دستی بین موهای نم دارش کشید و کمی تکونشون داد تا خشک بشن...پرواز کردن بالای ابرها به اندازه ی ازادی بخش بودنش، خسته کننده هم بود و وقتی بالاخره پایین اومد حسابی زیر بارون خیس شده بود...نزدیک مرکز دانش که رسید بعضی از پری ها با تعجب بهش خیره شده بودن...و بعد چانیول متوجه اشتباهش شد! اون داشت پرواز میکرد درحالی که تمام روزهای گذشته روی پاهاش قدم زده بود و این موضوع انقدر عجیب بود که همه متوجهش شده بودن!!
پیش از اون، چانیول عاشق این بود که توجه دیگران و جلب کنه و دیده بشه اما اخیرا انقدر مرکز توجه قرار گرفته بود که فقط میخواست ناپدید بشه پس با سریع ترین حالتی که از خودش سراغ داشت به اتاقش پناه برده بود.
کم کم داشت به این فکر میکرد که بکهیون یه دوربین مخفی توی اتاقش گذاشته و همیشه به محض اینکه لباسشو درمیاره میپره توی اتاق تا موقعیت های معذب کننده ایجاد کنه...و چرا چانیول هربار فراموش میکرد در لعنتی رو قفل کنه؟
"چانیول تو اینجایی؟ یه سری چیزای احمقانه شنیدم...پری های زایای توهمی داشتن میگفتن که حین پرواز کردن خیلی جذاب میشی اما تو که بلد نیستی پرواز کنی! شاید پری دیگه ای رو دیدن و فکر کردن که اون شخص تو بودی...خیلی احمقانس نه؟ منظورم اینه که تو به سختی خودتو کنترل میکنی که زمین نخوری...چطور ممکنه پرواز کنی؟ اونم وقتی همچین بارونی میاد...راستش من بارون و دوست دارم اما معمولا باعث میشه نتونم جایی برم و این مسخرس..."
بکهیون بدون اینکه نگاهی بهش بندازه به محض ورود شروع به صحبت کرده بود و انگار قصد نداشت تمومش کنه تا وقتی که چانیول دست ازادشو جلوی دهنش گرفت(با دست دیگش پیرهنشو جلوی بدنش نگه داشته بود!).
"اروم باش بکهیون...نفس بکش که وسط گفتن حرفات خفه نشی"
با شنیدن این جملات پری کوچیک تر چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید و به چانیول فرصت داد تا لباسشو بپوشه...و وقتی چشم هاشو باز کرد بدون اینکه ازش درخواست کمک بشه، بند های لباس چانیول و بست.
"من میتونم پرواز کنم"
بکهیون همچنان مشغول بازی کردن با اون بندها بود و به چانیول نگاه نمیکرد...به ارومی خندید و زمزمه کرد:
"معلومه که نمیتونی!"
اگه میخواست بکهیون و تحت تاثیر قرار بده، الان وقتش بود.
"ببین، نمیخواستم بهت بگم تا وقتی که کاملا پیشرفت کنم...بعد از اون روزی که تورو مقصر زمین خوردنم دونستن نمیخواستم ریسک کنم که بازم برات دردسر ایجاد بشه پس، تمام این مدت داشتم تمرین میکردم"
بکهیون قدمی عقب رفت، مشغول بازی کردن با انگشت هاش شد و ناباور جواب داد:
"داری شوخی میکنی مگه نه؟ هیچ میدونی تنهایی پرواز کردن وقتی هنوز کاملا اماده نیستی چقدر خطرناکه؟!"
لحنش سرزنشگر بود اما به چانیول نگاه نمیکرد و باعث میشد تاثیر کافی رو روی مخاطبش نداشته باشه...
"باور کن میدونم اما کاریه که شده...فکر میکردم بهم افتخار میکنی اگه ببینی که چقدر پیشرفت کردم...فقط تماشا کن"
چانیول گفت و بال هاشو تکون داد...بین زمین و سقف بلند اتاق پرواز کرد و بال های بزرگشو به نمایش گذاشت.
"به من نگاه کن بکهیون"
بکهیون سرشو بالا اورد تا به پری قدبلند نگاه کنه...وقتی نگاهشو روی بال هاش میچرخوند شوکه و کمی گیج به نظر میرسید و این دقیقا اون واکنشی نبود که چانیول میخواست...پاهاشو به زمین رسوند و بال هاشو جمع کرد.
