C° 04

8.4K 1.7K 271
                                    

جدا افتاده !

مرد مسن با لباس کشیش ها دور تا دور اتاق میچرخید.

هر چند دقیقه یکبار جمله ای رو به زبان ایتالیایی فریاد میزد و بچه ها از جا میپریدن.
لهجه غلیظی داشت و این فهمیدن منظورش رو برای بچه هایی که تازه یکسال بود که این زبان رو یاد گرفته بودن سخت ترمیکرد.

ترکه چوبی رو توی هوا تکون میداد و هر کسی که که از نفس افتاده بود رو با یک ضربه به حرکت وا میداشت.
اتاق تمرین به اندازه کافی وسیع بود تا بشه ازش به عنوان محیطی برای دویدن استفاده کرد .
دور پنجاهم همه از نفس افتاده بودن اما مرد بیرحمانه فریاد میزد کورِرِه(correreبدوید) .

ورزش های سنگین روزانه و تمرین های مبارزه ...روز به روز اون بچه هارو اب دیده میکرد و همه اونها برای یک هدف اموزش میدیدن.
محافظت از منجی بشیریت پاپ اعظم.

"پروژه فرشتگان" پاپ برنامه ریزی شده بود تا با اموزش بچه های از سنین پایین اونها رو برای پیروی و مبارزه برای پاپ تربیت کنه .محافظانی تربیت شده ...بادیگاردهای حرفه ای...و جنگجوهایی بی رحم.

در ازای مکان و غذایی که در اختیارشون قرار میگرفت باید سپاسگذاریشون رو نسبت به پاپ نشون میدادن (!)

بالاخره مرد راضی شد تا چند دقیقه اونها رو ازاد بزاره .
به محض خارج شدنش از اتاق خیلی از اون بچه ها رو زمین دراز کشیدن و عده ای که انرژی بیشتری داشتن خودشون رو کنار دیوار ها کشیده بودن تا استراحت کنن.

تهیونگ زانو هاشو بغل کرده بود .
عرق کرده بود و از الان میتونست لرزیدن عضلات پاهاش رو حس کنه .
کانال تهویه درست مقابلش بود و باد خنک باعث میشد از نفس نفس هاش کم بشه .
پسر بلوندی بالای سرش ایستاد .نور لامپ های اتاق از پشت سرش می تابید و سایه ای تاریک از اون نشون میداد.

_ از... اینجا... برو
به سختی صحبت میکرد اما تهیونگ فهمید .
وقتی دو پسر و دختر دیگه هم به سمت اونها اومدن ترسید.
به ارومی پرسید.

_ چرا

پسر به انگلیسی گفت که تهیونگ حق نداره اونجا بشینه اما تهیونگ اون جمله رو نفهمید .
دختری که آیژا صداش میکردن با صدای ریزی تقریبا جیغ زد.
_اس کاپا (گمشو)

بحث کردن فایده نداشت.
با ضعف بلند شد و به گوشه دیگه سالن رفت .

در یک جمله میشه توضیح داد .
سالی که گذشته بود واقعا سال افتضاحی بود.

فکر میکرد با یاد گرفتن زبان مشترک میتونه با بقیه همسن و سال هاش ارتباط بهتری برقرار کنه... دوست پیدا کنه ...اما

همه چیز بدتر شد.

ریشه همه اونها هم برادر بزرگتری بود که باعث حسادت بقیه بچه ها شده بود.
تهیونگ هیچوقت نفهمید چرا اما روز به روز که به برادرش نزدیکتر میشد انگار از بقیه اون بچه ها دورتر میشد .
هر وعده غذایی که کنار برادرش میخورد و هر مکالمه ای که با دوست های نچندان زیاد یونگی انجام میداد ... همه چیز رو بدتر کرد.

و بعد حتی اونهایی که دلیلی برای اینکار هم نداشتن به بقیه پیوستن.
یکجور پیروی از اکثریت.

برای همین بود که تهیونگه هفت ساله گوشه گرمتر سالن نشسته بود و حالا هیچکس حاضر نبود زیاد بهش نزدیک بشه .
بچه لوسی که حمایت برادرش رو داشت....دوست نمیخواد!

دیدگاهی سطحی و بیرحمانه .

دختری با دیدن حالت تهیونگ پرسید.
_ به برادرش نمیگه؟

بقیه پسر ها برگشتن و نگاهی به سمتی که اون نشسته بود انداختن.
همون پسری بلوندی که اولین نفر به سراغش رفته بود اخم کرد.

_ اگه ترسو باشه حتما ...میگن.
زبانش هنوز هم مشکل داشت اما کلماتش به اندازه کافی بلند بود تا پسر بچه بشنوه و پاهاش رو محکم تر بغل کنه .

پیشونیش رو به زانوهاش فشرد.
به یونگی نمیگفت.

نه برای ثابت کردن به اونها برای ترسو نبودنش.

نمیخواست یونگی بدونه که اونقدر ضعیفه.

همیشه میدید که همسن و سالهای برادرش چطور بهش احترام میزارن.

مشخص بود که یونگی قویه!

تهیونگ نبود.

دوست نداشت یه بار اضافه باشه ....شاید بیشتر از سنش به این قضیه فکر میکرد.

همه اون بچه های کاملا سطحی قضاوت میکردن .اون ها فقط سه وعده غذایی رو کنار هم میخوردن.
اینجوری نبود که بشه گفت با هم صمیمی هستن.

یونگی فراتلو مراقبش بود.
همین!

و این باعث شده بود زمان هایی که اون کنارش نیست...مثل یه عجیب غریب باهاش رفتار کنن.

دیگه نمیخوام مراقبم باشی فراتلو

در اهنی با صدای بدی باز شد و همون کشیش یا مربی دوباره داخل شد .
کاملا پر انرژی کیسه بزرگی رو روی شونه اش انداخته بود .
وقتی به وسط سالن رسید کیسه رو همون وسط انداخت .صورتش هیچ نشونه ای از خستگی نداشت ...شاید قبل از خدمت به خدا ورزشکار بوده ؟ کسی چه میدونست.

بچه ها هنوز خسته بودن اما کنجکاوی چند نفر از اونها رو به دور مربیشون جمع کرده بود ...حداقل میدونستن تا وقتی درست رفتار کنن و سرپیچی نداشته باشن تنبیه نمیشن.

پسری با چهره اسیای پرسید.
_کوذه کواستو؟ (این.. چیه؟)

مرد با سرخوشی قهقه زد و طنابی که در کیسه رو بسته نگه میداشت باز کرد.
همزمان با اون لحجه غلیظ جواب داد.
_نو اُوا پراتیکا ( تمرین جدیده)

بعضی ها متوجه نشدن اما وسیله های رزمی که از داخل کیسه به زمین می افتاد خودش همه چیز رو توضیح میداد... دردسر تازه!

961.78 °CWhere stories live. Discover now