Chapter 43

2.3K 456 349
                                    

You were the hardest lesson I ever had to learn.

تکیه داده بود به دیوار ساختمون سپید، یه جایی دور از درب ورودی، در پوشش درخت‌های افرا و تو عمق تاریکی، چهره‌ی لویی رو زیر نور ماه تماشا می‌کرد. مرد دراز کشیده بود روی چمن‌ها و سرش رو به پای هری تکیه داده بود. از نوازش موهاش توسط دست‌های هری لبخند می‌زد، اما در حقیقت تمام وجودش لبریز از درد بود. طوری که لبخندها طعم تلخِ تظاهر می‌دادن رو هر کسی می‌تونست متوجه شه، چه برسه به هری که مدام به خاطرش آه می‌کشید.

صدای همهمه و نواختن موسیقی از داخل سالن می‌اومد. به احتمال زیاد مراسم تموم شده بود. لویی سرش رو خم کرد تا به هری نگاه کنه. "فکر می‌کنی هنوز مهارت اغواگری داشته باشم؟"

"چرا می‌پرسی؟"

"خب، اون آقایی که همیشه کنار در ورودی می‌ایسته به نظر گی میاد، و ساده..." لویی گفت و به واکنش هری آهسته خندید. هری لبخندی زد و سرش رو با تاسف تکون داد.

"دفعه‌ی پیش بهش گفتی من همسرت هستم عشق..."

"یعنی دیگه نمی‌شه گولش بزنم؟ یا... نمی‌شه واقعا همسرم باشی؟"

"می‌شه. هر دو می‌شه." هری انگشت‌هاش رو به نرمی روی گونه‌ی مرد قرار داد و نوازش کرد. لویی مشتاقانه پلک نمی‌زد و به هری خیره مونده بود. "به نظرت من تو رو اغوا کردم؟"

هری کمی مکث کرد، بازدم عمیقی رها کرد و چشمهاش رو از لویی گرفت و به دوردست، جایی که پل قرار داشت سپرد. "شاید..."

"می‌دونی عشق با اغوا جور در نمیاد هری؟"

"تو به خدا باور داری؟"

سوال ناگهانیِ هری باعث شد سرش رو بلند کنه و بشینه. چشمهای ناخوانای مرد رو با حیرت‌ کاوید، وقتی چیزی نفهمید نزدیک شد و بوسه‌ای کوتاه نوک بینیش کاشت و کمی فاصله گرفت.‌ "چی شده عزیزم؟"

"نمی‌دونم..."

"هری..."

"چند ثانیه... فقط... چند ثانیه بهم فرصت بده که بمیرم."

لویی با ترس چشم‌های غمگین مرد رو ملاقات کرد. ناباورانه سعی داشت جمله‌ای که می‌شنید رو هضم کنه. مردمک‌های لرزونش با وحشت بین چشم‌های سبز در سفر بودن. "باهام حرف بزن."

هری سرش رو به دیوار تکیه داد و هوفی کشید. "می‌شه ازت بخوام امشب که رفتیم خونه، حتی اگه ازم عصبانی بودی و دلت نخواست نزدیکم بشی... پیشم بخوابی؟‌ سه هفته‌ست درست نخوابیدم."

لویی خودش رو بالا کشید، دست‌هاش رو به شونه‌های هری تکیه داد، پاهاش دو طرف بدن مرد قرار گرفتن و آروم نشست. هری در سکوت تماشا کرد. مثل پسر‌بچه‌ای مظلوم لبش رو از اضطراب می‌گزید و آهسته زیر لمس‌های لویی آب می‌رفت. لویی حالا که کنترل بیشتری داشت، نزدیک شد و شروع کرد به گذاشتن بوسه‌های ریزی روی گردنش، و هر از چند گاهی نفس لرزون هری رو می‌شنید که زیرلب زمزمه می‌کرد: "بس کن..."

Drowning In Your BreathWhere stories live. Discover now