And then love became an oceon,
and I drowned.برای لویی اهمیت نداشت زیر بارون خیس بشه، سرما بخوره زخم هاش عفونت کنه یا هر چیز دیگه...
حالا فقط یه چیز میخواستدیدنِ هری.
نیاز داشت اون رو ببینه، هر چند نمیدونست بعدش چقدر قراره از اینکارش خجالت زده و غرورش خدشهدار بشه، یا حتی براش مهم نبود که صورتش از فرط زخمهای سطحی خونآلود شده بود و لباس خاکستریش حالا پر از لکههای قرمز بود. حتی نمیتونست تشخیص بده کجای بدنش زخمی شده که لباسش رو به این وضع کشونده، و اگه مردهایی که تو بار کار میکردن برای جدایی اونها اقدام نکرده بودن، وضعش بارها بدتر از این میشد. اما دیگه مهم نبود.
بارون به قدری شدت گرفته بود که از موهای لویی قطرات آب میچکید. درد زیادی رو توی شکمش حس میکرد، و هر بزاقی که وارد گلوش میشد طعم خون میداد. این بار مطمئن بود که حداقل به سرش آسیب نرسیده، چراکه فقط تونسته بود با دستهاش از ضربهها به سرش جلوگیری کنه، اما بازوهاش به طرز دلهرهآوری درد میکردن.
رسیده بود به دروازهی خونهی بزرگ که آخرین بار با دیدنش نفسش بند اومده بود. امشب اما، این خونه با تمام وسعتش چون هری رو داشت بهش دلگرمی میداد. و با خودش فکر کرد که چقدر احمقانهست، اینکه با این حال یک ربع پیاده اومده تا هری رو ببینه. اون براش میخنده! قطعا. یا ممکنه چندشش بشه که لویی رو با این وضعیت ببینه. هر چی باشه لویی الان کاملا خونی و خیس بارون بود.
بعد از اینکه دستش رو با تردید روی زنگ قرار داد، تقریبا یک دقیقه منتظر بود تا جوابی بشنوه. داشت فکر میکرد هری حتما فاصلهی دویست متری رو طی کرده تا به آیفون برسه، و بعد با این تصور خندید. از شدت دردی که توی فکش حس کرد تقریبا نالید و به زحمت خودش رو جمع کرد تا نخنده.
"لویی! اوه خدای من لویی تو این بارون... صورتت...بیا تو!" هری لکنت گرفته بود و بلافاصله دروازه رو باز کرد. و لویی باز هم فکر کرد. واقعا اونجا چیکار میکرد؟ احساساتش بهم ریخته بودن و اینا همه و همه تقصیر صدای هری بود. تو این مدت که به دروازهی باز خیره مونده بود، هری نگاهش میکرد. لویی سرش رو پایین انداخت، برگشت و تصمیم گرفت که بره خونه، یا پیش نایل... چون هری بیشتر گیجش میکرد تا اینکه بخواد کمکش کنه.
"لویی نرو." صدای وحشتزدهی مرد توی گوشش پیچید. نتونست طاقت بیاره، دوست داشت اون صدا رو در آغوش بگیره. صدایی که اهمیتی نداشت چقدر وضعیت لویی وخیم بود، دردها رو میشست و میبرد.
"لو؟ خواهش میکنم. بیا تو..."
نپرسید اگه نمیخواستی بیای تو پس چرا اومدی؟ نپرسید چرا از بین این همه آدم پیش من اومدی؟ حتی نپرسید چرا ساعت یک شب اینجایی و تو خون غرقی! تنها چیزی که لویی نیاز داشت همین سکوت بود.
YOU ARE READING
Drowning In Your Breath
Fanfictionراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...