"سه هزار تا بهش دادم تا دست از سرم برداره." هری پشت تلفن گفت. نایل نتونست جلوی باز شدن فکش رو بگیره و زیر لب فحش داد.
"مهم نیست. توضیح بده، چی شد؟"
نایل تلاش کرد تعجب نکنه که واقعا چرا هری باید این مقدار پول رو به راحتی بخاطر لویی بده. البته سه هزارتا برای هری چیزی نبود، اما قسمتی از زخم های نایل و لویی رو ترمیم می کرد.
"با فردی حرف زدم. اون... اون واقعا آسیب دیده. بهم گفته که... خب... یکی مجبورش کرده دروغ بگه. گریه می کرد و می گفت که نمیخواد دروغ بگه چون بابا میگه دروغ بده!" توی صدای نایل بغضی وجود داشت که هری رو صد برابر ناراحت تر می کرد. نایل مکث کرد تا نفس عمیقی بکشه که بیشتر شبیه آه بود.
"بهش گفتم که تنها کاری که درسته اینه که واقعیت رو بگه، چون با اینکارش میتونه پیش باباش زندگی کنه."
"واقعیت چیه؟" هری بلافاصله پرسید.
نایل سکوت کرد. هری می تونست درک کنه که چقدر براش سخت بوده با یه پسربچه ی چهارساله درباره ی آسیب جسمیش صحبت کنه.
"یه نفر بهش آسیب زده. اون جِین نیست اما بهم نگفت کیه. وقتی بهش میگفتم مادرت درباره ی این موضوع چی فکر میکنه اون با لبخند جواب میداد که مهربونه و بغلش میکنه. میدونی هری... جین خیلی آدم آرومیه. مراقبت از پسرش تنها کاریه که تو زندگیش با دل و جون انجام میده... اما مثل اینکه داره توش شکست میخوره."
لحظهای سکوت کرد و انگار که ناگهان سعی داشته باشه از ناامیدی فرار کنه گفت: "اما ما خوب پیش رفتیم. فردی حالش بهتره. همه چیز رو درست میکنیم... ممنونم ازت! کمک خیلی بزرگی کردی."
هری جوابی نداشت جز اینکه صبر کنه تا نایل گوشی رو قطع کنه. بعد از چند ثانیه صدای بوق توی گوش مرد پیچید...
و لویی تو اون لحظه کجا میتونست باشه جز ده قدم دورتر از خونهی جِین. تقریبا یک ساعت بود که اونجا ایستاده بود، و دو تا از همسایهها بهش مشکوک شده بودن و مدام از پنجره نگاهش میکردن...
بجز کسی که باید نگاهش میکرد.هیچ حرکتی توی خونه ی جِین نمی دید، هیچ چیز بجز یه اتاق روشن که حتی نمی دونست اتاق کیه. اون حتی یه بار هم به اون خونه نرفته بود، اما از پرده ی حریر و ساده متوجه شد که اتاق فِردی نیست. چون جین دقیقا یه همچین پرده ای رو برای اتاق مشترکشون انتخاب کرده بود، همونی که تا همین حالا هم تو اتاق لویی آویزون بود و لویی دوستش داشت. اون سلیقه ی جین رو دوست داشت، چون همیشه ساده انتخاب می کرد. تخت ساده، مبل ساده، پرده ساده...
جین ساده بود که اینقدر ساده عاشق لویی شد.
"هی تو! اینجا کاری داری؟" همسایه ی کناری جین از خونه خارج شد. یه مرد چاق و میانسال بود که به سختی راه می رفت.
YOU ARE READING
Drowning In Your Breath
Fanfictionراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...