"فکر نمیکردم از اینکه بهت نگفتم انقدر ناراحت بشی"
بکهیون سرشو پایین انداخت و دوباره با انگشت هاش بازی کرد:
"نه من ناراحت نیستم...خیلی هم خوشحالم که میتونی پرواز کنی و دیگه به خاطر کنترل نداشتن روی بال هات صدمه نمیبینی..."
دستشو زیر چونه ی پسر کوچیک تر گذاشت و بالا اورد:
"اما؟!"
چانیول مطمئن بود که برق زدن چشم های بکهیون و دید قبل از اینکه دوباره سرشو بندازه پایین...
"اما این که تو میتونی پرواز کنی...باعث میشه دیگه نتونم مثل قبل کنارت باشم...ممکنه بقیه فکر کنن با نیت دیگه ای بهت نزدیک شدم"
حین گفتن این جملات گونه هاش رنگ گرفتن و این به حدی بامزه بود که دوست داشت بکهیون و توی بغلش فشار بده!
"منظورت اینه که ممکنه فکر کنن میخوای اغفالم کنی؟ چون اصلا اینجوری به نظر نمیاد...برعکس، من دارم اغفالت میکنم!"
به طرز عجیبی بکهیون از نگاه کردن به چشم هاش امتناع میکرد...همونطور که سرش پایین بود چشم هاش گرد شدن و ضربه ی نه چندان ارومی به بازوش زد:
"دیوونه شدی؟ دیگه همیچن حرفی نزن!"
ناله ی ارومی به خاطر اون ضربه از بین لب هاش خارج شد اما گونه های سرخ بکهیون انقدر جذاب بودن که بیخیال دردش بشه و به جاش سر پسر کوچیک تر و توی بغلش فشار بده...
"حالا که انقدر خجالت زده میشی دوست دارم صبح تا شب از همین حرفا بزنم"
بکهیون هولش داد و با اخم بهش خیره شد و چانیول دوباره اون برق و توی نگاهش دید...چشم هاش میدرخشید!
"سعی کن برای خودت دردسر درست نکنی چون..."
قبل از اینکه حرفشو کامل کنه چانیول زمزمه کرد:
"چشم هات دارن برق میزنن!"
بکهیون برای لحظه ای شوکه شد و بعد نگاهشو به جای دیگه ای دوخت و به سادگی، اون درخشش از بین رفت...
"نمیدونم داری راجع به چی حرف میزنی!"
این واکنش کمی عجیب بود...چانیول تا به حال ندیده بود چشم های کسی بدرخشه و حالا بکهیون انکارش میکرد طوری که انگار موضوع خجالت اوریه...اما چرا؟ و چرا به محض اینکه نگاهشو از چانیول گرفته بود اون درخشش عجیب ناپدید شده بود؟
چونه ی بکهیون و گرفت و وادارش کرد بهش نگاه کنه و دوباره تکرار کرد:
"چشمات داره برق میزنه بکهیون...داره میدرخشه و کاملا طلایی شده"
درحالت عادی، چشم های بکهیون عسلی بودن و حالا کاملا طلایی شده بودن و میدرخشیدن...حقیقتا چانیول کمی نگران شده بود...شاید بکهیون مریض بود؟!
"این...این به خاطر عصبانیته...پری ها وقتی خیلی عصبانی هستن با نگاه کردن به عامل عصبانیتشون چشم هاشون میدرخشه...حالا فهمیدی؟ پس انقدر عصبانیم نکن!!"
چانیول فقط با یه نگاه به چشم های بکهیون میتونست بفهمه که داره دروغ میگه...اون دستپاچه شده بود و چانیول حدس میزد یه چیز خجالت اور درمورد برق چشم هاش وجود داشته باشه...یه چیزی مثل علامت دوره ی جفت گیری؟ اون لحظه چانیول به تمام داستان های عجیب غریبی که توی نوجوونی خونده بود لعنت فرستاد...چون داشت فکر میکرد که، ممکن بود پری های زایا هم مثل گرگینه های اومگا دوره ی هیت داشته باشن؟
چند ساعت بعد، چانیول داشت تمام کتاب های زیست شناسی که پیدا کرده بود و دنبال نشونه ای از درخشش چشم ها میگشت... و وقتی به جوابش رسید، متوجه شد که توی اون سرزمین رویایی همه چیز زیادی خوب، و ذهن اون زیادی منحرفه! بکهیون عاشقش شده بود!
