It's sad how hearts are fighting to be loved.
درب خونه رو که باز کرد بلافاصله کیفش رو انداخت زمین و آه کشید. "دارم از خستگی میمیرم." با دیدن چهرهی خندون لویی ناله کرد و بلافاصله پیشیمون شد چراکه حس کرد با این حرفش توی ذوق مرد زد. اما برعکس، لویی لبخند زد و آهسته کت یشمی رو از تن هری درآورد.
"برات قهوه درست کردم. برو یه دوش آب گرم بگیر. مستند مورد علاقهات هم تا یه ربع دیگه شروع میشه. کل شب رو وقت داری استراحت کنی عزیزم." لویی در حالی که دکمههای لباس مردونهی هری رو دونه دونه باز میکرد گفت، و هری با شیفتگی بهش خیره شده بود انگار تمام خستگیش خیلی ناگهانی در رفته.
"میدونی چقدر حس خوبیه وقتی از یه جهنم بر میگردی و یه نفر بهشت رو نشونت میده؟ از شرکت که برمیگردم خونه همین حسو دارم."
"این روزا دوبرابر کار میکنی. حس میکنم تو این دوران واقعا باید شرکت میبودم و کمک میکردم کارها سریعتر پیش بره."
"فعلا خونه بمون تا حالت خوب شه، بعد هر وقت دوست داشتی برگرد." لویی لباس رو از تن مرد در آورد و لبهاش رو بوسید. طبق معمول تمام یک ساعت هری بعد از دوش گرفتن محو مستند تاریخی شده بود و چشم ازش بر نمیداشت. لویی با بی حوصلگی گاهی مزه میپروند و گاهی با گوشیش ور میرفت. بعد این مدت تقریبا طولانی دیگه میدونست چیزهای معمولی نمیتونه حواس هری رو موقع تماشای مستند پرت کنه.
"نظرت چیه تو خونه کار کنم؟" وقتی برای چند ثانیه توجه هری جلب شد لبخند زد.
"منظورت چیه؟"
"خب من تو شرکت تبلیغاتی کار میکردم. بد نیست مجازی تبلیغات رو ادامه بدم."
"آره، این خیلی جالب میشه."
لویی آهسته دست دور کتف هری انداخت تا بهش تکیه کنه اما مرد هیس کشید و یه فریاد رو بین دندونهاش حبس کرد. "چی شد؟!" لویی با دستپاچگی دستهاش رو توی هوا نگه داشت. هری لبش رو گزید انگار هنوز فکر میکرد با بازکردن لبهاش فریاد میکشه.
"باز کتفت درد میکنه؟ مگه قرار نبود درست بشینی؟" مرد آه کشید و و با صورتی درهم تایید کرد. اونقدر آسیب پذیر به نظر میرسید که لویی اخمهاشو باز کرد و با دلسوزی لبخند زد. "شاید هم کتفت درد میکنه چون یه روزی بال داشتی عزیزم."
هری خندید و با تاسف سر تکون داد. "از این ماهیت فرشتهگونِ دروغین راه فراری هست معشوقِ من؟ چون وجود ندارن." لحنش رو طوری تغییر داده بود انگار از روی کتاب میخونه. آهسته به مبل تکیه داد و سعی کرد شونههاش رو حرکت نده.
"تردیدها بیهودهان عزیزم. شايد برای بقا هم که شده نباید نامتناهی رو درک کنی، فقط باید باور کنی."
YOU ARE READING
Drowning In Your Breath
Fanfictionراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...