C° 16

7.3K 1.6K 538
                                    


مردم از ترسوها خوششان نمی‌آید‌، اگرچه خودشان چندان هم شجاع نیستند‌. آنها از ضعیف و ناتوان بیزارند‌. اگرچه خودشان هم کمتر قوی و توانا هستند.‌

پشت کسی هستند که توانا باشد‌. اما اگر آن قدرت ضعیف شود‌، مردم خود به خود از او دور می‌شوند.
اگر قدرتی که می‌پسندند از پا در بیاید ، آنوقت همین مردم لگدش می‌کنند و از رویش می‌گذرند‌، همین مردم...

"محمود دولت آبادی"
__________________________
اگر روزی قرار باشه زندگیمو بنویسم احتمالا فقط به یک جمله ختم بشه .

تنها آدمی که میخواستم توی این دنیا زندگی کردنشو ببینم

بخاطر جون یک ادم بی ارزش مرد

من محکوم به زندگی با ادمی شدم با دستای اون مرد نجات پیدا کرده بود
و پایان .

پیرمرد گونه ای پسر کوچیکتر رو نوازش کرد .
پسر بچه گریه میکرد .

شاید بخاطر همین بود بود که دست اون مرد کشیده محکمی روی توی صورتش کوبید .

تا ساکت بشه؟
شاید از کتک زدن بچه های برهنه لذت میبرد؟
پسر ساکت نشد

اون دونفر دیگه هم بی قرارتر شده بودند .
طناب های دست نامجون داشت مچ اون پسر نوجوان رو زخم میکرد .

ترس

ادرنالین

خشم

وحشت

همه اینها در برابر درد ,مسخره به نظر میرسید.
پیرمرد داشت بچه رو توی حوض آب میکشید .
همه چیر به سکون رسیده بود .

قطرات آبی که بخاطر تقلاهای پیرمرد وپسر بچه روی مرمرها می افتاد .
انگار سالها طول میکشید تا قطره ها به زمین برسند .

زمان  مثل ماری به اهستگی روی زمین میخزید و دور اتاق میپیچید .
اونقدر حلقه اش تنگ شده بود که هر ثانیه به مرگ محکوم بود .

بچه بیچاره .
داد میزد
شاید هم فریاد ؟

دایره لغاتش خیلی کم بود .
اسم های آشنایی رو زبون می آورد
فراتلویی که نبود تا نجاتش بده
نامجونی که از طناب ها ضعیف تر بود .
سوکجینی که کر شده بود و صورتش رو به سمت دیگه میچرخوند .

پسر بچه جیغ کشید .
اینکه چه اسمی رو به زبون آورد هنوز هم مشخص نیست .

ادامه اون صدا زیر آب بیان شده بود و به جز قطرات آب شاید شنونده دیگه ای نبود.
زمان در لحظه ای دیوانه وار به سکون کشیده شد .

طناب نامجون باز شده بود
به جلو خیز برداشت.
دستش به عقب کشیده شده .

یک ارتباط چشمی کوتاه .
سوکجین خودخواه بود ؟
شاید هم ترسیده ...

961.78 °CWhere stories live. Discover now