Chapter 27

3.1K 584 481
                                    

If I had one wish, you'd stay forever.

بعضی خاطرات هم هرگز گفته نمیشن. و قدم های سست ترین پدرِ شهر وقتی میدوید تا رنگ تلخ افکارش رو با هر قدم محوتر کنه، از فکر کردن به گذشته هراس داشت. صدای بلند خنده های بچگانه، اون رو به تلخ ترین روزها پرت میکرد. جایی میون سیاهیِ یک کوچه ی بن بست که لحظه به لحظه بیشتر فرو میریخت. مادرش که فریاد میزد متاسفه. متاسفه که ناخواسته کودکی رو تو دست هاش پرورش داده که به تدریج با همون دست ها نفس هاش رو ازش گرفت.

و خودش رو تو یه خونه پیدا کرد. وسعت اتاق نشیمن به اندازه یه زمین فوتبال برای جسم کوچیک و نحیف پسرک زیبا بود. دختربچه ی هفت ساله ای دورش می چرخید و فریاد میزد. پیراهن صورتیش با هر بار چرخش مثل امواج دریا می رقصید. داد میزد. "مامانت کجاست لووویی؟ مامانت تو حمومه؟" گوش هاش رو گرفت. دخترک هنوز می چرخید. می چرخید و فریاد میزد...

انتهایی ترین سرویس فرودگاهِ هیترو. جایی میون راهروهای سفید و تمیزی که برق انداخته شده بود. نفس میکشید، بلند نفس میکشید. و تمام موزائیک ها تکه هایی از تنفسش رو میدزدیدن تا لای درزهاشون حبس کنن. بویِ غلیظ ادغام آمونیاک و سفید کننده، و تمام قطرات اشکی که از شدت سوزش چشمهاش روی سفیدی بی انتهایِ زیر پاش می لغزید. "مامان... من دارم خفه میشم." اون روز آخرین بار بود که دغدغه ی نفس هاش رو نداشت.

"بابایی! بیا هلم بده!" صدای فِردی لویی رو از افکارِ قاتلش خارج کرد. پسرش روی تاب نشسته بود. لویی دو ساعت بود که پا به پای فِردی دویده بود و دیگه حتی راه رفتن هم باعث می شد نفس تنگی بگیره.

"خوب نشستی؟ هل بدم؟"

"آره، یک... دوو... سههه!" فِردی می شمرد و می خندید وقتی تاب به بالا می رفت. لویی از این همه هیجان خنده اش گرفته بود. شنیدن صدای فِردی که با خوشحالی میگه "بابا نیفتم! بابا الان میفتم!" خنده دار بود. انگار که افتادن یه چیز عادیه. افتادن برای لویی عادی نبود وقتی باز افکارش به راهروی سفید همیشگی برمیگشت. افتاده بود، التماس میکرد یه نفر کمکش کنه. فریاد میزد که چشمهاش هیچ جایی رو نمیبینن، فریاد میزد که داره کور میشه...

"بسه. می ترسم!" و لویی تاب رو نگه داشت تا فِردی با خنده های بلند ازش بیرون بیاد. "خیلی خوب بود. حالا بریم سرسره!"

"پسرم، میشه یکم استراحت کنیم؟"

فِردی اخم کرد، ولی بعد دست پدرش رو محکم گرفت و اون رو به سمت نزدیک ترین نیمکت کشوند. "بشین بابایی." دستور داد و لویی نشست.

"خب. استراحت کردی؟ بریم؟" حتی یک دقیقه هم از نشستن لویی نگذشته بود. لبخند زد و به آرومی دست پسرش رو نوازش داد.

"میشه با هم صحبت کنیم؟"

فردی تایید کرد و کنار لویی نشست و با چشم های درشت آبیش به اون خیره شد،‌ هیچ خبر نداشت پدرش چه قصدی از اینکار داره.

Drowning In Your BreathWhere stories live. Discover now