Chapter 50

4.7K 544 1.1K
                                    

Love, it's all gonna be alright.

"آنقدر از عاشقی‌مان می‌گذرد که دیگر به یاد نمی‌آورمت. دیگر نمی‌دانم قهوه را تلخ می‌نوشیدی یا با شکر فراوان، یاد ندارم آن پیرهن مشکی قدیمی‌ات را بیشتر دوست داشتی یا آن زردِ لیمویی را. یا وقتی می‌خندیدی اطراف کدام یک از چشمانت بیشتر چروک می‌افتاد. هیچ‌ کدام را یادم نیست. اما هر از چند گاهی قهوه‌ام یخ می‌زند، ساعت‌ها فکر می‌کنم، کلافه می‌شوم، فقط می‌خواهم بدانم عزیزِ من، به راستی اطراف کدام یک از چشم‌‌هایت چروک می‌افتاد؟

دلم سخت گرفته است از دنیایی که فکر می‌کند داستان‌هایش در جدایی‌ها خلاصه می‌شوند. دلم می‌گیرد از مقدار سرمایی که استخوان یک رابطه را می‌سوزاند. نفسم بالا نمی‌آید از شدت تلخی‌های زمانه... وقتی می‌خواستی نشد، وقتی نمی‌خواستی دو دستی هدیه‌ات کردند. وقتی دوستش داشتی دریغ شد، وقتی دوستش نداشتی به زور در آغوشت انداختند. این چه بازیِ مبتذلی‌ست؟

می‌خواهم بیشتر برایت بگویم، اما نوشتن آسان نیست. حرف‌های دل هیچ‌گاه درست بر کاغذ جاری نمی‌شوند. گویی کلماتِ ناچیز تمامیِ لغت‌نامه‌ها لغاتی اساسی را کم دارند. لغاتی که توصیف کنند وقتی دوستت دارم، اما نمی‌خواهمت یعنی چه؟ لغاتی که بگویند وقتی دیوانه‌وار در فکرت هستم اما نمی‌خواهم که بدانی یعنی چه؟ وقتی می‌دانم که نمی‌دانی هنوز هم دوستت دارم، اما هنوز هم دوستت دارم یعنی چه؟

کمی دیگر که بگذرد، عشق هم از دنیا خواهد رفت... می‌مانیم من و تو که عمری خواستیم به دنیا بفهمانیم، اما نشد. پس صادقانه برایت بگویم؛ گاهی آنقدر می‌خواهمت که حتی اگر باشی، باز هم انتهایی ندارد. اما نیستی، و این بی‌انتهاترین خواستنِ دنیاست."

صدای قدم‌هایی که از دور شنیده شد، خودکار آبی رو در همون جمله‌ی آخر متوقف کرد. دفتر رو بست و سعی کرد نشنیده بگیره تا رهگذر بره، و دوباره از تنهایی خودش مطمئن شه.

رو به روی خونه‌ی نایل و امیلی، بیرون ماشین ایستاده بود و منتظر بود تا لیلی آماده شه و با هم برگردن به خونه. اما نایل پیام‌ فرستاده بود و خواهش کرده بود لیلی بمونه، چون یک ساعتی می‌شد که با فِردی فیفا بازی می‌کرد و حالا عجیب رفیق شده بودن.

شعله‌ی خفیفی از وحشت در اعماق چشم‌هاش می‌درخشید و قلبش تندتر از همیشه می‌زد، وقتی فکر می‌کرد حالا لویی تو همین خونه نشسته و‌ از خاطره‌هاش تعریف می‌کنه و در کنار بقیه می‌خنده. این کمترین فاصله‌شون در این هفت سال بود، و حتی با فکر کردن بهش لرزش خفیفی بدنش رو دربر می‌گرفت. خودش رو به گوشه‌ی ماشین کشوند تا بلکه در آرامش و کمی دورتر از خونه جرعتِ از دست رفته‌اش رو بار دیگه به دست‌ بگیره، اما ممکن نبود.

هوا سرد بود، طوری که وقتی نفس می‌کشید رد محو نفس‌هاش رو توی هوا دنبال می‌کرد انگار که سیگار دود کرده باشه. دفترچه‌ی کوچک رو تو جیبش گذاشت و بعد با خستگی صورتش رو تو دست‌هاش پنهان کرد. کمی از تاریکیِ دست‌هاش و سکوت اطرافش لذت برد، اما بیشتر که دقت کرد رهگذر هنوز هم نرفته بود. وقتی به خودش اومد اون به قدری نزدیک شده بود که صدای قدم‌هاش در یک متری متوقف شد.

Drowning In Your BreathWhere stories live. Discover now