Part 65

1.5K 496 318
                                    


پادشاه نگاهش و از غروب افتاب گرفت، طبق محاسباتش قبل از تاریکی هوا به قصر سوخته میرسید و وقتی ماه کامل میشد چانیول و همراهانش و غافلگیر میکرد و از پا در میاورد. اگه درخت زندگی قدرتمند بود، هیچکس قبل از اون نمیتونست به قدرتش دست پیدا کنه! حدود نصف افرادی که همراهش بودن و اطراف قصر سوخته به صورت پراکنده مستقر کرده بود تا در صورت نیاز به پشتیبانی جلو بیان و از پادشاهشون محافظت کنن. با تشکر از جاسوس های حرفه ایش متوجه شده بود که چانیول واقعا با تعداد کمی محافظ راهی این سفر شده بود، اگه اون دورگه انقدر احمق بود که خودش و تا این حد بی دفاع میذاشت نمیتونست کسی رو به خاطر صدمه دیدنش مقصر بدونه!

وقتی بالاخره دیوارهای نصفه و خرابه های دود گرفته و سیاه قصر سوخته نمایان شد پادشاه نیشخند زد، مدت زیادی از اخرین باری که این طور هیجان زده شده بود میگذشت. ماه کامل توی اسمون میدرخشید پس چانیول و همراهانش حتما تا اون لحظه به قصر رسیده بودن. پادشاه به نصف افرادی که هنوز همراهش بودن دستور داد بیرون دیوارهای کوتاه و بلند قصر سوخته بمونن تا مطمئن بشن افراد بیشتری برای اسیب زدن بهشون کمین نکردن و بالاخره با بیست و پنج محافظ وارد محوطه ی قصر سوخته شد.

در نگاه اول، هیچ چیز قابل توجهی اونجا نبود. فقط یه بنای سوخته که یاداور سال ها جنگ بین پری ها و شیاطین بود. اون منطقه به خاطر وضعیت بد اب و هواش متعلق به هیچ کدوم از دو قلمرو نبود و تا اون زمان کسی هم طمع داشتنش و نداشت، اما کی فکرش و میکرد که همچین قدرت بی نظیری رو توی خودش پنهان کرده باشه؟

مشغول نگاه کردن به زمین خشک بود که صدای یکی از افرادش توجهش و جلب کرد.

"سرورم، اونا اینجان!"

محافظ ها ارایش جنگی گرفتن، عده ای دور پادشاه حلقه زدن تا از هر اسیبی جلوگیری کنن و بقیه جلوتر رفتن. در کمال تعجب هیچ جنگی صورت نگرفت، ده پری که از ظاهرشون مشخص بود محافظن با طناب های محکمی به دور دست ها و بال هاشون به زانو در اومده بودن و جلو تر از همه ی اون ها توی شرایط یکسانی شخصی که جثه ی بزرگ تری داشت و لباس های اشرافی به تن داشت روی زمین زانو زده بود.

"چه بلایی سرشون اومده؟"

سوالی بود که از بین لب های یکی از محافظین پادشاه بیرون اومد، درواقع چیزی بود که همشون حتی خود پادشاه بهش فکر میکردن. همه ی اون پری ها با لباس های خاکی و صورت های زخمی که نشون دهنده ی درگیری بودن روی زمین افتاده بودن و حتی سرشون و بالا نمیاوردن، با این حال پادشاه میتونست قامت چانیول که جلوی اون ها بود و تشخیص بده.

"بالاخره اومدید؟ مدت زیادی منتظرتون بودم!"

صدای با نشاط شخصی باعث شد همه ی اون ها نگاهشون و بالا ببرن، جایی روی یکی از دیوارهای بلند و خراب، شخصی با لباس های مشکی و تنگ نشسته بود و پاهاش و تاب میداد. با یه جهش بزرگ به نرمی جلوی پادشاه فرود اومد و باعث شد محافظین حالت دفاعی جدی تری به خودشون بگیرن، هرچند که میتونستن فرومون های شیطان و حس کنن اما نمیتونستن از دوست یا دشمن بودنش مطمئن باشن.

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Where stories live. Discover now