Part 18-Baekhyun Special

4.1K 596 269
                                    

"قرار نبود اینطوری بشه..."

بعد از رفتن چانیول بارها توی ذهنش تکرارش کرده بود...دستشو روی قلبش گذاشت و برای لحظه ای چشم هاشو بست، از لحظه ای که چانیول و برای اولین بار دیده بود میدونست که چیزی راجع به اون پسر متفاوته...همین تفاوتش باعث شده بود بکهیون چهره ی واقعیشو بهش نشون بده(تقریبا!) و البته همین تفاوت باعث شده بود الان همچین حسی داشته باشه...قبلا چیزهای زیادی درمورد عشق خونده و شنیده بود اما صادقانه، هیچوقت فکرشم نمیکرد که همچین چیزی و حس کنه! بکهیون اصلا به همچین چیزهایی اهمیت نمیداد اما وقتی چانیول اخرین نگاه و توی چشم هاش انداخت تپش عجیب قلبشو توی سینش حس کرد...میدونست دیگه نمیتونه به راحتی به چشم های اون پری قدبلند نگاه کنه...

عشق یه نقطه ضعفه!

اهمیت چندانی به خیس شدنش زیر بارون نداد و درحالی که به این جمله فکر میکرد از دره و بعد جنگل خارج شد. و تمام مدت به این فکر میکرد که باید با نقشه های خراب شدش چیکار میکرد؟ به محض اینکه به چشم های چانیول نگاه میکرد لو میرفت و نمیتونست همچین ریسکی رو قبول کنه! اما، چانیول که نمیدونست اون درخشش برای چیه؟ شاید هنوزم راهی بود که بتونه کنارش باشه...

قبل از وارد شدن به شهر تغییر شکل داد و وقتی به مرکز دانش رسید، متوجه ی اخبار شد... چانیول میتونه پرواز کنه!
توی اتاقش رفت و بعد از تعویض لباس های خیسش دستی به صورتش کشید:

"نمیتونی ازش فرار کنی، مثل بکهیون فکر کن!"

برای بازیگری مثل بکهیون که روزانه شخصیت های زیادی عوض میکرد گاهی اوقات اینکه چه رفتاری نشون بده و چه حرفی بزنه گیج کننده بود...تنها زمانی که نیاز نداشت نگران حرف ها و اعمالش باشه وقتی بود که چانیول کنارش بود...توی اون جنگل و توی دره ای که شبیه مکان خاص خودشون بود...اونجا، قلمرو بکهیون برای مثل خودش رفتار کردن بود! 

اما حالا که توی دره نبود، پس باید فکر میکرد...بکهیون بیش از حد احساساتی و سادس...اگه اون عاشق چانیول بشه، از نگاه کردن بهش فرار میکنه اما از وقت گذروندن باهاش؟ نه!

لبخند شیرینی که ازش متنفر بود و روی لب هاش نشوند و بدون در زدن وارد اتاق چانیول نیمه برهنه شد...انرژی که نمیدونست از کجا اورده رو جمع کرد و مثل "بکهیون" شروع به صحبت کرد...

"چانیول تو اینجایی؟ یه سری چیزای احمقانه شنیدم...پری های زایای توهمی داشتن میگفتن که حین پرواز کردن خیلی جذاب میشی اما تو که بلد نیستی پرواز کنی! شاید پری دیگه ای رو دیدن و فکر کردن که اون شخص تو بودی...خیلی احمقانس نه؟ منظورم اینه که تو به سختی خودتو کنترل میکنی که زمین نخوری...چطور ممکنه پرواز کنی؟ اونم وقتی همچین بارونی میاد...راستش من بارون و دوست دارم اما معمولا باعث میشه نتونم جایی برم و این مسخرس..."

حتی وقتی چانیول با دست دهنشو بست به چشم هاش نگاه نکرد...امیدوار بود این روش واقعا جواب بده!

