چیه؟ مگه اینکه...

"یعنی چی؟ میخوای بگی اینجا همه پایه ی ازدواجن؟ پس قبل از ازدواج میل جنسیتون و چجوری برطرف میکنید؟"

این وحشتناک بود! البته نه برای بکهیونی که دلیل وحشت چانیول و نمیفهمید!

"ساده س...چون میل جنسی نداریم که نیاز به برطرف کردنش داشته باشیم...تا وقتی که عاشق بشیم"

لعنتی...چرا وسط همه ی داستانای پری یه عشق و عاشقی وجود داشت؟ چرا چانیول یه گرگینه نشده بود؟ اونا هات تر بودن...حس میکرد وسط مهدکودک گیر افتاده...این دیگه چه جهنمی بود؟

***

ووت یادتون نره^^❤

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt