به محض خروجش از اتاق با بکهیونی که دست هاش پر از کتاب بود برخورد کرد و باعث شد همشون روی زمین بریزن...به سرعت خم شد و بعد از برداشتن کتاب ها دوباره توی دست بکهیون گذاشتشون."حدس بزن چیشده چانیول!؟ همین الان مچتو گرفتم که داشتی با عجله از خوندن درسات فرار میکردی!"
بکهیون بهش نگاه نمیکرد و این موضوع یه جورایی برای چانیول عادی شده بود پس به این که: وقتی داری با کسی صحبت میکنی باید به چشم هاش نگاه کنی! اشاره نکرد.
"چی؟ نه من فرار نمیکنم فقط یه کار خیلی واجب دارم که باید انجام بدم...میخواستم بیام و بهت بگم"
بکهیون سرشو بالا اورد و مستقیم به چشم هاش نگاه کرد...شاید چون مطمئن بود توی همچین شرایطی، عصبانی بودن دلیل خوبی برای درخشش چشم هاشه و میتونه در صورتی که چانیول پرسید اینطوری قانعش کنه...و به خودش که نمیخواست دروغ بگه؟ عاشق خیره شدن به چشم های ابی چانیول که با مال خودش کاملا در تضاد بودن شده بود!
"اوه جدا؟ پس نمیخواستی منو بپیچونی؟ چون تو به طرز عجیبی توی فرار کردن ماهری!"
بعد از گفتن این جملات خودشو به داخل اتاق چانیول دعوت کرد، روی تخت نشست و کتاب های توی دستش و کناری گذاشت. پری قد بلند هم بعد از آه کوتاهی که کشید در و بست و کنارش نشست.
"من هیچوقت تورو نمیپیچونم بکهیون، تو برای من خیلی باارزشی...من فقط یکم گیج شدم و نیاز دارم تنها باشم"
دستشو خیلی نرم روی شونه ی پسر ناامید کنارش گذاشت و زمزمه کرد:
"شاید بهتر باشه به جای تنها بودن، راجع بهش صحبت کنی؟!"
وقتی صورت چانیول ناگهانی به سمتش برگشت، سرشو پایین انداخت...و بعد پسر بلند قد تمام چیزهایی که اذیتش میکردن و به طرز نامفهومی بیان کرد:
"میدونی؟ مثل اینه که حس کنی کاملا میدونی که کی هستی و جایگاهت توی این دنیا کجاست، دقیقا هیچ جا! اما بعد یه عده میان که فکر میکنن تورو بهتر از خودت میشناسن و میگن تمام این مدت جایگاهم کنارشون بوده و میخوان زندگیمو عوض کنن بدون اینکه نظر منو بخوان! و بدترین قسمتش اینه که نمیتونم از این فکر بیرون بیام که اون تمام این مدت حقیقت و میدونسته و اجازه داده من احمقانه باور کنم که بالاخره زندگیم داره کمی برام عادی میشه و دارم باهاش کنار میام...اما الان میدونم که، من هنوز با هیچ کدوم اتفاقات اطرافم کنار نیومدم!"
بکهیون واقعا نمیدونست چانیول راجع به چی حرف میزد و مهم تر اینکه، راجع به کی حرف میزد؟
"من هیچی از حرفات نمیفهمم چانیول"
کلافه نفسشو بیرون داد...البته که بکهیون نمیفهمید، و اون هم نمیتونست چیز بیشتری بگه.
YOU ARE READING
Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)
Fantasyخرگوش بالدار🐰✨ 📌چانیول همیشه یه ادم معمولی بود...اما درست یک هفته قبل از تولد بیست سالگیش کمردرد وحشتناکی گرفت...و معمولی بودنش فقط تا روز تولدش ادامه داشت و بعد...اون بال داشت! رمنس💕فانتزی🧚🏻♂فلاف😻امپرگ👼🏻 چانبک🔥سولی🦄شیوچن😈