"اروم باش بکهیون...نفس بکش که وسط گفتن حرفات خفه نشی"

چشم هاشو بست و توی ذهنش از چانیول تشکر کرد...یه بخشی از اون، همیشه از پرحرفی متنفر بود! حتی وقتی چشم هاشو باز کرد بازهم بهش خیره نشد و به جاش خودشو با بستن بندهای لباس که مشخصا چانیول هنوز باهاشون مشکل داشت سرگرم کرد...و همون لحظه، حرف چانیول باعث شد با حرص و ناراحتی که از چشم چانیول دور موند برای لحظه ای چشم هاشو ببنده.

"من میتونم پرواز کنم"

لحن مغرور چانیول براش خنده دار بود...اون قرار بود بهش دروغ بگه و همه ی امتیاز پرواز کردنشو به خودش بده! پس به ارومی خندید و بدون اینکه اون بندهارو رها کنه زمزمه کرد:

"معلومه که نمیتونی!"

اما انگار، چانیول دست بردار نبود!

"ببین، نمیخواستم بهت بگم تا وقتی که کاملا پیشرفت کنم...بعد از اون روزی که تورو مقصر زمین خوردنم دونستن نمیخواستم ریسک کنم که بازم برات دردسر ایجاد بشه پس، تمام این مدت داشتم تمرین میکردم"

آه، پس دلیلش این بود! 
بکهیون با ناراحتی به تمام زمان خوبی که با چانیول حین پرواز کردن گذرونده بود فکر کرد...اما چانیول تمام اون مدت، فقط نمیخواست بکهیونش اسیب ببینه و برای همین کنارش بود! سعی کرد لحنشو پر از سرزنش کنه تا کمی از ناراحتیش و از بین ببره اما بدون تماس چشمی، واقعا سخت بود!

"داری شوخی میکنی مگه نه؟ هیچ میدونی تنهایی پرواز کردن وقتی هنوز کاملا اماده نیستی چقدر خطرناکه؟!"

"باور کن میدونم اما کاریه که شده...فکر میکردم بهم افتخار میکنی اگه ببینی که چقدر پیشرفت کردم...فقط تماشا کن"

پس تمام این مدت، فقط دنبال جلب کردن توجه اون بودی!

چانیول پرواز کرد و وقتی توجه بکهیون و روی خودش ندید گفت:

"به من نگاه کن بکهیون"

نمیفهمید که اینکار چقدر برای بکهیون سخته و درخواست میکرد نگاهش کنه! نگاه بکهیون فقط روی بال های چانیول چرخید اما نتونست احساسات گیج و درهمشو پنهان کنه...چانیول پاهاشو به زمین رسوند و زمزمه کرد:

"فکر نمیکردم از اینکه بهت نگفتم انقدر ناراحت بشی"

باید یه بهونه می تراشید، سرشو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشت هاش شد...

"نه من ناراحت نیستم...خیلی هم خوشحالم که میتونی پرواز کنی و دیگه به خاطر کنترل نداشتن روی بال هات صدمه نمیبینی..."

دروغ میگفت! هم ناراحت بود و هم توی نظرش زمین خوردن های چانیول واقعا بامزه و سرگرم کننده بودن!

"اما؟!"

چانیول با گذاشتن دستش زیر چونه ش و بالا اوردن سرش شوکش کرد قبل از اینکه به سرعت دوباره سرشو پایین بندازه.

"اما این که تو میتونی پرواز کنی...باعث میشه دیگه نتونم مثل قبل کنارت باشم...ممکنه بقیه فکر کنن با نیت دیگه ای بهت نزدیک شدم"

برای اینکه توجیهش کمی واقعی تر جلوه کنه، با توانایی خاصش به گونه هاش رنگ داد...

"منظورت اینه که ممکنه فکر کنن میخوای اغفالم کنی؟ چون اصلا اینجوری به نظر نمیاد...برعکس، من دارم اغفالت میکنم!"