چانیول دوباره و دوباره اون خط و خوند و هربار نگران تر شد...
"درخشش چشم ها در صورت نگاه کردن به چشم های معشوق اتفاق میوفته."
ممکن بود در لحظه ی اول به این فکر میکرد که خیلی عالیه که بکهیون عاشقش شده اما...این ترسناک هم بود! چانیول میدونست که به اون خرگوش طلایی علاقه داره اما هنوز به مرحله ی عشق نرسیده بود...و قبل از همه ی این چیزها، بکهیون دوستش بود و اون ابدا نمیخواست بهش صدمه بزنه...و عاشق شدن مساوی اسیب پذیر شدن بود...
اون میخواست بکی رو فراموش کنه، هرچند میدونست که اون مراقبشه و یه جایی، ته قلبش دوست داشت که دوباره به صورت رو در رو باهم ملاقات کنن...خودش اون ارتباط و قطع کرده بود تا صدمه نبینه اما منتظر بود که بکی دوباره جلوش سبز بشه...یه معجزه لازم داشت!
اما، فهمیدن این واقعیت ها که بکی نامزدی داشت که عاشقش بود و بکهیون قلبشو به چانیول داده بود باعث میشد تردید و کنار بزاره...باید بکی رو فراموش میکرد تا به بکهیون صدمه ای وارد نشه...بهرحال این یه تصمیم خوب بود چون، هم بکی به عشقش میرسید و هم بکهیون! صرف نظر از علاقه ی کوچیکی که به بکی داشت! اون علاقه با ندیدنش از بین میرفت...درسته؟!
شاید هم این فقط چیزی بود که چانیول فکر میکرد! این افکار تا طلوع خورشید بیدار نگهش داشتن...تا وقتی که بالاخره خستگی به افکار و احساسات درهمش غلبه کرد و به خواب رفت.
***
با قدم های محکم به مسیرش توی اون قصر بزرگ ادامه میداد تا به مقصد برسه...تابحال همچین خشم و عجله ای رو حس نکرده بود و میدونست که این بار به راحتی اروم نمیشد!
انگار شاهزاده ی بی فکر منتظرش بود چون، نگهبان ها بدون حرفی اجازه دادن وارد بشه...جونگده بین کوهی از لباس ها غرق شده بود و به محض دیدن بکهیون، با شوقی که قلابی بودنش حتی برای یه بچه هم مشخص بود به سمتش رفت:
"هی بکهیون...تو اینجایی!! برای انتخاب لباسِ مراسم اعدامت به مشکل خوردم...چطوره یه نگاهی بندازی و کمکم کنی؟"
بکهیون نمیدونست منبع اون جسارت چی بود...عصبانیتش؟ کینه ای که تمام زندگیش توی قلبش بود؟ یا اینکه حس میکرد چیزی برای از دست دادن نداشت؟ بهرحال تمام این دلایل بیخود بهش این جرات و دادن که برای اولین بار بعد از مدت ها خشمشو نشون بده...یقه ی پیرهن شاهزاده رو گرفت و نزدیک خودش کشید(کاری که برای حفظ ظاهر، محال بود هیچوقت انجامش بده!)
"حرومزاده ی خودخواه...به چه حقی توی کارهای من دخالت میکنی؟ فکر میکنی من بیکار میشینم تا هرغلطی میخوای انجام بدی؟ با وجود این همه نقطه ضعف واضح زیادی شجاعی جونگده!"
در حقیقت، ماموریت بکهیون به مشکل نخورده بود...اون هنوزم چانیول و زیر نظر میگرفت فقط، به صورت غیر رسمی...فکرشم نمیکرد که ندیدن چانیول انقدر براش گرون تموم بشه که به کشتن شاهزاده(و البته نامزدش)فکر کنه!
این حقیقت که جونگده به چیزهایی که شنیده بود واکنش نشون نداده بود و فقط نیشخند میزد باعث شد عصبانی تر از قبل بشه...میتونست همون لحظه اون عوضی و بکشه و به عواقبش فکر نکنه...میتونست؟! نه...بکهیون نقشه های بزرگ تری داشت...
یقه ی شاهزاده رو رها کرد و نگاه تهدید امیزشو بهش دوخت:
"من یه جاسوسم جونگده، اموزش دیدم تا شکست نخورم...هنوز نفهمیدی؟ شکست جزو گزینه های من نیست...کسی که میبازه تویی و فقط کافیه دهنمو باز کنم تا همه چیزتو از دست بدی...این اخرین اخطارمه، از چانیول دور بمون و اونو وارد هیچکدوم از نقشه های احمقانت نکن!"
