Chapter 11

2.9K 627 204
                                    

لویی سعی کرد مثل دامادا لباس نپوشه، گرچه هیچ وقت نمی پوشید. با یه هودیِ خاکستری و جین مشکی تمومش کرد. و البته موهاش رو پراکنده گذاشت، چون فکر میکرد اینطوری قشنگ ترن. گرچه جِین همیشه بابتش عصبی می شد...

جِین. لویی خیلی بهش فکر کرد. اینکه تصمیم درست چیه و تا کی قراره عذاب بکشن؟
و هنوز بابت زخم های فردی قلبش درد می کرد و کنجکاو بود. میدونست که جین مطمئنه لویی حاضره بمیره ولی به پسرش آسیب نرسه. اما حالا مهم جِین نبود، مهم فِردی بود.

زنگ خونه به صدا درومد، و لویی دستپاچه شد. چند لحظه گذشت تا بفهمه باید چیکار کنه‌.‌ سمت در رفت و بازش کرد. بعد چند ثانیه هم هری رو، همونطور که انتظارش رو داشت ملاقات کرد. تیشرت و سوییشرت مشکی و ساده ی همیشگی. اون واقعا باید از اون همه پول برای خرید هزارتا لباس استفاده میکرد. اما لویی اهمیت نمیداد، همه چیز به این پسر میومد.

"میبینم که به حرفم گوش دادی." هری گفت در حالی که سر تا پای لویی رو نگاه می کرد.

"اوه وایسا کت و شلوار دامادیم یادم رفت! برم بیارمش." لویی گفت و هری خندید.

"البته کت و شلوار بهت میاد." هری با یادآوری لویی تو کت و شلوار کاریش این رو گفت، البته بلافاصله پشیمون شد چون با شناختی که از لویی داشت قرار بود تیکه ی بدی بهش بندازه.

"تو به عنوان یه رئیس وظیفته که دید بزنی؟ یا همیشه به صورت عادی دید میزنی؟" لویی نتونست جلوی زبونش رو بگیره.

"سعی نکن شوخ بنظر بیای، چون معلومه که از یه چیزی ناراحتی." هری گفت و لویی واقعا شوکه شد. باعث شد چشم هاش گرد بشن و با گیجی بپرسه "از کجا معلومه؟"

"ارتباط چشمیت رو سه بار باهام قطع کردی، دو بار دست‌هات رو لای موهات بردی. بذار فراموش نکنم بگم که چشم‌هات چقدر خسته‌ان. از فکر کردنِ زیاد خسته شدی؟"

"بَه! تو روانشناسی چیزی هستی؟"

"یه همچین چیزی."

لویی بالاخره خودش رو مجبور کرد که به چشمهای هری نگاه کنه. و از کارش پشیمون شد چون تقریبا بعدش حرفی برای گفتن نداشت. یه سکوت غیر عادیِ دیگه که شکونده نمی شد.

هری هم خوب میدونست چه مواقعی باید سکوت کنه، شاید به اینکه چشم ها هم حرف میزنن معتقد بود.
و درسته که چشم ها حرف میزنن، اما حرف هایی که چشم های لویی میزدن هری رو غمگین می کرد. امشب لویی از نظرش خسته ترین مرد دنیا بود.

"میخوای نریم بیرون؟ تو خیلی خسته بنظر میای لویی."

لویی خوشحال بود که هری سکوت رو شکونده‌.

"نه من خوبم. خیلی هم سر حالم." دروغ گفت.

"دروغگوی بدی هستی."

"دروغ نگفتم." لویی داشت از این قوه ی تشخیص هری خوشش میومد.

"چشم هات تو رو خیلی ساده لو میدن."

Drowning In Your BreathWhere stories live. Discover now