بازهم بهش نگاه نکرد اما نمیتونست کاری نکنه پس محکم توی بازوش کوبید و باعث شد از درد ناله کنه.

"دیوونه شدی؟ دیگه همیچن حرفی نزن!"

اینکه در جواب کتک، توی بغل چانیول فرو رفت واقعا عجیب بود اما، کدوم یکی از کارهای اون پسر منطقی بودن؟!

"حالا که انقدر خجالت زده میشی دوست دارم صبح تا شب از همین حرفا بزنم"

اون داشت سعی میکرد با بکهیون لاس بزنه، چه دردناک! نتونست خودشو کنترل کنه و هلش داد و متوجه نشد که به چشم های اسمونیش خیره شده:

"سعی کن برای خودت دردسر درست نکنی چون..."

"چشم هات دارن برق میزنن!"

بین حرفش پرید و شوکش کرد...به سرعت نگاهشو به جای دیگه ای دوخت، هرجای لعنتی به جز چانیول!

"نمیدونم داری راجع به چی حرف میزنی!"

اما چانیول تسلیم نشد و چونه شو گرفت تا وادارش کنه بهش نگاه کنه.

"چشمات داره برق میزنه بکهیون...داره میدرخشه و کاملا طلایی شده"

اولین بهونه ای که به ذهنش رسید و به زبون اورد اما حتی خودشم میدونست چقدر احمقانس!

"این...این به خاطر عصبانیته...پری ها وقتی خیلی عصبانی هستن با نگاه کردن به عامل عصبانیتشون چشم هاشون میدرخشه...حالا فهمیدی؟ پس انقدر عصبانیم نکن!!"

میدونست که نتونسته چانیول و قانع کنه...میدونست که چانیول دیر یا زود متوجه میشه معنی واقعی درخشش چشم هاش چیه...همه ی اینارو میدونست و شاید برای اولین بار توی زندگیش، از اینکه داشت توی کالبد یه نفر دیگه ایفای نقش میکرد خوشحال شد...چانیول نمیدونست که اون عاشقش شده، چانیول فقط، یه پری پاک و میدید که احمقانه سعی میکرد عشقشو پنهان کنه...

مکالمه ش با جونگده خیلی خوب پیش نرفت، میدونست که نباید کنترلش و از دست بده، میدونست که نباید از حد خودش جلوتر بره اما یه چیزی داشت شجاعش میکرد...شاید، میل به حفاظت از چانیول؟! نمیخواست جونگده دیگه هرگز سمت چانیول بره...همینجوریشم به اندازه ی کافی گند زده بود به همه چیز! بکهیون دیگه نمیتونست کنار چانیول خودش باشه و این حقیقت تقریبا داشت دیوونش میکرد...

"تو هیچی نیستی"

"من بهت زندگیتو بخشیدم"

"بکی صدات میکنم..."

"این کاریه که تو میکنی درسته؟ همه رو گول میزنی..."

"فکر میکنم بهتره که دیگه همو نبینیم"

با وحشت از خواب پرید...اون صداها هنوز توی سرش بودن، اتفاقات اخیر باعث شده بودن اشفته بشه...از اخرین باری که کابوس دیده بود مدت زیادی میگذشت اما انگار برگشته بودن تا شکارش کنن...اون کابوس ها زمانی دست از سرش برداشته بودن که هدفشو پیدا کرده بود اما حالا، چانیول باعث شده بود دوباره هدفشو گم کنه...ذهنش بهش دستور میداد برنامه ریزی کنه تا زندگیش بیهوده نباشه، باید چیزی فراتر از خودش میشد...

برخلاف قوانین سخت مرکز دانش، نیمه های شب از اتاقش خارج شد...باید توی تاریکی و بین سایه ها قدم میزد، باید ذهنشو باز میکرد تا دوباره به همه چیز فکر کنه...و برای اینکار، باید خودش میشد!

