Just breathe and let your story live in memories.
جاناتان دروازه رو باز کرد تا بالاخره بتونه دور از میلهها با زین دست بده. نمیتونست انکار کنه که حضور زین رو از بقیه دوستهای لویی بیشتر میپسندید. اون ساکت و آروم بود، و شخصیت رازآلودی داشت. جزو افرادی بود که جاناتان میدونست میتونه از حرف زدن باهاش لذت ببره.
"جان! چه خوب که باز میبینمت."
"بیا تو پسرم، لویی و هری خونهان."
"اومدم این رو بهشون نشون بدم." زین با ذوق پاکت بزرگی که دستش بود رو بالا آورد، و مقوایی رو از داخلش خارج کرد. چشمهای جاناتان با کنجکاوی دنبال ردی از نوشته یا تابلو میگشتن، اما با حیرت سعی کرد بتونه چیزی رو که میدید توصیف کنه. پرترهای بود از هری و لویی، و پسزمینه برمیگشت به برگانجیریهای باغ. انگار که لویی نشسته باشه، هری از پشت دستهاش رو دور بدن مرد حلقه زده بود و چونهاش رو به شونهی لویی تکیه داده بود و میخندید.
"تو... بینظیری!"
"فکر کنم از لبخندهاشون راضیام جان. واقعی بهنظر میرسن. ببین حتی چروک اطراف چشمهای لویی رو هم خوب درآوردم. فقط برای چشمهاشون اومدم. هری چشمهای عاشقی داره، نمیشه بدون نگاه کردن بهشون کشید."
"دیر اومدی پسرم، حالا دیگه چشمهای لویی رو هم نمیشه کشید."
زین مردد به چهرهی پیرمرد نگاه کرد. مقوا رو به پاکت برگردوند و با بیتابی دستی به موهاش کشید. جدیدا موهاش کمپشت شده بودن. انگار که فشار و استرس چند صباح اخیر روی موهاش تاثیر گذاشته بود. "لویی میره؟ واقعا اینکارو میکنه؟"
"خودشم نخواد بره، هری اجازه نمیده که بمونه."
"چرا؟ هری چی میخواد؟"
"میتونه با نبود لویی کنار بیاد، اما با این فکر که لویی رو از پسرش جدا کرده نه."
لبخند بزرگی روی لبهای زین نقش بست و با افتخار سر تکون داد. "مردِ بزرگیه." نفس عمیقی کشید و باز تکرار کرد. "خیلی مرد بزرگیه."
جاناتان با دست اشاره کرد تا با هم به سمت خونه قدم بزنن. کمی از وضعیت لیام پرسید، و بعد یکم راجع به اوضاع خودش در دانشگاه. زین با حوصله توضیح میداد. تو نقطهای از زندگی قرار داشت که عاشقانه از هر لحظه لذت میبرد و میتونست تا ساعتها حرف بزنه و خسته نشه. چشمهاش میدرخشیدن، همین درخشش خبر از احوالِ این روزهاش میداد.
کنار درب ورودی که ایستادن، جاناتان دست روی شونهی زین گذاشت و با آرامش توضیح داد. "حالشون خوب نیست. با هم حرف نمیزنن. هر مکالمه با اشک و آه و دعوا تموم میشه. اگه رفتار خوبی نداشتن بذار به پای این خستگی."
KAMU SEDANG MEMBACA
Drowning In Your Breath
Fiksi Penggemarراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...