جونگده شونه ی بی تفاوتی بالا انداخت:
" کی به اون احمق اهمیت میده؟ اینطور که معلومه خیلی روش تاثیر گذاشتی که حتی حاضر نشده اسمی ازت ببره...اگه اینکار و میکرد تا الان مرده بودی...چه حیف!"
بعد از چند ثانیه سکوت و نگرفتن جواب ادامه داد:
"این کاریه که تو میکنی درسته؟ همه رو گول میزنی...چیکارش کردی که حتی بدون دونستن اسمت انقدر بهت اعتماد داره؟ باید قیافشو میدیدی وقتی بهش گفتم باهم نامزدیم...فکر کنم اون احمق عاشقت شده باشه!"
دست هاشو کنار بدنش مشت کرد و جلوی خودشو گرفت تا علیرقم میل زیادش توی صورت پسر مقابلش فرودشون نیاره...این حقیقت که هیچ کاری جز کمک کردن به چانیول نکرده بود سرشو درد میاورد...قبول، اوایل برای این بود که اعتمادشو جلب کنه ولی خیلی زود فهمیده بود چانیول واقعا ساده تر از چیزی بود که انتظارشو داشت و اون سادگی بیش از حد گیجش میکرد...گیج و کنجکاو! و بعد، خودش هم نفهمیده بود چه زمانی هدفش عوض شده بود...دیگه نمیخواست فقط یه جاسوس باشه...کنار چانیول که بود تبدیل به شخص دیگه ای میشد که دوست داشت دیده بشه به جای تمام وقت هایی که توی سایه ها پنهان شده بود تا زنده بمونه... بکهیون اینو خیلی زود فهمیده بود که هرچقدر بی اهمیت تر میشد، جاش امن تر بود...
چانیول برای اون خیلی خاص و ترسناک بود اما برای چانیول، اون احتمالا فقط یه دوست دیگه بود که زمانشو باهاش میگذروند درسته؟ نه، چانیول نمیتونست عاشقش بشه...اون جذب پری های شیرین و پاک میشد نه کسی مثل اون با کلی راز و اشتباه! بکهیون اینو میدونست و هنوز عصبانی بود...اما مثل همیشه، حفظ ظاهر بهترین سلاحش درمقابل دشمن هاش بود! نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
" کار من اینه که...کسی باشم که بقیه انتظار دارن ببینن تا دوستش داشته باشن اما، نمیدونن که پشت اون نقاب دوست داشتنی چه کسی واقعا داره بهشون نگاه میکنه و منتظره تا اعتمادشون و جلب کنه تا ازشون استفاده کنه...و وقتی میفهمن که خیلی دیره! این شامل توهم میشه"
نگاه پر از سوال جونگده رو که دید ادامه داد:
"تو همیشه دنبال یه دلیل بودی که ازم متنفر باشی...این حالت و بیشتر دوست داشتی چون، بهت حس عذاب وجدان نمیداد! منم کارتو راحت تر کردم...من کسیم که دلایل زیادی برای تنفر ازش داری درسته؟ اما تو یه احمقی...هیچوقت نفهمیدی که همه ی این مدت، وقتی به من حسادت میکردی من کسی بودم که قربانی میشدم و تو فقط توی قصرت میموندی و به بهترین شکل ازت محافظت میشد...تو شاهزاده ی این سرزمینی و با این حال من همیشه اینجا بودم تا گندهاتو تمیز کنم...و این چیزیه که تمام این مدت نفهمیدی! دشمن تو من نیستم شاهزاده، خودتی!"
با پایان حرفش، برای حفظ ظاهر تعظیم کرد و تنهاش گذاشت...
جونگده برای مدتی به حرف هاش فکر کرد و بعد اولین چیزی که پیدا کرد و با عصبانیت توی دیوار کوبید...
***
خیلی سریع، خبر اینکه چانیول میتونه پرواز کنه توی تمام مرکز دانش پیچید و به گوش استاد عزیزش یعنی ییشینگ هم رسید...حتی قبل از اینکه وارد دفترش بشه میدونست قراره با سیلابی از سرزنش و شاید تنبیه رو به رو بشه...و این وسط، چانیول دوست داشت بهشون بگه که با وجود احترامی که براشون قائله، این زندگی خودشه و میتونه هرکاری که میخواد باهاش بکنه مگه اینکه اون سرزمین قوانین دیگه ای داشته باشه!