به دره ای که پر از خاطرات چانیول شده بود رسید و تغییر شکل داد...با حس کردن دوباره ی خودش نفس عمیقی کشید و وارد غار کوچیکش شد، روی تخته سنگ بزرگی که قطعا به اندازه ی تختش راحت نبود دراز کشید و به یاد اورد...زمانی که مثل یه شاهزاده باهاش رفتار میشد(چون واقعا یه شاهزاده بود!)و زمانی که هیچ غمی رو نمیشناخت...اون فقط، بی توجه به هیاهوی اطرافش بازی میکرد، متوجه ی هیچی نبود تا وقتی که توی چشم بهم زدنی، دنیاش وارونه شد...جهنم شد...نابود شد...

هنوز یه بچه ی کوچیک بود وقتی کشته شدن تمام خانوادشو جلوی چشماش دید...گریه های مادرشو جوری به یاد میاورد که انگار همین دیروز بوده...بدون خانوادش، جوری گم شده بود که برای مدتی تمام دروغ های اطرافشو باور کرده بود...

"بکهیون، من بهت زندگیتو بخشیدم...خانوادت همگی خائن بودن اما تصمیم گرفتم مثل یه پادشاه خوب تورو به عنوان یه بچه ی معصوم ببخشم، هرچی نباشه ما باهم فامیلیم...میدونی که وظیفت در برابر این سخاوتمندی چیه درسته؟"

بکهیون به عنوان یه بچه ی گم شده، حرف های عموشو ساده لوحانه باور کرد...باور کرد که خانوادش خائن بودن و زنده بودنش به خاطر لطف پادشاه جدیده...نمیدونست این بخشش فقط یه سیاست کثیف بود که میخواست باهاش رضایت باقی اشراف زاده هارو جلب کنه!

"من باید به سرزمینم خدمت کنم تا مثل خانوادم نباشم!"

برای سال ها، بکهیون تمام اون دروغ هارو باور کرد و خودش و یه موجود پست دید که تنها کاری که میتونست برای پاک کردن اون لکه ننگ بکنه وفاداری به پادشاهش بود...تا وقتی که با حقیقت مواجه شد!

خانوادش خائن نبودن، اون ها فقط طرفدار صلح بودن اما به نظر میومد این موضوع جرم محسوب میشد! برادر بزرگش به دست عموش کشته شده بود چون یه رقیب برای تخت پادشاهی بود...و اون زنده مونده بود چون، یه بچه ی بی ارزش بود! یه مهره ی کوچیک توی بازی سیاست!

و برای مدتی، بکهیون از تمام پری هایی که خانوادش برای صلح باهاشون اصرار داشتن متنفر شد...البته قبل از اینکه باهاشون زندگی کنه!

زندگی کردن به تنهایی و تعلیم دیدن برای جاسوس شدن خیلی سخت بود اما خودش اینو انتخاب کرده بود تا به پادشاه دروغینش خدمت کنه و اوایل خیلی هم راضی بود! اما وقتی اون سوزش عجیب و روی صورتش حس کرد متوجه شد همه چیز قراره سخت تر بشه...

"باید اماده بشی بکهیون، از این به بعد باید پنهانی بین دشمنامون زندگی کنی...به جای همزادت"

دوباره دستی به صورتش کشید...خط های کمرنگی که از چشم ها تا چونه ش به شکل ردی از اشک کشیده شده بودن و بکهیون معنیشونو خوب میدونست...

همزادش مرده بود...!

میدونست که این یه ماموریت نیست، داشتن به تبعید میفرستادنش تا هیچوقت سر راه حکومت قرار نگیره...و فقط با یه اشتباه، توی همون تبعید میمرد...فقط اگه کسی متوجه میشد اون یه شیطانه زندگیش به اخر میرسید! اما اون به خوبی تمرین دیده بود، از همون روز شروع شد...پنهان کردن رد روی صورتش و تبدیل شدن به یه پری طلایی رنگ...برای پنهان کردن فرومون هاش از داروهای عجیبی استفاده میکرد و حتی براش مهم نبود اگه اونا باعث مرگش میشدن...بکهیون باید موفق میشد، باید قوی میشد و باید یه روز انتقام میگرفت!

