But you smell like love, my dearest.
"هری؟" لویی برای چندمین بار بود که اسمش رو زمزمه می کرد. هری به زحمت تونست چشم هاش رو باز کنه. و لویی از دیدن چشم های پف کرده اش لبخند زد.
"ببین کی بالاخره بیدار شده!"
طولی نکشید هری موقعیتش رو درک کنه، حالا روی تخت لویی دراز کشیده بود درحالی که تمام جهان براش مثل جهنم گرم بود. و لویی کنارش روی تخت نشست.
"یه قرص داری، اینو که بخوری قول میدم دیگه بیدارت نکنم."
"ساعت چنده؟"
"آم... هنوز نیمه شب نشده."
هری خنده ی ضعیفی کرد. "دروغ نگو لویی."
"خب... سه صبحه."
چشمهای هری گرد شدن. "من باید میرفتم. تو فردا قرار داری. من..."
"فعلا قرصت رو بخور بعد راجع بهش حرف میزنیم."
لویی قرص رو بین لب های هری گذاشت و بعد لیوان رو نزدیک برد تا اون بتونه راحت تر بنوشه. دوباره با دماسنج تب هری رو اندازه گرفت؛ وضعیتش خیلی بهتر شده بود. تونست همونجا به نایل پیام بده که هری حالش بهتره و ازش بابت راهنمایی هاش ممنونه. هری همونطور بهش خیره مونده بود.
"نگران قرار من نباش. من که تا الآن بیدار نبودم استایلز، خوابیده بودم."
هری لبخند ضعیفی زد. میدونست لویی دروغ میگه، اما داشت از این دروغ های شیرینش لذت میبرد.
"همینطوری حالت داره بهتر و بهتر میشه. پرستار خوبی هستم نه؟"
"پرستار خوبی میشی اگه چراغ رو خاموش کنی، راستش سرم داره منفجر میشه از درد."
"آره حتما." لویی سریع بلند شد و چراغ خواب رو خاموش کرد. "خوب بخوابی."
"تو نمیخوابی؟"
"خب یکم... آم... یکم باید... آم... اوه خدایا من چقدر تو دروغ گفتن افتضاحم."
هری خندید. درسته که چهره ی لویی رو تو تاریکی نمیدید اما دیگه تشخیص دروغ های کوچیک لویی اونقدر راحت شده بود که حتی خودش بهش اعتراف میکرد. اون اصلا دروغگوی خوبی نبود.
"یکم کار دارم. شب بخیر." گفت و در رو آروم بست.
هری غلت زد، حالا روی تخت لویی خوابیده بود و این نهایت خوشبختی بود. اون این شانس رو داشت که جایی بخوابه که عطر تن لویی روش ماندگار بود. هری بالشش رو نفس کشید، و مثل این بود که موهای لویی رو استشمام میکنه. هری ملافه ها حریصانه بغل گرفت، اما کافی نبود. هیچ وقت هیچ چیز کافی نبود. و هری خودش رو در حالی پیدا کرد که دیگه خوابش نمیبرد، چون تو عطر تن لویی غرق شده بود.
جاناتان چطور میتونست بگه این ارزشش رو داره؟ این دردی که هری داشت عادی نبود. اینکه اینطور به بالش و ملافه و هر چیزی که به لویی مربوط میشد چنگ بزنه، اما خودش رو نداشته باشه.
YOU ARE READING
Drowning In Your Breath
Fanfictionراستش را بخواهی عشق، من هنوز هم امیدوارم حتی شاید امیدوارتر از امید هستم که هنوز هم لبخند میزنم که هنوز در آغوش میگیرم که هنوز وقتی یادت میافتم ناخودآگاه دستم میرود سمت شمارهات مینویسم "دلم برایت تنگ شده." گرچه شاید هیچ وقت جوابی نرسد شاید ام...