و بالاخره، زمانش رسید که سرشو پایین بندازه و فقط گوش بده!
"چانیول! تو اینجایی...یه سری شایعات راجع بهت شنیدم"
هرچند با شناختی که از خودش داشت میدونست که واقعا قرار نیست ساکت بشه و فقط گوش بده! چند قدم باقی مونده رو طی کرد و بعد نفس عمیقی کشید تا موقع توجیه کردن خودش نفس کم نیاره...
"شایعات درستن و من میتونم پرواز کنم. دفعه ی اخر وقتی بکهیون بهم کمک میکرد زخمی شدم و همتون اونو مقصر بی دست و پایی من دونستین. بکهیون دوست منه و نمیخواستم دوباره همچین چیزی تکرار بشه پس پنهانی خودم تمرین میکردم. اولش سخت بود اما کم کم یاد گرفتم و اسیب ندیدم. باور کن میدونم که تنهایی پرواز کردن وقتی هنوز کاملا اماده نیستم چقدر خطرناکه اما الان کاملا یاد گرفتم و جای نگرانی نیست پس..."
ییشینگ تقریبا از اون همه حرف به اون سرعت سردرد گرفت...اصلا صحبت کردن چانیول کی انقدر پیشرفت کرده بود؟ هرچند، وقتی استاد حرافی مثل بکهیون بالای سرش بود نباید تعجب میکرد! حرفشو قطع کرد:
"اروم چانیول! نصف حرفاتو نفهمیدم...فقط میخواستم بهت بگم باید با یه استاد تمرین کنی تا از مهارتت مطمئن بشم و بعد اجازه ی ازادانه پرواز کردن و داری"
با شنیدن این حرف، چانیول ناباور خندید:
"داری شوخی میکنی؟ میخوام بدونم استادی که میگی با بال های کوچولوش اصلا میتونه بهم برسه؟! شما نمیتونین به من بگین اجازه ی انجام کاری و دارم یا ندارم! من بچه نیستم...این دقیقا به اندازه ی ممنوع بودن خروج از اتاقم بعد از تاریکی هوا مسخرس"
ییشینگ اخم کرد و قدمی بهش نزدیک شد...داشت اون روی جدیش که داد میزد یه استاده رو نشون میداد.
"تو اینجا زندگی میکنی و باید به قوانین اینجا احترام بزاری...همه ی این پری هایی که میبینی قبلا امتحان امادگی جسمانی برای پرواز کردن و دادن و توهم استثنا نیستی"
چشم هاشو تو حدقه چرخوند و باعث شد ییشینگ آه پر حسرتی بکشه...مجاب کردن چانیول به کاری که دوست نداشت انجام بده از سخت ترین کارها بود و ییشینگ اینو از اولین باری که چانیول نیمه شب فرار کرده بود متوجه شده بود.
"فهمیدم...حالا میتونم برم؟"
شنیدن همچین حرفی از چانیول تقریبا غیرممکن بود و ییشینگ فقط با یه نگاه میتونست حدس بزنه که اون قصد نداره به حرفش گوش بده و فقط برای اینکه بتونه بره انقدر سریع قانع شده!
"نه! حالا که اینجایی میخوام یه گزارش کامل راجع به درس هات بهم بدی...و هرچیزی که به ذهنت میرسه"
با فهمیدن این موضوع که قرار نیست به این زودی بره، خودشو به نشستن روی صندلی دعوت کرد و شروع کرد:
"بکهیون داره خیلی خوب همه ی درس هارو بهم یاد میده...راستش بیشترشون شبیه چیزایین که قبلا یادشون گرفتم فقط زبونشون فرق کرده...اوه و باید بگم کتابای تاریختون واقعا داغونن! حداقل توی سرزمین قبلیم مردم تاریخ کشورشون و میدونستن اما اینجا همه چیز نابود شده...به بعضی چیزا علاقمند شدم، مثلا اناتومی بدنتون...واقعا جالبه! اتفاقا یه سوالم راجع بهش داشتم که خوب میشه اگه یکی بهم جواب بده"
سری تکون داد تا چانیول سوالشو بپرسه...البته مطمئن نبود که اون واقعا منتظر اجازه بود یا نه!؟
"اگه یه نفر بهت نگاه کنه و چشم هاش بدرخشه...این یعنی که، عاشقت شده؟ منظورم اینه که، معنی دیگه ای مثل عصبانیت یا هیجان زدگی نداره؟ از اونجایی که خودت عشق و تجربه کردی مطمئنم که میدونی..."