اوایل اینکه خانواده ی از دست رفته ش و به شکل پری های رنگارنگ و خوشحال میدید کمی عذاب اور بود...جوری خوشحال بودن که انگار نه انگار اون ردهای باریک روی صورت هاشون داشتن داد میزدن همزاد هاشون مردن! انگار برای هیچکس مهم نبود که بکهیون خانوادشو از دست داده...

پری ها و شیاطین، هر دو طرف از بکهیون متنفر بودن...و بکهیون یاد گرفت که احساس سرخوردگیشو تبدیل به قدرت کنه تا با همشون بجنگه...یه روز، انتقام خانوادش و زندگی خوبی که میتونست داشته باشه اما نداشت و میگرفت!

نقشه ی خوب و حساب شده ای به نظر میرسید، البته قبل از اینکه سر و کله ی یه نیمه پری احمق و مهربون پیدا بشه...انقدر احمق و دست و پا چلفتی بود که میشد ساعت ها بدون خستگی بهش خیره شد! 

بکهیون واقعا کالبد خرگوش های بالدار و برای جاسوسی کردن به هر چیز دیگه ای ترجیه میداد، کوچیک و سریع بودن و توجه زیادی بهشون جلب نمیشد...اما چانیول متوجهش شد و سمتش دوید، نوازشش کرد و به زبونی که برای بکهیون بیگانه بود با کسی که همراهش بود حرف زد...وقتی اون شخص چانیول و عقب کشید نتونست جلوی خودشو بگیره و برای لحظه ای چشم هاش به رنگ واقعی خودشون برگشتن و همین کافی بود تا اون پری فرومون هاشو حس کنه...لب های اویزون شده ی چانیول وقتی توسط اون پری به سمتی کشیده میشد واقعا دیدنی بودن...اون نیمه پری به شدت بلند و قوی به نظر میرسید اما خیلی ساده و بامزه بود...یه طعمه ی خیلی اسون برای بکهیون!

دفعه ی بعد، بکهیون بازهم به شکل یه خرگوش بالدار خلوت چانیول و بهم زد...اجازه داد چانیول نوازشش کنه و توی بغلش نشست، اما وقتی پسر سرشو بوسید کاملا شوکه شد! اخرین باری که کسی انقدر ملایم باهاش رفتار کرده بود و به یاد نمیاورد...اون پسر، واقعا عجیب بود!

اما بکهیون باید بهش نزدیک میشد...پس وقتی دید چطور برای اولین بار از مرکز دانش فرار کرد جلو رفت...خیلی اروم و با احتیاط بالای سرش پرواز کرد و اولین مکالمه شونو شروع کرد:

"با همچین بال های بزرگی چرا روی زمین راه میری؟"

کنار چانیول، روی زمین مشغول راه رفتن شد اما توجه خاصی ازش دریافت نکرد...

"بلد نیستم پرواز کنم"

بکهیون عادت نداشت اجازه بده کسی بی اهمیت از کنارش رد بشه! نچ نچی کرد و با لحن پر انرژی پرسید:

"تو همون پری تازه واردی؟ از چیزی که همه میگفتن هم بزرگ تری! اسمت چیه؟"

بالاخره چانیول سمتش برگشت و بکهیون به سادگی متوجه دستپاچه شدن پری قدبلند شد...اون اسیر جذابیت فریبندش شده بود!

"چـ...چانـ...یول"

بکهیون لبخند زد و اداشو دراورد...سعی کرد همون چیزی باشه که چانیول نیاز داره...یه هم بازی!

