چیزی که بکهیون گفت به علاوه ی درخشش چشم هاش شوک بزرگی به همه ی کسانی که توی سالن بودن داد و در صدرشون چانیولی بود که هنوز نتونسته بود نگاهش و از چشم های قرمزی که بهش خیره بودن بگیره، نمیتونست اون درخشش خیره کننده رو هضم کنه. بکهیون چند لحظه ی پیش چی گفته بود؟ اصلا چطور همچین چیزی ممکن بود؟! صدایی از گذشته توی سرش پیچید..."چرا بهم نگاه نمیکنی؟ نکنه با دیدنم قلبت تند میزنه و دلت میخواد ببوسیم؟"
درسته، بکهیون از وقتی توی قصر سوخته هم و بوسیده بودن از نگاه کردن بهش اجتناب کرده بود. شایدم از قبلش؟ نمیدونست! چانیول اون زمان فقط این حرف و زده بود که به خاطر بوسه ی ناگهانیشون کمی بکهیون و دست بندازه اما هیچوقت واقعا به چیزی مثل این فکر نکرده بود، چطور میتونست باور کنه شیطان بی نقصی که به عنوان نامزدش کنارش بود بهش همچین احساسی داشت؟
"پس متوجه ی صورت خوشگلم شدی؟ اما چه فایده ای داره وقتی بهش نگاه نمیکنی؟"
چانیول متوجه شده بود که بکهیون بهش نگاه نمیکنه، اما بهونه های اون شیطان نسبت به همزاد پریش خیلی بهتر بودن! بعد از مبارزه با آبالون، بکهیون گفته بود به چهره ش اهمیت نمیده و اونم قبول کرده بود.
اما مطمئن بود که خیره شدن به چشم های قرمز بکهیون و به یاد داشت، شایدم فقط اینطور فکر میکرد؟ قطعا اون چشم هارو ملاقات کرده بود اما درحقیقت کسی که بهش نگاه میکرد بکهیون نبود، مین سوک بود!
به خاطر حجم اطلاعات جدیدی که توی مغزش اومده بود داشت دیوونه میشد، بکهیون دقیقا از چه زمانی عاشقش بود و چانیول چه غلطی کرده بود؟! ناخواسته با احساساتش بازی کرده بود؟ فقط به خاطر صلح بهش پیشنهاد ازدواج داده بود؟ حالا حس میکرد لیاقت تمام کتک ها و فحش هایی که از بکهیون خورده رو داشته! اون واقعا یه احمق تمام عیار بود.
بعد از گذشت لحظاتی که با بهت و غافلگیری همه ی پری های توی اون سالن همراه بود، بالاخره شیطان نگاهش و از چانیول گرفت و به رو به روش داد:
"همه میدونن من اولین شیطانیم که پا به این قصر گذاشته، برای صلحی که تقریبا هیچکس باهاش موافق نیست روی زندگیم قمار کردم و با نشون دادن احساسات واقعیم پیش همه ی شما خودم و به خطر انداختم...درحقیقت توی زندگیم هیچوقت به این اندازه اسیب پذیر نبودم! پس با اینکه خواسته ی زیادی به نظر میرسه ازتون میخوام راز من و از این سالن بیرون نبرید."
بکهیون امنیتش و به اون اشراف زاده ها پیشکش کرده بود تا اعتمادشون و به دست بیاره، پیامش واضح بود! شیاطین از حسش خبر نداشتن و اگه میفهمیدن خوشحال نمیشدن...و فقط اگه میفهمیدن، بکهیون میدونست چه کسانی رو مقصر بدونه!
پادشاه اولین کسی بود که به خودش اومد و با چهره ای که هنوز شگفتی توش پیدا بود جواب داد:
ESTÁS LEYENDO
Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)
Fantasíaخرگوش بالدار🐰✨ 📌چانیول همیشه یه ادم معمولی بود...اما درست یک هفته قبل از تولد بیست سالگیش کمردرد وحشتناکی گرفت...و معمولی بودنش فقط تا روز تولدش ادامه داشت و بعد...اون بال داشت! رمنس💕فانتزی🧚🏻♂فلاف😻امپرگ👼🏻 چانبک🔥سولی🦄شیوچن😈