با شنیدن بخش اخر حرف هاش، سوال اصلی و نادیده گرفت و با حالت کاملا تهاجمی جواب داد:
"نمیدونم کی همچین حرفی زده اما اشتباهه...من تابحال عاشق نشدم"
چانیول پوزخند زد:
"اوه جدا؟ این حرف و وقتی به چشم های جونمیون نگاه میکنی بگو!"
شوکه شدن توی کل صورت ییشینگ پیدا بود و بعد از اون، حسی شبیه بیچارگی! همون حسی که توی چهره ی جونمیون بود! چرا همه از اینکه چانیول از زندگی عشقیشون سر در بیاره احساس بیچارگی میکردن؟ اون که رازدار خوبی بود!
"تو اون برق و دیدی؟"
همچین حرفی و قبلا از جونمیون هم شنیده بود...پس درست بود!
"همینه! پس اگه چشم های کسی برق بزنه یعنی عاشق شده؟ البته باید بگم برای فهمیدن این موضوع که شما دونفر عاشق همدیگه اید اصلا نیازی به دیدن برق نگاهتون نیست!"
ییشینگ با اخم ظریفی بین ابروهاش پرسید:
"منظورت چیه؟"
چانیول شونه بالا انداخت و لبخند زد:
"منظورم اینه که عشقتون خیلی واضحه! حتی برای من که تا دیشب نمیدونستم چیزی به اسم برق زدن چشم ها وجود داره! البته فکر میکنم دلیل اینکه کسی متوجهش نمیشه اینه که، شماها عادت دارید احساسات و از چشم های همدیگه ببینید...اما توی دنیای من، ادما خیلی سخت تلاش میکنن تا حرکات همو بفهمن چون اونجا چشم ها یه مقدار رازنگهدار ترن!"
یشینگ سر تکون داد اما قبل از اینکه چیزی بگه چانیول ادامه داد:
"فقط نمیفهمم چرا عشقتون و پنهان میکنین؟ اینطوری نیست که عاشق شدن اشتباه باشه...طبق چیزی که من از این سرزمین فهمیدم، اینجا همه چیز با محوریت عشق میچرخه...انگار که طبیعتتونه! حتی اگه اون از خانواده ی سلطنتی باشه و تو نه، بازم نباید عشقتو پنهان کنی...فقط باید بری و محکم ببوسیش و اجازه بدی بدن هاتون بیشتر باهم اشنا بشن...مطمئنم کسی به خاطر اینکه دنبال دلتون رفتین نمیتونه بهتون اسیب بزنه"
چانیول واقعا از اونا خوشش میومد...طوری که همو نادیده میگرفتن و به هم نگاه نمیکردن اما به هرچیزی راجع به هم واکنش نشون میدادن جذاب و دوست داشتنی بود...انقدر خوب بودن که چانیول هم با دیدنشون دوست داشت از تنهایی در بیاد!
"تو چیزی نمیدونی پس بهتره اینو پیش خودت نگه داری و دیگه راجع بهش حرف نزنی..."
مثل بچه ها پاهاشو به زمین کوبید و با اخمی که بیشتر بامزه ش میکرد تا ترسناک غر زد:
"چرا شما اصلا خوشتون نمیاد راجع به این چیزا حرف بزنید؟ من که نمیخوام از حرفاتون علیهتون استفاده کنم! راستی، من شنیدم که پری ها قبل از عاشق شدن میل جنسی ندارن...پس تو و جونمیون...؟"
لحن شیطنت امیز چانیول باعث شد ییشینگ اولین چیزی که به دستش اومد (که خیلی اتفاقی یه کتاب قطور بود) و به سمتش پرت کنه و چانیولم بعد از جاخالی دادن به سمت در رفت و با خنده زمزمه کرد:
"اینکه نسبت بهش کشش جنسی داری اونقدرام خجالت اور نیست!"
ییشینگ صبر نکرد تا چشمک چانیول و ببینه و کتاب بعدی و پرت کرد که متاسفانه به در بسته خورد!
