دقایقی از مواجه شدنشون با موجودی که بهشون حمله کرده بود میگذشت...تاریکی هوا به بکهیون این فرصت و میداد که پنهانی به چانیول نگاه کنه و مطمئن باشه که پری مقابلش متوجه ی برق چشم هاش نمیشه...درست بود که اون فکر میکرد چانیول معنی اون درخشش و نمیدونه اما بالاخره یه روز میفهمید، یه روز یه نفر بهش میگفت...و بکهیون نمیخواست اون روز چانیول متوجه عشقش بشه."پس تو...تمام این مدت کنارم بودی؟"
زمزمه ی چانیول در حالی که سعی میکرد به جایی جز زمین نگاه نکنه به گوش رسید...میشه گفت ترجیح میداد شیطانی که کنارش نشسته بود حرف هاشو نشنیده باشه...اینکه تمام احساسات توی قلبشو گفته بود براش کمی خجالت اور بود!
"قبلا بهت گفته بودم، حتی اگه تو نخوای منو ببینی من به وظیفم عمل میکنم"
بکی کاملا خسته بود پس حتی تلاشی برای رفتن و پنهان شدن نمیکرد...اهمیت چندانی نداشت چون چانیول اون و دیده بود و ازش نخواسته بود بره...و فضای تاریک اطرافشون که فقط اجرام اسمانی کمی روشنش میکردن بهش این اجازه رو میداد که رازشو حفظ کنه و از نزدیک مراقب چانیول باشه...حتی با اینکه متوجه شده بود اون پسر چندان در خطر نیست اما هنوز هم نگران بود.
"وظیفه؟ یعنی جاسوسی کردن؟"
بکهیون فقط سر تکون داد و چانیول نفس عمیقی کشید و توی این زمان کوتاه جملاتشو توی ذهنش مرتب کرد:
"اولش این کارت خیلی برام مسخره بود اما از وقتی فهمیدم یه شاهزاده ام منطقی به نظر میاد...دفعه ی پیش خیلی بد باهات رفتار کردم اما میخوام بدونی که دیگه به خاطر نگفتن هات و جاسوس بودنت عصبانی نیستم...در حقیقت تو خیلی باهام صادق بودی و باید از اول میدونستم که قرار نیست همه چیز و به من بگی چون مرموز بودن بخشی از شغلته."
پری بلند قد هیچ تلاشی برای پنهان کردن حس عذاب وجدانش نمیکرد و این موضوع تقریبا داشت بکهیون و دیوونه میکرد چون هیچی تقصیر چانیول نبود...اون کاملا حق داشت عصبانی بشه چون فکر میکرد یه رابطه ی دوستانه بینشونه...و دوست ها چیزی رو از هم پنهان نمیکردن.
"احتمالا باورت نمیشه اما قبل از اینکه خودت بهم بگی، روحمم خبر نداشت که یه شاهزاده ای...جاسوسی کردن از تو اولش برای خودمم عجیب بود تا وقتی که بهم دلیلش و گفتی"
چشم های چانیول درشت شدن و سمت شیطانی که کنارش بود برگشت تا با تعجب بهش زل بزنه:
"واقعا؟ اما چه طور ممکنه؟ پس واقعا چرا جاسوسی منو میکردی؟ پس من ناخواسته بهت اطلاعات اضافی دادم؟ به نظرت اگه کسی بفهمه ممکنه خائن شناخته بشم؟"
بکهیون بدون نگاه کردن به چشم های بزرگ چانیول بی تفاوت شونه ای بالا انداخت:
"من فقط یه جاسوسم...اطلاعات زیادی از کارم دریافت نمیکنم! درضمن، همین که کنار من نشستی باعث میشه خائن باشی، بهتره به این اشاره نکنم که باهام حرف هم میزنی! اما، هیچکدوممون نمیخوایم گیر بیوفتی چون برای هردومون بد میشه پس نگران نباش!"
أنت تقرأ
Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)
خيال (فانتازيا)خرگوش بالدار🐰✨ 📌چانیول همیشه یه ادم معمولی بود...اما درست یک هفته قبل از تولد بیست سالگیش کمردرد وحشتناکی گرفت...و معمولی بودنش فقط تا روز تولدش ادامه داشت و بعد...اون بال داشت! رمنس💕فانتزی🧚🏻♂فلاف😻امپرگ👼🏻 چانبک🔥سولی🦄شیوچن😈