"سلام چـ...چانـ...یول! من بکهیونم"

درسته، این شروع همه چیز بود...همه ی بی برنامگی ها و همه ی سردرگمی های بکهیون...اون هیچوقت نمیخواست انقدر به چانیول نزدیک بشه اما بعد، ناخواسته تبدیل به معلمش شد و همین موضوع باعث میشد جاسوسی کردن براش اسون تر بشه اما روحشم خبر نداشت که چه احساساتی قراره سد راهش بشن...اگه زود تر از اون میدونست مطمئنا، فرار میکرد...!

باید به چانیول نزدیک تر میشد اما خیلی زود فهمید که چانیول چیزی بیشتر از یه هم بازی میخواد، اون تنها بود و شاید به کسی نیاز داشت که سرخوردگیشو درک کنه...کسی مثل بکهیون؟ بکهیونی که درست مثل چانیول، نه بین پری ها جایی داشت و نه بین شیاطین...میتونستن خوب همو بفهمن اگه فقط یه شانس به این رابطه ی عجیب میدادن...و این وقتی بود که برای اولین بار، بکهیون تصمیم گرفت با وجود ریسک بالایی که میتونست باعث از دست دادن زندگیش بشه پیش کسی، خودش باشه! 

البته تقریبا...اون هیچوقت نمیتونست ردی که روی صورتش مونده رو به چانیول نشون بده...هیچوقت نمیتونست کاملا خودش باشه چون همه چیز از کنترل خارج میشد اگه چانیول میفهمید بکهیون، بکی و خرگوش بالدارش همگی یه نفرن!

خیلی راحت تر از اونی که بتونه فکرشو بکنه، پیش چانیول پذیرفته شد... چانیول مثل بقیه نبود، بدون مدرک اونو دشمن نمیدید فقط چون یه شیطان بود! به خودش این فرصت و میداد که با هرکسی دوست بشه اگه ارزش خودشونو ثابت میکردن! شاید همون اول، چانیول حس کرده بود که این دو بکهیون، بیش از حد شبیه به همدیگه ان اما بکی ازش خواسته بود با همدیگه مقایسشون نکنه و اینطوری...توی ذهن چانیول دو شخصیت کاملا متفاوت از بکهیون شکل گرفت...

گاهی وقتا این که چانیول دوست پری که مثلا همنوعش بود و تنها میذاشت تا کنار یه شیطان باشه خیلی براش لذت بخش بود...و گاهی وقتا، اینکه بکهیون پری کسی بود که چانیول و بیشتر خوشحال میکرد اذیتش میکرد! متوجه نشده بود از چه زمانی شروع کرده بود به اهمیت دادن به حرف های چانیول، متوجه نشد که برای جلب توجه کردن ظاهرشو به کل عوض کرده بود، متوجه نشد که حتی حاضر شد با چانیول بازی کنه تا حوصله سربر به نظر نرسه...

اما وقتی چانیول برای اولین بار پسش زد متوجه تمام رفتارهاش شد...اون عاشق یه نیمه پری قدبلند عجیب غریب شده بود که به طرز وحشتناکی مهربون بود و از سر تا پا همه چیزشون باهم در تضاد بود!

از غار تنهایی هاش خارج شد و تغییر شکل داد تا دوباره، تبدیل به بکهیونی بشه که چانیول حاضر بود ببینش!

هنوز سردرگم بود اما یه چیز و خیلی خوب میدونست...اجازه نمیداد چانیول از عشقی که بهش داشت باخبر بشه و اینجوری، اون پسر و در امان نگه میداشت...

*** 

آرتی🌿
خب، چه حسی دارین از فهمیدن این حقیقت؟^-^
خیلی براش ذوق زده ام پس حتما ری اکشنتونو بهم بگید خب؟❤
این پارت قرار نبود به این زودیا نوشته و اپ بشه ولی از اونجایی که تولد سولمیتمه و اونم عاشق بکی جانه تصمیم گرفتم زودتر بنویسمش و تقدیمش کنم بهش😻🌹
تولدت مبارک ساناز😽❤

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