قبول، ییشینگ واقعا اون کشش و میل و نسبت به جونمیون داشت اما حتی یک بار هم به چیزی فراتر از دیدنش فکر نکرده بود...با تشکر از چانیول، الان داشت به چیزهای غیرممکن زیادی فکر میکرد!!!
***
وقتی جونمیون پیغام ییشینگ و دریافت کرد که بهش میگفت باید همو ببینن، بدون لحظه ای تعلل سمت خونه ش رفت...بهرحال اونجا امن ترین مکانی بود که برای صحبت کردن سراغ داشتن! و البته، به خودش که نمیخواست دروغ بگه؟ دلتنگش بود و از هر بهانه ای برای دیدنش استفاده میکرد...شاید یکی از دلایل سپردن چانیول به ییشینگ به جای هر استاد دیگه ای همین بود! چانیول برای هردوشون دردسرساز و البته پر از مسئولیت بود اما بهونه ای دستشون میداد تا همدیگه رو ببینن...با اینکه عاشق هم بودن و هردوشون اینو میدونستن هیچوقت بهش اشاره نمیکردن اما حداقل وقتایی که تنها بودن میتونستن بدون ترس و نگرانی به چشم های همدیگه خیره بشن.
و همینطور هم شد...وقتی ییشینگ در خونه شو به روی جونمیون باز کرد برای لحظاتی توی چشم های همدیگه غرق شدن تا زمانی که یکی از پری ها نگاهشو به زمین دوخت و عقب رفت تا دیگری وارد خونه بشه.
"متاسفم که مجبور شدین این همه راه و تا اینجا بیاید سرورم"
جونمیون واقعا از اینکه همچین احترامی رو از طرف ییشینگ دریافت کنه خوشش نمیومد اما اعتراضی هم نمیکرد...فقط زیرلب زمزمه ای کرد که به راحتی به گوش ییشینگ رسید:
"اینجا بودن و دوست دارم"
تا زمانی که رو به روی هم نشستن حرف دیگه ای بینشون رد و بدل نشد.
"در مورد چانیوله..."
قبل از اینکه بتونه ادامه ی حرفشو بگه جونمیون زمزمه کرد:
"همیشه درمورد چانیوله...دارم فکر میکنم که نکنه به فرزندخوندگی قبولش کردیم؟"
سوالش لبخند کوچیکی روی لب های ییشینگ اورد و جونمیون ادامه داد:
"شایدهم باید اینکار و بکنیم؟ اما مطمئن نیستم بتونیم از پسش بربیایم!"
"مطمئنم که هیچکس بهتر از شما نمیتونه فرزندشو بزرگ کنه"
با شنیدن این جواب قلبش با درد فشرده شد...فرزندی که با عشق زاده نمیشد، بزرگ کردنشم لطفی نداشت و جونمیون میدونست که همچین چیزی رو نمیخواد...حتی فکر به همچین اینده ای میترسوندش.
برای خارج شدن از جو سنگین بینشون نفس عمیقی کشید و به بحث اصلی برگشت:
"بهرحال، چانیول چیشده؟"
"اون یاد گرفته چطور پرواز کنه...بدون کمک گرفتن از کسی! میدونم که چقدر خطرناکه اما موضوع اصلی این نیست"
قبل از اینکه جونمیون دهنشو باز کنه تا راجع به خطرات پرواز کردن یه تازه کار به تنهایی بگه جمله ی اخر ییشینگ ساکتش کرد...انگار موضوع جدی بود!
"فکر میکنم وقتشه که، چانیول حقیقت و بدونه"
***آرتی🌿:
با توجه به شرایط پیش اومده و اینکه دوهفته پیش شنبه و دقیقا وقتی که میخواستم اپ کنم اینترنت قطع شد، دو پارتی که نتونستم اپ کنم و یه جا گذاشتم...
وقتی بهتون میگفتم تا وقتی شهاب سنگ سقوط نکنه رو سرم به اپ کردن منظم ادامه میدم منظورم همچین شهاب سنگ هایی بود!^-^
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید❤
YOU ARE READING
Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)
Fantasyخرگوش بالدار🐰✨ 📌چانیول همیشه یه ادم معمولی بود...اما درست یک هفته قبل از تولد بیست سالگیش کمردرد وحشتناکی گرفت...و معمولی بودنش فقط تا روز تولدش ادامه داشت و بعد...اون بال داشت! رمنس💕فانتزی🧚🏻♂فلاف😻امپرگ👼🏻 چانبک🔥سولی🦄شیوچن😈