Part 40

2K 581 334
                                    


با اینکه هردو چیزهای زیادی برای گفتن داشتن اما توی مسیرشون به اتاقی که برای چانیول اماده شده بود، سکوت کرده بودن. بکهیون چهره ی شیطنت امیز همیشگی مین سوک و به خودش گرفته بود هرچند که از درون درحال اتیش گرفتن بود و واقعا دلش میخواست چانیول و بزنه! اما وانمود کردن برای چانیول به اسونی بکهیون نبود و پری جوون واقعا سخت تلاش میکرد که سوالات توی ذهنش چهره شو شبیه علامت سوال نکنن! و با اینکه شب گذشته با خودش فکر کرده بود که میتونه با این حقیقت که خرگوش بالدارش درواقع بکهیونه کنار بیاد و درموردش سکوت کنه اما حالا که با اون پسر مواجه شده بود انواع سوال ها و طعنه هایی که میتونست در این مورد به کار ببره داشتن توی ذهنش رژه میرفتن. سعی میکرد افکارش و دور کنه تا بتونه مثل همیشه رفتار کنه و تمرکزش و روی چیزهایی بزاره که توی اون لحظه مهم تر بودن، مثل مبارزه ای که پیش رو داشت.

البته وقتی بالاخره بعد از ورود به اتاق و بسته شدن در تنها شدن بکهیون هیچ فرصتی به چانیول برای هرگونه حرفی نداد و حین صحبت کردن شروع به قدم زدن دور تا دور اتاق کرد:

"عقلت و از دست دادی؟ واقعا دیوونه شدی؟ اون گفت مبارزه کن و تو قبول کردی؟ اصلا تا حالا توی یه مبارزه ی واقعی شرکت کردی؟!"

داشت تمام نگرانی که توی وجودش نگه داشته بود و ناگهان با سرزنش کردن چانیول بیرون میداد و با اینکه اون حرف ها باید باعث شرمندگی پسر قدبلند میشدن اما به طرز عجیبی باعث گرم شدن قلبش شدن، چون هرچقدر هم که بکهیون سرد رفتار میکرد اما نگرانش بود و بهش اهمیت میداد! و البته، وقتی حرص میخورد بامزه میشد!

"نمیدونم منظورت از مبارزه ی واقعی چیه، اما اگه دعواهام توی دبیرستان و حساب کنیم میتونم خودم و توی لیست با تجربه ها بزارم!"

بکهیون هیچ ایده ای درمورد حرف چانیول نداشت، اما با یاداوری وضعی که چند دقیقه ی پیش دیده بود فکر کرد که ممکنه چانیول چیزهایی بلد باشه، بهرحال اون مین سوک و گوشه ی دیوار نگه داشته بود و تقریبا داشت خفش میکرد!

"تو بدن قوی و سرعت بالایی داری، اما اصول مبارزه رو نمیدونی و این کارمون و مشکل میکنه."

درواقع چانیول ادعایی روی قوی بودن یا بلد بودن روش های مبارزه نداشت چون هیچوقت علاقه ی چندانی به جنگیدن نداشت و تا جایی که ممکن بود ازش دوری میکرد اما دوست نداشت بکهیون اون و نابلد و احمق در نظر بگیره.

"چرا فکر میکنی بلد نیستم؟ اتفاقا خیلی هم خوب بلدم!"

شیطان همچنان به قدم زدن دور خودش ادامه میداد تا کمی اروم بشه اما بیشتر داشت سرگیجه میگرفت.

"اگه بلد بودی میدونستی که همیشه باید حواست به پشت سرت باشه تا یه شخص سوم پرتت نکنه یه طرف دیگه!"

Winged Rabbit / خرگوش بالدار🐰✨ (Completed)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora