Chapter 4

3.1K 656 420
                                    

just strangers with memories

"تمام شده‌ای. محبوب شیرینم! التماس می‌کنم لحظه‌ای بنشینی تا برایت بگویم تمام شدن یعنی چه! که نیست شدن در قلب و روحِ یک عاشق یعنی چه... بگذار کمی برایت دروغ بگویم.

مرا ببین! متلاشی شده‌ام، چیزی از عشق در من باقی نیست. تو نیستی. قلبی که تو را در خود جای ندهد چه حقِ زیستن دارد؟ خوب نگاه کن! جز تکه‌هایی از عاشقی که از یک عمر عشق دست کشید در من نمانده! و تو خوب می‌دانی دست کشیدن یعنی چه، تمام شدن و نیست شدن یعنی چه. پس می‌خواهم بدانی، باید که بدانی، تمام شده‌ای."

تقریبا ده روز از شروع کار لویی می‌گذشت و اون راضی بود، نه از پول یا خودِ کار، شاید فقط از اینکه مجبور نبود پاول رو تحمل کنه و به جاش با لیام معاشرت می‌کرد.

شش روز هم از آخرین دیدار با پسرش می‌گذشت و فردا روزی بود که می‌تونست اون رو ببینه. این بار محال بود که اجازه بده جین مانع وقت گذرونی اون‌ها بشه. تصمیم داشت برای پسرش یه توپ فوتبال عالی بخره، یک عالمه برنامه برای فردا ریخته بود. اول برن پارک، بعد می‌تونستن انیمیشن جدید روی پرده رو با هم ببینن، پشمک بخورن و شهربازی برن، حتی یکمم دوچرخه سواری کنن و...

وقت نمی‌شد همه‌ی این کارها با هم انجام بشه، لویی خوب می‌دونست طبق معمول هیچ کدوم رو انجام نمیدن، اما کاش می‌شد...

"امروز عصبی هستی؟"

"چی؟"

"میگم یکم عصبی هستی. میخوای استراحت کنی؟" لیام با لبخند همیشگیش پیشنهاد داد.

"خوبم. ممنونم."

"می‌دونی لویی، ‏اغلب اونی که هوای دیگرون رو داره، وقتی نیاز به حمایت داره دور و برش خالی می‌شه. هیچ کس نیست که بپرسه واقعا خوبی؟ می‌خوام ازت بپرسم واقعا حالت خوبه و دروغ نگی... برام مهمه گرچه غریبه‌ایم."

"خوب نیستم اما اشکالی نداره." با لبخند محزونی اعترافش رو رها کرد، سفارش رو برداشت تا ببره به میز ده.

"لیام، وقتی ازم می‌پرسی که حالم خوبه، به این فکر کن که تو باعث حال خوبم هستی؟ اگر نه آیا می‌تونی حالم رو خوب کنی؟ اگر نه... سکوت کن."

لیام رو در حالی تنها گذاشت که بی‌اختیار به دنبال کلمات مناسب می‌گشت. عصبی بود و عصبانیتش به قلب مهربون دوست جدیدش نیش زده بود. خسته بود و این خستگی قدم‌هاش رو سست می‌کرد.

میز ده جایی در قسمت انتهایی و تاریک کافه قرار داشت. لویی گاهی از اینکه اینجا اسمش کافه‌ست خنده‌اش می‌گرفت، چون بیشتر به یک بار تاریک شباهت داشت، ولی اصرار آقای اسمیت به قسمت‌های روشن محوطه بود که درست شبیه یه کافه‌ی صمیمی طراحی شده بود.

Drowning In Your BreathOù les histoires vivent. Découvrez maintenant