و روزی هم دنیا را پیِ تکه های باقی مانده از دفترت خواهم گشت که میدانم مدت هاست دور انداخته ای، و تمامیِ آن آخرین دست نوشته هایت را خواهم خواند. من باید بدانم عزیزترینم، باید بدانم آیا تو هرگز دوستم داشته ای؟ گرچه اگر هیچ گاه مرا نخواسته ای باز هم حق با توست. مرا چه به مخالفت؟ همه حق های عالم با توست. و اگر حتی یک لحظه، یک ثانیه از تمام این عمر که گذشت با خود فکر کرده ای اندک عشقی در دلت از آنِ من است، مهربانم، من لایق آن نیستم. تو ارزشمندتر از آنی که عاشق من شوی.
با همه ی این حال، خودخواهی نباشد، اما کاش فقط میدانستم...
تو هیچ وقت مرا دوست داشته ای؟_____________________________________________
"تو اخراجی!" پاول وقتی این رو میگفت حسِ پیروزیِ عجیبی داشت. چیزی که بعد از مدتها جنگیدن بهش رسیده بود. اون داشت تو این حسی که ماهها انتظارش رو میکشید غرق میشد که صدای لویی رو خیلی واضح شنید که پاسخ داد: "خب به درک، پاول." و بعد کیفش رو از روی میز برداشت و برای یک لحظه به چهرهی رئیس جدید نگاه انداخت که انگار تمام شادیش تبدیل به خشم شده بود.
"اوه تاملینسون مطمئنم به همین زودیا شغلی پیدا نمیکنی، و امیدوارم تا ابد طول نکشه و از گشنگی نمیری."
لویی تاملینسون، کارمند موفق یک شرکت تبلیغاتی بود که مدتها با پاول سر ریاست شرکت رقابت داشت. و حالا این مرحله با یه شکست ناجوانمردانه تموم میشد.
"تقلب کردی پاول." لویی از کیفش یه برگهی تا شده رو روی میز کوبوند و با لحن محکمی گفت: "قبل از اخراجم، برگهی استعفام رو بخون عوضی." و یک ثانیه بعد اون دیگه در اون اتاق نبود.
همینطور که به سمت خونهی کوچیکش رانندگی میکرد در این فکر بود که هر چه زودتر ماشینش رو بفروشه تا اجارهی عقب موندهی این چند ماهِ گذشته رو برای خانم استون کنار بذاره. اون باید به شرکتهای مختلف سر میزد تا بتونه کار پیدا کنه. البته که این اصلا براش ساده نبود. اخراج شدن از شرکتی که هفت سال با رویای ریاست توش تلاش کرده بود سخت آزارش میداد.
و حالا صدای زنگ گوشیش کلافهاش کرده بود. نایل بود که از صبح دست از سرش بر نداشته بود.
"از صبح دارم باهات تماس میگیرم!"
لویی میدونست، اما خسته تر از اون بود که بخواد توضیح بده.
"رفیق تو اخراج شدی؟"
"استعفا دادم." لویی اصلاح کرد.
"اخراج شدی."
لویی آه کشید. "خب که چی؟"
"جِین باهام تماس گرفت. گفت که پاول بهش خبر داده که تو اخراج شدی. یه فکرایی تو سرشه! یه کاری بکن!"
پاول حتی صبر نکرد من از شرکت بیرون بیام و با جین تماس گرفت؟ این نهایت سرعته... لویی با خودش فکر کرد.
YOU ARE READING
Drowning In Your Breath
Fanfictionراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...