کم کم با شروع ماه سپتامبر بارون های ناگهانی بیشتر از قبل اتفاق می افتادن. فِردی با یه بارونی ریزه میزه توی تنش، لای گِل و لایِ پارک می پرید و می خندید وقتی گل ها روی تنش پخش می شدن.
"جین پوستمو می کنه." لویی زیر لب گفت. "فِردی؟ خوش میگذره؟"
"بابا خیلی خیلی." (Dad, a lot lot.)
"میخوای با هم بپریم توی گِل؟"
فردی تعجب کرد. "می پری؟"
"البته، اگه تو بخوای؟"
"بپریم." و دست کوچیکش رو توی دست لویی گذاشت و اون رو سمت گل کشید. "بپریم بابایی."
و اون ها پریدن توی گل، لویی میدونست تمام کفش و شلوارش به لجن کشیده شدن؛ اما کی اهمیت میداد؟ فردی خوشحال بود. و واقعا می خندید، از اعماق وجودش.
"بابا گِلی شدی! مامان بدش میاد."
"قرار نیست اینطوری بری خونه عزیزم، میریم تا لباسات رو بشورم. بعد که تمیز شدی میریم پیش مامان."
"مامان از گِل بدش میاد."
"اوه واقعا؟" لویی سعی کرد خودش رو متعجب نشون بده.
"ولی از تو خوشش میاد." فِردی با نهایت معصومیت این رو گفت و لبخند بزرگش رو نمایش داد.
"مامان دیگه از چی خوشش میاد؟"
"از اون آقائه که مو نداره." پسرک گفت وقتی دستش رو تو گل میبرد.
لویی مات مونده بود. آقائه؟
"اسمش چیه فِردی؟"
"پل. اون بهم میگه پسرم. خوشم نمیاد."
پل؟ مو نداره؟ اون باید پاول باشه، همکار سابقش و رئیس جدید شرکت تبلیغاتی. و اون چه غلطی کرد؟ پسرم؟ به پسرش گفت پسرم؟
لویی خم شد. "فِردی پسرم؟"
فردی با لبخند همیشگیش جواب داد.
"تو پسر منی باشه؟"
"میدونم." فِردی گفت و دستای گلیش رو باز کرد تا پدرش رو بغل کنه. لویی قرار بود گلی شه، اما بغل کردن براش خیلی مهمتر بود. پس پسرک رو سخت تو بغلش گرفت.
"دوستت دارم عزیزم. میدونی درسته؟" صدای لویی میلرزید، از اتفاقاتی که ممکن بود پیش بیاد دلهره داشت، اما باید قوی تر ادامه میداد.
"میدونم. منم دوسِت دارم." فِردی گفت و گلِ بدنش رو روی لباس و گردن لویی پخش کرد.
"من بیشتر." لویی زمزمه کرد. و خیلی خوب میدونست که برای پسرش هر کاری میکنه.
هر کاری...
و وقتی که با لباس تمیز بر می گشت تا فردی رو برسونه، جین مثل همیشه تا دم در اومد تا لویی رو ببینه. خواست حرف بزنه، شاید مثل اکثر اوقات نیش و کنایه بزنه و حتی تحقیر کنه. اما وقتی نگاه لویی رو دید، چیزی نگفت.
لویی آمادگی شنیدن حقیقت رو نداشت. اینکه حتی برای یک درصد فِردی درست گفته باشه، باعث می شد قلبش فشرده بشه و مغرش پر از راه حل هایی که ممکن بود فِردی رو از پاول دور نگه داره. اون حتی به فرار کردن و دزدیدن فردی فکر کرد، که البته از لحاظ انسانی دیدن و وقت گذروندن با فردی حق لویی بود...
اما رفت، و جین رو همونطور مشتاق حرف زدن تنها گذاشت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Drowning In Your Breath
Fanficراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...