C° 03

8.7K 1.8K 232
                                    

نیمه تاریک زندگی زیر زمینی


از روز های بعد کلاس های یاد گرفتن زبان برای اون بچه ها شروع شد.
اموزش های تصویری و فیزیکی برای بچه هایی که هیچ نظری درباره زبان ایتالیایی نداشتن بهترین روش بود.

چهار روز گذشته بود و تهیونگ هیچ چیزی رو از یونگی به یاد نداشت.
شایدن داشتن برادر هم یکی از خوش خیالی های همیشگیش بود.

روز پنجم داخل سالن غذاخوری پسر بزرگتری کنارش نشست .
تهیونگ مثل همیشه خودش رو جمع کرد.
میدید که چطور بچه های هم سنش بهش نگاه میکنن وقتی یه بچه بزرگتر کنارش می نشست...این همه توجه رو نمیخواست!

_تو تهیونگی؟
شوکه به پسر نگاه کرد.
_ مثل من حرف میزنی.

پسر بزرگتر خندید .
_ درواقع یکم باهم فرق دارن ولی اره... مثل تو حرف میزنم.

تهیونگ ذوق زده بود از اینکه بالاخره میتونه با یک نفر صحبت کنه.
اما جمله بعدی که پسر گفت باعث شد دوباره شوکه بشه.

_من دوست یونگی ام.

_ هیونگو میشناسی !

پسر نگاه مرددی به اونهایی که مسئول سرو غذا بودن انداخت .
_ ارومتر حرف بزن....میخوای یونگی رو ببینی یا نه؟

تهیونگ نمیدونست چرا این پسر انقدر عجیب رفتار میکنه

اینجا همه عجیب بودن (!)
به سرعت سرش رو تکون داد قبل از اینکه پسر پشیمون بشه.

_خوبه پاشو بریم.

چند دقیقه بعد همراه با پسر غریبه از بین راهرو های سنگی که با لامپ های سفید یا زرد روشن شده بودن حرکت میکرد.

چرا انقدر زود اعتماد کرده بود.

شاید فقط گفتن اسم برادری که نزدیک به دو روز هم باهاش معاشرت نداشت مدرک کافی برای اعتماد بود.

پسر ده ساله جلوی دری رسید نگاه نامطمئنی به تهیونگ انداخت.
_سر و صدا نکنی ها

_ باشه

در باز شد .

اولین چیزی که توی اتاق میشد دید تخت های سفیدی بودن که توی اتاق چیده شده بود.

با تخت های اتاق خوابشون فرق داشت!

پسر به ارومی کنار یکی از تخت ها رفت و به تهیونگ اشاره کرد تا نزدیکتر بیاد.
حس خوبی به اینجا نداشت.

و این حس بیشتر هم شد وقتی برادرش رو دید که با صورت زخمی روی اون تخت دراز کشیده .
_ هـ هیونگ؟

تهیونگ ترسیده بود.

یونگی زخمی و بیمار به نظر میرسید .
انگار که از یک تصادف فجیع نجات پیداه کرده باشه
سرش با بانداژ سفیدی بسته شده بود و صورتش زخمی و کبود شده بود.
یونگی به زحمت چشمه هاشو باز کرد و با دیدن برادر کوچیکترش که اماده گریه کردن بود فحشی زمزمه کرد.

_ بهت گفتم حالشو بپرسی نامجون ...نه اینکه ورداری بیاریش اینجا.

تهیونگ ترسیده پرسید.
_ میخوای بمیری هیونگ؟

یونگی خندید و سعی کرد روی تخت بشینه .بدنش زیر بار اون مبارزه انگار تکه تکه شده بود و کتف در رفته اش درد میکرد اما دلگرمی به تهیونگ اهمیت بیشتری داشت.

دستی به موهای بلند برادرش کشید .

_ حالم خوبه
دستش میلرزید.

شاید اونجا بود که اون بچه شش ساله برای اولین بار فهمید یه چیزی اونجا غلطه.
روزهایی که میگذشت مدام به این حدس پر و بال میداد.

غذاهایی با طعم های عجیب

کلاس های زبان فشرده

اموزش های دینی درباره خدایی که اون بچه های هیچ ایده ای راجبش نداشتن

کتاب مقدسی که مجبور به حفظ کردنش شده بودن

و اینکه هیچ وقت اجازه نداشتن از اون راهرو ها خارج بشن.

نور خورشیدی  که در سال فقط چند روز خاص اجازه دیدنش رو داشتن.

و کم کم اموزش ها شروع شد.

یک سال گذشت و بچه هایی که باید الان مدرسه رو شروع میکردن زیر بنای عظیمی سخت مشغول یاد گرفتن اسامی اسلحه های مختلف و ورزش های سنگین بودن.

هیچکس سوال نمی پرسید.

درواقع اون اوایل هر گونه واکنشی که برای مخالفت نشون میدادن برابر بود با اسیب دیدن تنبیه شدن و ترسناکتر از همه ...

زمانی بود که دختری بور که بقیه اونو کاترین صدا میزدن زمان تدریس کتاب مقدس به ایتالیایی دست و پا شکسته ای گفته بود که چیزی به اسم خدا بنظرش وجود نداره.

یه بچه هفت ساله فقط نظرش رو گفته بود اما پدر دینی که اون ساعت مشغول تدریس بود تا دو ساعت درسش رو رها کرد و با شلاق اونو رو جلوی چشم تمام کلاس کتک زد.

اونها میگفتن درد گناهان مارو پاک میکنه .
میخواستن با درد کفری که اون بچه انجام داده بود رو ازبین ببرن...

و اون روز بود که بچه های لرزون و ترسیده ای که از اون کلاس خارج شدن بالاخره فهمیدن مشکل از کجاست.

تمام این بنا
تمام اون دیوارها
تمام اون قانون های عجیب
تمام اون دروس اجباری

مثل زنجیری دور پاهای اونها پیچیده شده بود
کل این دیوارها مثل ماری دوره اونها پیچیده بود و لحظه به لحظه نفس کشیدن رو برای تک تک اونها سخت تر میکرد.

و بالاخره روح اونها اروم اروم کشته شد!

961.78 °CWhere stories live. Discover now