"تمرکز کن چانیول! فقط ازت میخوام خودتو ثابت نگه داری...اوج نگیر تو هنوز بلد نیستی درست روی زمین فرود بیای"
صدای بکی توی گوشش میپیچید که سعی داشت راهنماییش کنه اما در نهایت چانیول بازم داشت بالا میرفت!
"نمیتونم...اگه اروم بال بزنم میوفتم...نمیخوام بیوفتم"
بکی کلافه دستی به پیشونیش کشید:
"اگه از ارتفاع کم بیوفتی بدتره یا ارتفاع زیاد؟"
چانیول یه دفعه بال زدن و بین زمین و اسمون متوقف کرد:
"حق با توعه"
و اگه بکی به موقع نمیگرفتش قطعا سقوط دردناکی و تجربه میکرد...بکی ضعف جسمانی نداشت اما در حقیقت چانیول براش سنگین بود و حمل کردنش هربار سخت تر میشد...در نتیجه وقتی روی زمین فرود اومدن هولش داد و برای اولین بار فریاد زد:
"عقلتو از دست دادی؟ بهت گفتم زیاد بالا نرو و موقع پرواز کردن حرف نزن...میخوای بمیری؟"
چانیول از اون صدای بلند شوکه شد، این اولین باری بود که روی صورت بکی چیزی به جز اون چهره ی سرد و پوزخند معروف و جذابش میدید...عصبانیت! اما میدونست اشتباه از خودشه پس چیزی نگفت تا بتونه عصبانیتشو خالی کنه ولی در کمال تعجب، بعد از یه نفس عمیق...اون اروم شد و با لحن بی تفاوت همیشگیش زمزمه کرد:
"نمیتونی قبل از اینکه راه رفتن و یاد بگیری بدویی چانیول...اینجوری زمین میخوری"
پری قدبلند با سر تایید کرد و مظلومیت پیش بینی نشده ش باعث شد بکی پوزخند بزنه...چانیول به طرز جذابی بامزه بود! سری تکون داد تا این فکر از سرش خارج بشه...نزدیک غروب بود و وقتش شده بود که تمرین اون روزشون و تموم میکردن.
"باید برگردی...فردا درست مثل امروز برای تمرین اینجا باش"
اما قبل از اینکه بال هاشو تکون بده و بره مچ دستش توسط چانیول شکار شد:
"فردا نمیتونم بیام"
گوش های بکی تیز شدن، صورتشو کمی چرخوند تا بتونه از گوشه چشم چانیول و ببینه...هنوز سرش پایین بود.
"چرا؟"
چانیول دست بکی رو رها کرد و مشغول بازی کردن با بخش پایینی لباسش شد:
"میخوام با بکهیون برم بیرون"
اون هنوزم نسبت به پیچوندن بکهیون احساس بدی داشت پس میخواست باهاش بیرون بره تا از این حس خلاص بشه...اما انگار شیطان ریزنقش از حرفش چیز دیگه ای برداشت کرده بود...سمتش برگشت و با بی اهمیت ترین حالتی که میتونست پرسید:
"باهاش قرار داری؟"
سر چانیول به سرعت بالا اومد و با چشم های درشت شده به بکی خیره شد:
"چی؟ نه! من و بکهیون فقط...دوستیم"
به دلایلی اون نمیخواست بکی از علاقه ی کوچیکی که به همزادش داشت مطلع بشه! اما انگار، اون جاسوس و دسته کم گرفته بود!
"اگه اون فقط یه دوسته، ارزششو نداره که از تمرینت جا بمونی...درسته؟"
لحن پر اطمینان بکی باعث شد ناخواسته سر تکون بده اما به سرعت حرکتشو تصحیح کرد:
"درسته...نه! منظورم اینه که، البته که ارزششو داره...اون دوستمه!"
بکی دستشو زیر چونش زد و وانمود کرد درحال فکر کردنه:
"دوستی که در اینده میخوای ببریش سرقرار؟"
مچشو گرفت...حرفش درست بود اما، لعنت! چانیول نمیخواست جلوی اون بهش اعتراف کنه و به دلیل این موضوع اهمیت نمیداد.
