Chapter 49

2K 457 400
                                    

We left, but our feelings didn't.

"لویی کیه؟"

لیلی که با کنجکاوی سوالی که ذهنش رو به درد آورده بود پرسید، هری وسط اتاق ایستاده بود تا گل‌ها رو توی گلدون قرار بده. در همون حال میخکوب شد. شنیدن اسم لویی از زبون دخترش چیزی بود که همیشه ازش هراس داشت، و حالا که اتفاق می‌افتاد می‌ترسید جمله‌ای برای معرفیِ لویی پیدا نکنه. دیگه هیچ تعریفی ازش نداشت، و اونقدر این سکوت طولانی شد که می‌تونست کنجکاوی لیلی رو از چشم‌هاش ببینه.

"از کجا می‌شناسیش؟"

"عمو نایل پیغام گذاشته که لویی این هفته پرواز داره. اما چرا من نمی‌شناسمش؟"

مرد گلوش رو صاف کرد و سعی کرد عادی رفتار کنه. "چون... هفت ساله به لندن نیومده."

لیلی طبق معمولِ وقت‌هایی که متوجه می‌شد یه چیزی اشتباهه، چشم‌هاش رو ریز کرد و به پدرش خیره شد. "خب؟"

هری آهسته خندید و چند شاخه گلی که آورده بود رو روی میز قرار داد. عطر یاس همین حالا هم تمام محوطه رو در بر گرفته بودن، و این تنها چیزی بود که تو این وضع بهش آرامش می‌بخشید. با قدم‌های شمرده به سمت دخترک اومد و کنارش نشست. حالا که لویی بر می‌گشت، باید چیزهایی رو براش توضیح می‌داد.

"تو گیلبرت رو خیلی دوست داری مگه نه؟" لیلی بی‌تردید تایید کرد. از وقتی به مدرسه رفته بود جز درباره‌ی گیلبرت از هیچ‌چیز و هیچ‌کس حرف نمی‌زد. "خب، لویی... اون برای من بیشتر از... من... ما..." ابروهاش به هم گره خوردن و برای چند لحظه از اینکه اعتراف کنه ترسید. حتی دیگه یادش نمی‌اومد لویی تو اون سه ماه براش کی بوده، دوست‌پسر؟ دوست؟ کی بود که حالا هری برای معرفی هیچ لقبی پیدا نمی‌کرد. کی بود که فقط سه ماه طول کشید تا یه عمر تو قلب هری جا خوش کنه.

"دوستش داری؟" چشم‌های آبی دختر از شدت هیجان مدام باز و بسته می‌شدن.

"داشتم..." اصلاح کرد، اما انگار همزمان کسی قلبش رو سخت چنگ ‌گرفت. شاید کاملا دروغ نبود، اما واقعیت هم نداشت.

"پس تو یه نفرو دوست داشتی..."

"همه‌ی ما یک بار تو زندگیمون عشق واقعی رو تجربه می‌کنیم لیلی، بستگی داره بتونیم درست هدایتش کنیم یا نه."

"شاید یه روز بازم عاشق شدی..."

"اوه نه دختر کوچولو، خسته‌ام. خیلی دردسر داره. دیگه قلبم نمی‌کشه." هری دست دخترک رو تو دست‌هاش گرفت و نوازش داد. "دوستت دارم. این همون حسیه که آدم‌ها دنبالش می‌گردن عزیزم، اینکه کسی رو با تمام وجود دوست داشته باشن و اون‌ها هم درک کنن."

Drowning In Your BreathWhere stories live. Discover now