"نه...من فقط حس خیلی بدی دارم که راجع به امروز بهش دروغ گفتم...اون میخواست که باهم اطراف شهر و بگردیم اما من گفتم به تنهایی نیاز دارم تا لازم نباشه چیزی از تو بهش بگم...باید دروغمو جبران کنم"
باورش نمیشد که انقدر توی دروغ گفتن ماهر شده بود...اول بکهیون و حالا بکی! و حالا متوجه میشد که وقتی یه دروغ و با بخشی از حقیقت قاطی کنی دروغ کوچیکت به سختی قابل تشخیصه...
بکی قدمی نزدیک تر اومد و زیر گوشش زمزمه کرد:
"پس تو هیچ میلی به اون پری رنگارنگ نداری؟ باشه...اما، از کجا مطمئنی که حس اونم به تو همینه؟ تو جذابی چانیول، ممکنه جذبت شده باشه"
"فکر میکنی من جذابم؟"
سوال ناخواسته ی چانیول کمی غیرقابل پیش بینی بود! بکی عقب رفت تا بتونه با خیره شدن به چشم هاش تاثیر حرف هاشو بیشتر کنه:
"من کور نیستم چانیول! اما ممکنه یه نفر این وسط صدمه ببینه"
حق با بکی بود ولی با این حال ترجیح میداد مثل یه خودخواه عوضی اهمیت نده! حداقل، حالا میدونست که از دید بکی جذابه و فعلا چیزای دیگه اهمیتی نداشتن...!
"چه اهمیتی برای تو داره؟"
این دفعه، چانیول مچشو گرفته بود! اما بکی خودشو نباخت و فقط بی اهمیت شونه ای بالا انداخت:
"زندگیت هر روز داره برای جاسوسی کردن جالب تر میشه! دو روز دیگه میبینمت"
بعد پرواز کرد و کم کم از دید چانیول که با لبخند بدرقه ش میکرد ناپدید شد.
"باید بهش یاد بدم چطور خداحافظی کنه؟"
***
وارد سالن بزرگ سلطنتی شد...نگهبان هایی که کنار در ایستاده بودن بهش تعظیم کردن و بعد از اون خدمه ای که دو طرف پادشاهش ایستاده بودن سر به تعظیم فرود اوردن...احتمالا لباس های مخصوصش اونها رو به اشتباه انداخته بود...نمیدونستن که اون هم توی این قصر فقط یه برده س!
"تنهامون بذارید"
صدای مردی که به تخت پادشاهیش تکیه داده بود به گوش رسید و نگهبان ها و خدمه از سالن خارج شدن...و بالاخره، بکهیون جلوی پادشاه و شاهزادش تعظیم کرد...
" کافیه بکهیون، میدونی که لازم نیست توی خلوت انقدر سرد رفتار کنی...از همه ی این تجملات که بگذریم، ما باهم فامیلیم"
پادشاه به نرمی صحبت میکرد اما بکهیون حتی یک کلمه از حرف هاشو جدی نگرفت...اون مرد فقط وانمود میکرد بکهیون و به عنوان عضوی از خانوادش میبینه اما هردوشون حقیقت و میدونستن...بکهیون فقط یه غنیمت جنگی از بزرگ ترین پیروزیش بود.
اما در اخر، اون پسر یه جاسوس بود و تعلیم داده شده بود تا دیگران و طوری که میخواد گول بزنه پس لبخند گرمی روی لب هاش جا داد:
"توجه خاص شما همیشه باعث افتخار من بوده سرورم"
اما بین لبخند های دروغین اون دو، کسی بود که اصلا راضی به نظر نمیرسید...شاهزاده ی مغرور با نگاه های کاملا خصمانه بکهیون و برانداز میکرد...ترجیح میداد اون شیطان ریزنقش و توی لباس های معمولی ببینه نه به شکلِ اشرافی و پراهمیت! جونگده از دیدن و شنیدن چیزی از بکهیون متنفر بود و از وقتی که یادش میومد، این موضوع عوض نشده بود.
و بالاخره، تنفر بی حدش کنترل زبونشو توی دست گرفت تا بحث و به جایی که دوست داشت هدایت کنه...سرزنش شدن بکهیون!
"به اینجا اومدی که برای پدرم توضیح بدی چرا هویت خودتو پیش اون دورگه ی پست افشا کردی؟"
فقط برای لحظه ای، از توهین شاهزاده به چانیول عصبانی شد اما جلوی نمایان شدن این حس توی صورتش و گرفت...چانیول یه دورگه بود اما پست نبود...مطمئن بود که افرادی که جلوش بودن از چانیول خیلی پست تر بودن...با دیدن نگاه منتظر پادشاه روی خودش این افکار و کنار زد...چرا اهمیت میداد که چطور از چانیول یاد میکنن؟ به هرحال اونا عادت داشتن که قبل از شناختن کسی به راحتی قضاوتش کنن و این موضوع هیچوقت تغییر نمیکرد!
"چانیول به اندازه ی خاص بودنش ساده س...چون با قوانین این سرزمین اشنایی نداره متوجه نمیشه که چه کسانی دوست هستن و چه کسانی دشمن...هنوز سردرگمه و مثل یه بچه ی گستاخ رفتار میکنه...من فقط دارم از این گمراهی استفاده میکنم...اون من و یه دوست میبینه و فکر میکنم این میتونه یه فرصت خوب برامون باشه تا اونو طرف خودمون بکشیم"
پادشاه سری تکون داد و بعد با نگاه سرزنشگری بهش خیره شد:
"اما ماموریت تو فقط جمع اوری اطلاعات بود"
یه نفر داشت از این بحث زیادی لذت میبرد تا وقتی که پادشاه لبخندی زد که از دید بکهیون بیش از حد کریح بود!
"اما تو به غرایزت اعتماد کردی...من به تو اعتماد دارم بکهیون! امیدوارم که اعتمادم باعث ناامیدیم نشه...میدونی که در اون صورت چه اتفاقی میوفته؟"
بکهیون فقط سر تکون داد...میدونست که جبران کردن یک شکست فقط با دادن جونش امکان پذیر بود...اما اون هیچوقت شکست نخورده بود!
پادشاه با لبخند حرفشو ادامه داد:
"هیچکس نمیخواد اتفاق بدی بیوفته...با کمک تو، ما اون سرزمین و مال خودمون میکنیم و به پری های احمق نشون میدیم که کدوم نژاد خالص تره! بعد از اون قصر باشکوه پادشاهشون مکان خوبی برای شما میشه تا بچه هاتونو بزرگ کنین"
با این اشاره ی مستقیم پادشاه، دو شیطان جوون بدون تلاشی برای پنهان کردن نفرتشون از این نامزدی احمقانه، به هم خیره شدن! اما بکهیون مطمئن بود که نمیخواد باقی عمرشو با اون شاهزاده ی خودخواه بگذرونه...و برای اینکه این اتفاق وحشتناک نیوفته، باید به غرایزش اعتماد میکرد و جلو میرفت...
و اگه میخواست صادق باشه، این بار خودش به غرایزش اعتماد نداشت...شاید این تبدیل به اخرین ماموریتش میشد! بکهیون نمیدونست چرا این بار مثل همیشه عمل نکرده بود...چرا خودشو به چانیول نشون داده بود و چرا بهش کمک میکرد پیشرفت کنه!؟ همه این کارهای جدید مثل زنگ خطر توی گوشش صدا میدادن و بهش میگفتن باید قبل از اینکه دیر بشه کنار بکشه اما خودش هم خوب میدونست از لحظه ای که خود واقعیش رو به چانیول نشون داده بود برای هر عقب نشینی دیر شده بود...
شاید نرمی چانیول روی اون هم اثر گذاشته بود...بکهیون اخیرا به چیز های زیادی اهمیت میداد...اون به شکلی که چانیول "بکی" صداش میکرد اهمیت میداد و با اینکه نمیخواست بهش اعتراف کنه اما ازش خوشش میومد...به روابط چانیول اهمیت میداد و از همه عجیب تر، به صدمه دیدن یا ندیدنش هم اهمیت میداد...چانیول داشت چه بلایی سر بی اهمیتی بکهیون میاورد؟
پیش از اون، بکهیون هیچکس نبود چون نمیخواست باشه...به شکل های مختلف وارد مکان هایی میشد که اجازه شو نداشت و با افرادی دوست میشد که نمیدونستن اون کیه! اما برای اولین بار، میخواست کسی باشه که توی خاطرات چانیول میمونه...برای یک بار هم که شده، میخواست به جای نشون دادن چیزی که دیگران دوست داشتن، به خودش فرصت دیده شدن بده و نمیدونست چرا چانیول و به عنوان اولین نفر انتخاب کرده بود...شاید چون اون متفاوت بود...خیلی خیلی متفاوت!
***
صبح روز بعد، چانیول تمام سالن غذاخوری رو دنبال بکهیون گشت تا تونست یه گوشه پیداش کنه...بکهیون همیشه ازش میخواست باهم غذا بخورن چون میدونست ارتباط برقرار کردن با دیگران برای چانیول راحت نیست اما این بار بهش توجه نکرده بود پس خودش، کنار بکهیون نشست.
"صبح بخیر"
بکهیون سرشو بالا اورد و با لبخند جوابشو داد اما یه چیزی مثل همیشه نبود و چانیول نمیتونست بفهمه چه چیزی اشتباهه!؟
"دیشب دنبالت میگشتم اما پیدات نکردم...دیدم که توی اتاقت نیستی اما اسمت توی لیست نگهبان بود و این یعنی همینجا بودی"
بکهیون فقط سرتکون داد و به خوردن غذاش ادامه داد!
"نمیخوای بگی کجا بودی؟"
در جواب چانیول، یه لبخند کوچیک روی لب هاش اورد:
"تو تنها کسی نیستی که گاهی به تنهایی نیاز داره"
اون پری کوچولو داشت ازش انتقام میگرفت؟ بهرحال این موضوع روی خواسته های چانیول تاثیر نمیذاشت!
"اما تنها بودن اونقدرم باحال نیست!"
درواقع منظور چانیول دقیقا تنهایی بود اما از اونجایی که روز گذشته رو با بکی گذرونده بود حس بدی بابت حرفش داشت!
"واقعا؟ پس دیروز بهت خوش نگذشته؟ اما من زمان خوبی و گذروندم"
این بحثی نبود که چانیول دوست داشت ادامش بده پس فقط لبخند زد:
"بیا امروز باهم بریم بیرون...هنوز جاهای زیادی از شهر هست که من بلد نیستم و خوشحال میشم اگه با تو برای اولین بار ببینمشون"
بکهیون قبول کرد و مثل همیشه، باهم اوقات خوبی داشتن چون اون پری کوچولو همیشه به شوخی های چانیول میخندید و گاهی هم باهاش شوخی میکرد...اما نمیدونست چیشد که یه دفعه همچین سوالی رو پرسید:
"پری ها و شیاطین میتونن باهم ازدواج کنن؟"
این سوال کمی بکهیون و شوکه کرد...دشمنی بین این دو نژاد باعث میشد مردم به جز نابود کردن هم به هیچ چیزی فکر نکنن اما چانیول راجع به پیوند مقدسی مثل ازدواج بین پری ها و شیاطین میپرسید! این پسر واقعا متفاوت بود!
"چرا همچین چیزی میپرسی؟ خیلی عجیبه!"
شونه ای بالا انداخت و به سادگی جواب داد:
"من شنیدم که پری ها و شیاطین فرق زیادی باهم ندارن پس، اگه علمی بهش نگاه کنیم...یه پری و یه شیطان میتونن باهم ازدواج کنن و بچه دار بشن؟ کنجکاو شدم"
بکهیون به ارومی سر تکون داد:
"طبق چیزی که ما میدونیم توی هزاران سال همچین چیزی هیچوقت اتفاق نیوفتاده...اما باید شدنی باشه چون، ژن های ما شباهت زیادی باهم دارن"
و الان، چانیول نمیتونست فکر کردن به بکی رو تموم کنه...تنها چیزی که تا این لحظه جلوشو گرفته بود این بود که، نمیدونست همچین چیزی ممکنه یا نه اما...حالا که ممکن بود چرا چانیول باید خودشو منع میکرد؟ بهرحال اون عاشق شکستن قوانین بود!
***
ووت یادتون نره🙄❤
CZYTASZ
Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)
Fantasyخرگوش بالدار🐰✨ 📌چانیول همیشه یه ادم معمولی بود...اما درست یک هفته قبل از تولد بیست سالگیش کمردرد وحشتناکی گرفت...و معمولی بودنش فقط تا روز تولدش ادامه داشت و بعد...اون بال داشت! رمنس💕فانتزی🧚🏻♂فلاف😻امپرگ👼🏻 چانبک🔥سولی🦄شیوچن😈